فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 #تلنگرهای_قرآنی
موسی گفت: پروردگارا! سینهام را گشاده گردان؛ و کارم را برایم آسان ساز؛ و گِرِه از زبانم بگشای؛ تا سخنم را بفهمند.
(سوره طه۲۵-۲۸)
💥 تـلـنــــــگر امــــروز :
با خدا حرف بزن! ساعتها.
از خدا بخواه کارَت را آسان کند، آنوقت خواهی دید کارَت روانتر از همیشه پیش خواهد رفت.
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹إِلَهِی إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ فَفِی ذَلِکَ سُرُورُ عَدُوِّکَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِی الْجَنَّهَ فَفِی ذَلِکَ سُرُورُ نَبِیِّکَ وَ أَنَا وَ اللَّهِ أَعْلَمُ أَنَّ سُرُورَ نَبِیِّکَ أَحَبُّ إِلَیْکَ مِنْ سُرُورِ عَدُوِّکَ
#حجت الاسلام مسعود عالی
┏━━ °•🖌•°━━┓
@besooyekhodaa
┗━━ °•🖌•°━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پناه_من
از جایی که گمان نمیکنید، روزیتان میدهد!
پس کسی که به خدا تکیه کند، او برایش کافیَست،
که خدا امر خود را اجرا خواهد کرد،
و برای هر چیز، اندازهای قرار داده است. { آیه ۳ طلاق}
و اوست که اختیار عالَم در دستانش است!
و اراده اش بر همه چیز جریان دارد...
هر کس به میزانِ «اعتماد و توکلش به خداست» که سهم خویش را از «اراده و قدرت» او دریافت میکند !
بجای آزمودن هزار راه نرفته؛
« توکل » را تمرین کن،
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💐ادامه قسمت 53 👇 یکی دو تا چک هم برای بابا و خاله بود که باید امروز تا بانک میبردمشون. یه نیمچه وکا
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 54👇
هر چی گشتم بی فایده بود.
ولی مطمئنم از خونه آوردمشون!
آخه وقتی خواستم بیام خودم چک کردم. توی کیفم بودن!
دو بار همه کیفم رو ریختم بیرون!
نه از چک ها خبری بود نه از کیف مدارکم.
باجه دار هم دید اوضاع قمر در عقربه معطل نشد و شماره بعدی رو صدا کرد.
بی خداحافظی با صندلی جلوی باجه به سمت صندلی انتظار برگشتم.
تپش نبض 7 جای بدنم رو حس میکردم!
تا میشد همه جا رو گشتم.
با بلند کردن این و اون ته بانک رو جارو کردم ولی نبود که نبود.
به فکر دوربین های بانک افتادم.
اونم که خیتم کردن!
گفتن حکم قضائی باید داشته باشی که بذاریم چک کنی!
هیچی دیگه دست از پا درازتر روی صندلی نشستم!
توی ذهنم جرقه ای خورد.
شاید توی ماشین افتاده.
نفهمیدم اون مسیر طولانی رو کی اومدم.
توی مسیر همه نگاهم رو به پیاده رو داده بودم.
هیچ زاویه ای از زیر چشمام مخفی نبود.
با صدای بوق ماشین ها متوجه حواس پرتیم شدم.
خوب شدن ماشین ها بوق دارن!
چیزی نمونده بود له و لورده بشم!
خودم رو به ماشین رسوندم.
بهتر از سگ تحقیقاتی پلیس همه جا رو گشتم.
هر چی میگشتم گم تر میشد!
"اصطلاح جدیدی بود! یادتون باشه توی فرهنگ لغت ثبتش کنم"
زیر و روی صندلی ها، داخل داشبود، کنار و زیر ماشین، توی جوب، خلاصه هر جایی که فکر میکردم رو گشتم
آب شده بود رفته بود توی زمین!
کیف پولم رو توی کیف دستیم گذاشته بودم.
کیف دستیم بود ولی خبری از کیف پولم نبود.
هم چک ها هم مدارکم همه توی کیف پولم بود.
حالا مدارک به جهنم! نهایتا با چند هفته معطلی و برو و بیا میشه المثنی گرفت.
چک بابا و خاله رو چه کار کنم!
همون دو تا چک چند ده میلیارد بود.
یهو چیزی یادم اومد که چک های چند میلیاردی بابا و خاله فراموشم شد...!
یک چک سفید امضا هم توی کیفم گذاشته بودم تا توی بانک پُرِش کنم!
اگه دزدیده باشن چی؟!
نگو حالا وسط این رمان چرا این داره جریان بیچارگیش رو تعریف میکنه!
اینجا همه چی به هم ربط داره! حالا بعدا متوجه میشین.
دهنش سرویس اونیکه کیف من رو زده!
باید بیشتر حواسم رو جمع میکردم.
پشت فرمون با چهره سفید و گچ گرفته نشستم
به صندلی تکیه دادم. سعی کردم نفس عمیقی بکشم ولی نفسی نمونده بود.
بی روح به ماشین هایی که در حال عبور بودن خیره شده بودم.
نمیدونستم باید چه کار کنم.
میدونستم دست و پام دیگه نائی نداشت.
آخه این چه بلایی بود که سرم اومد!
پاهام یاری نمیکرد تا پدال گاز و کلاج رو بیشتر از این فشار بدم.
بعد دو بار خاموش کردن، به زحمت ماشینو از پارک درآوردم.
صدای بوق ماشین ها رو نمیشنیدم. یعنی به ظاهر میشنیدما ولی در حقیقت نمیشنیدم.
حدود ساعت 13 بود که مثل کوه یخ وارد خونه شدم
نمیدونستم چه طور به بابا توضیح بدم!
چک سفید امضا!
✍️مجتبی مختاری
@rkhanjani
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 55👇
اومدم خونه مامانمم نبود تا از نگرانیم براش بگم.
غذا آماده روی گاز بودم. یه کاغذ هم روی در یخچال.
دست خط مامان بود.
" من و خالت رفتیم عشق و حال! خواستیم شما نباشی! شما غذات رو بخور منتظر نمون!"
بدتر از درد گم شدن چک، این محبت مادرانه و خالوانه بود!
البته با این اوضاع همون بهتر که نرفتم!
دل و دماغی نمونه که بخواد به عشق و حال تبدیل بشه!
از ناهار فراموشم شد.
مدام توی ذهنم مرور میکردم که یعنی کی کیف من رو زده؟
حتما هر کی بوده من رو دنبال میکرده.
لابد میدونسته که من چک دارم و دارم کجا میرم!
یعنی کی میدونسته؟
جز من و مامان و بابا و خاله کسی خبر نداشت آخه!
اصلا کی این اتفاق افتاده؟!
حتما توی بانک بوده!
یا مسیر ماشین تا بانک!
پس هیچ چهره مشکوکی به ذهنم نمیاد!
هیچکی هم که تنه بهم نزد که حواسم پرت بشه کیفم رو بزنه!
کیفمم که همش با خودم بود.
وااای پس چی؟ کی ؟ کجا؟ کی؟ "مدرسان شریف؟ خخخخ"
دم دمای غروب بود که تازه مغزم به کار افتاد...
سریع تلفن رو برداشتم و با بابا تماس گرفتم.
ته کار افتادن مغزم این بود که قضیه رو به بابا بگم
مونده بودم چه طور توضیح بدم!
شکسته بسته یه چیزایی گفتم.
از پشت تلفن نگرانی بابا رو حس کردم.
- باید بیشتر دقت میکردی دختر!
حالم خوب نبود.
کاش مامان الان اینجا بود..
از لرزش صدام حال و روزم پیدا بود...
بابا هم متوجه این اضطرابم شده بود که پشت تلفن سعی کرد آرومم کنه.
- نگران نباش. پیدا میشه.آماده شو میام بریم کلانتری.
از ظهر که اومدم لباسام رو در نیاورده بودم.
فقط یه گوشه نشسته بودم و فکر میکردم و به دیوار خیره نگاه میکردم.
یک ساعت نشد که بابا رسید.
دیگه بابا بالا نیومد و زنگ زد من اومدم.
در رو به هم زدم و رفتیم.
توی مسیر سیر تا پیاز رفت و آمد صبحم رو توضیح دادم
ساعت نزدیکای 20 بود که نزدیک پاسگاه پارک کردیم.
- ببخشید بابا
میدونستم حتما نگرانه ولی به روی خودش نمیاورد و نشون نمیداد که نگرانه..
- کاریه که شده! بهش فکر نکن. همینجا باش. من میرم داخل. نیاز بود صدات میکنم.
توی ماشین موندم و به درب کلانتری خیره شدم.
فکر و خیال نصف مخم رو خورده بود.
با انگشت ها و ناخن هام ور میرفتم.
توی فکر فرو رفته بودم...
بالاخره این چک بخواد بره پای حساب دزد معلوم میشه دیگه!
الان هم که داریم به پلیس میگیم.
پس نباید زیاد مشکل خاصی باشه!
یعنی واقعا نگران نباشم؟
پسفردا یکی بخواد چک رو نقد کنه چه طور میخوایم بگیم دزدیده بوده!
اگه بگه نه بابا دزدی کجا بود!
این طرف از من چکی جنس خریده یا بدهی داشته واسش چک داده!
یا اصلا عاشق چشم و ابروم بوده به من هدیه داده حالا اومده بزنه زیرش!
قاضی چه طور میتونه بفهمه کی راست میگه کی دروغ؟
اگه طرف بره چک رو بفروشه چی؟!
آخه شنیدم چک رو میشه فروخت.
هیچی دیگه.. اونوقت هیچ راهی برا پیدا کردن دزد نیست!
اصلا پلیس شاید فکر کنه خودمون چک رو فروختیم یا خرجش کردیم و حالا اومدیم زرنگ بازی در بیاریم!
چه جوری باید ثابت کنیم که اینطور نبوده؟!
حالا به پلیس نگیم راه بهتری هست؟
از دست روی دست گذاشتن که بهتره.
کلافه به ساعت نگاه کردم.
توی ذهنم همش دعوا بود.
دعوای علمی استدلالی عمیق!
نمیدونم این مغز من چرا اینطوره!
خدا شفاش بده!
@rkhanjani
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 56👇
یه ربعی گذشت.
از بابا خبری نشد.
خواستم به بابا زنگ بزنم که یادم افتاد آخرین دفعه ای که رفتم کلانتری گوشیم رو دم در ازم گرفتن!
پس بابا هم لابد گوشیش رو گرفتن دیگه!
نپرسید دفعه قبل چرا اومدم کلانتری!
واسه یه کاری اومدم دیگه..
کار بدی نکردم.
ولی نمیگم.
همین الانش هم که این قضیه چک رو دارم تعریف میکنم رو مخ خیلی هام!
پس خیالتون راحت. گفتن جریان اون یکی کلانتری منتفیه!
بیخیال نشدم و شماره بابا رو گرفتم.
از دست روی دست گذاشتن که بهتر بود!
میدونم خون بابا رنگی تر نبود ولی حالا شاید یادشون رفته گوشی رو تحویل بگیرن!
خواستم زنگ بزنم که زنگ توی زنگ شد!
داشتم شماره میگرفتم که گوشیم زنگ خورد.
یه شماره همراه ناشناس...
با پیش شماره 0912
چرا فکر میکنید چون شماره ناشناس هست حتما باید اون دزده باشه؟
لابد الان هم میخواد باج بگیره؟!
فیلم جنایی که تعریف نمیکنم!
گروگان کیری هم نیست!
دزد چک هم که نمیاد زنگ بزنه!
اون لحظه حوصله خودممم نداشتم چه برسه به ناشناس!
پس اصلا تلفن رو جواب ندادم و قطع کردم تا بتونم زودتر به بابا زنگ بزنم.
تماس گرفتم چند تا بوق خورد ولی جواب بی جواب!
چند دقیقه ای گذشت. دوباره همون شماره ناشناس.
بازم تماس رو رد دادم.
نگاهمو از صفحه گوشی برداشتم.
منتظر چشم کلانتری دوخته بودم.
چه قدر طول کشید. یه گزارشه دیگه!
دوباره صدای زنگ گوشی توی ماشین پیچید.
همون شماره قبلی بود.
شماره ناشناس 0912
چه قدر سمجه این!
ول کن نیست.
چند تا زنگ که خورد.
این بار با اکراه گوشی رو جواب دادم.
صدای یه بابا به گوشم خورد.
- بله بفرمائید.
- سلام. شبتون بخیر. اگر بدموقع تماس گرفتم عذر میخوام.
کارم ضروری بود.
عه! این که صدای خانمه!
چرا پس فکر کردم باباست!
ادامه داد :
شما هانیه خانم هستید؟
آب گلوم رو قورت دادم!
ولی اصلا نترسیدم!
شما هم میتونید آب گلوتون رو قورت بدید!
قورت دادم دیگه!
- بله خودم هستم. امرتون؟
صدای بوق ماشین ها باعث شد درست متوجه نشم چی میگه!
بوق این ماشین ها هم داستانی شده!
یه بار جونم رو نجات میده یه بار روی اعصابم راه میره!
همزمان با گوشی و بوق و سر و صدا دوباره صدای بابا به گوشم خورد.
ولی این بار کنار صدا بابا رو هم دیدم که داره بال بال میزنه که بابایی در ماشین رو باز کن! چرا قفل کردی؟
حواس برام نمیذارن که!
سریع در رو باز کردم.
بابا بالاخره نشست توی ماشین.
عذر خواهی کردم معطل شدن.
- خانم صدای من رو دارین؟
یادم رفته بود داشتم تلفن حرف میزدم!
- بله بله ببخشید خانم...
چی؟
نفهمیدم...
من؟
آره امروز صبح.
نه ببخشید ظهر!
چی گفتین؟!
آره. آره
همین الان. حتما.
کجا گفتین؟
✍️ مجتبی مختاری
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 57👇
- باشه عزیزم آدرس رو براتون پیامک میکنم.
تلفن که تموم شد از خوشحالی یه جیغ آهسته زدم و بابام رو بغل کردم.
نشستن روی صندلی برام سخت شده بود.
دلم میخواست پرواز کنم..
خوب شد تلفن رو جواب دادما!
واااای که چه خبر خوبی بود.
یعنی کیف پولم پیدا شده؟
خب دوربین مخفی که نیست!
طرف هم که مرض نداره.
حتما پیدا شده دیگه.
دل تو دلم نبود.
دیدید گفتم موضوع گروگان گیری منتفیه!
بابام آج و واج من رو نگاه میکرد!
لابد داشت افسوس میخورد و با خودش میگفت این چه دختر خل و چلی هست که من دارم!
سریع هر چه که بود برای بابا تعریف کردم تا اونم از نگرانی در بیاد.
این بار من پشت فرمون نشسته بودم.
روشن کردم و جَلدی راه افتادیم.
خوش و خرم بودم که این ذهن بیمارم دوباره شروع کرد!
هر چی خوشحالی بود زهرمارم شد...!
جنگی توی ذهنم راه افتاده بود.
نکنه کیف پول خالی باشه!
نکنه همه این ها یه نقشه باشه
دوباره تپش قلبم شروع شد.
آخه کی حاضره از چند میلیارد چک و کلی پول نقد و از همه مهمتر از چک های سفید امضاء بگذره.
ذهن مثبت اندیشم شروع کرد به جواب دادن:
خب این که نگرانی نداره.
الان که شماره طرف رو دارم.
زنگ میزنم میپرسم ازش دیگه.
ذهن منفی بافم گفت:
ساده نباش هانیه! زنگ نزنیا!
نکنه این یارو هنوز داخلش رو ندیده باشه.
اونوقت زنگ بزنی خودت طعمه رو دادی دهن گرگ!
آره اینطوری بدتره. نباید زنگ بزنم!
با صدای آلارم گوشی، فکر و خیالاتم پاره شد.
خودش بود. آدرس رو برام پیامک کرده بود.
واقعا نمیدونستم باید چه کار کنم.
شاید الکی ترس به دلم راه دادم
ذهن مثبت اندیشم گفت:
نگرانیت الکیه!
به صداش نمیخورد اهل خلاف ملاف باشه!
خودت رو آزار نده!
ذهن منفی بافم ول کن نبود:
بیخودی مثبت اندیش نباش دختر!
حالا مگه اونایی که اهل خلافن صداشون چه جوریه؟!
اصلا از کجا معلوم کیف رو خالی نکرده باشه؟
شاید واسه رد گم کنی و مظلوم نمایی زنگ زده؟
حتما میخواد بگه که آاای من بی گناهم.
و الا خودم بهتون زنگ نمیزدم!
اون یکی ذهنم گفت:
این چرت و پرت ها رو بذارید کنار!
مریض که نیست خودش بیاد سر نخ بده دست پلیس!
خب ما که ردی ازش نداشتیم که بخواد ردشو گم کنه یا نکنه!
فکرم زخمی و قاطی پاتی بود.
من یکی که از دستش کلافه شدم!
شما هم به بزرگی خودتون ببخشید!
ذهنه دیگه! آدم که نیست!
بحث جوری بالا گرفته بود که دیگه منفی و مثبتش گم بود!
نگو ردی نداشتیم! پول نقد که نیست! چکه!
بالاخره هر زمان که میخواست چک ها رو نقد کنه ردش پیدا میشد!
شایدم طرف دیده نمیتونه چک ها رو نقد کنه و لو میره اومده یه مژدگانی تپل بگیره!
- مژدگانی؟ چه مژدگانی میتونه ارزش چند ده میلیارد و چک سفید امضا رو داشته باشه!
این حرفای بچگونه چیه؟ طرف که نمیاد کیفم رو بدزده بعد بیاد بگه مژدگانی بده تا بهت بدم!
تازشم... میتونه بره چک ها رو بفروشه. اونوقت رَد مَد هم پَر!
✍️ مجتبی مختاری
@rkhanjani
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 58 👇
بوووووق بوووووق.
چرا اینقدر لفتش میده این!
بووووووووووووق
برو دیگه!
بالاخره لگنش رو حرکت داد!
طرف از خونه اومده بیرون ولی تصمیم نگرفته کجا میخواد بره!
سر چهارراه که رسیده زده روی ترمز، تازه داره فکر میکنه کدوم طرفی بره بهتره!
ماشینه رفت ولی من برای چندمین بار پشت چراغ همیشه قرمز موندم.
این خیابونا هم که همیشه شلوغه!
اگر خلوتی هم هست جای من نیست!
من که هر کجا میرم همه تولیدی کارخونه های ماشین سازی هم میان همونجا!
دقیقا همیشه آدما باید همون خیابونی کار داشته باشن که منم کار دارم!
دوباره به فکر رو رفتم...
اندر فوائد ذهن شلوغ و قاطی پاتیم اینه که ترافیک ها کمتر حس میشن!
اگه کیف پول خالی تحویلم بده چی؟
نکنه این خانمه کیف خالی رو پیدا کرده باشه؟!
شاید اونیکه کیفمو زده، هر چی توش بوده برداشته و کیفش رو یه گوشه ای انداخته!
صبر کن ببینم..
یه موضوعی این وسط مشکوکه!
این از کجا فهمیده این کیف واسه منه؟!
بعد از کجا شماره من رو داشته که زنگ زده؟!
دستام یه کمی سرد شده بود.
شاید اگر پیدا شدنش رو هم با پلیس در میون میذاشتیم بهتر بود!
بابا که دید حالم زیاد میزون نیست گفت نزدیک یه سوپری نگه دارم و رفت چیز میزی برام بخره
باید این نگرانی رو تمومش میکردم..
تا برسیم دووم نمیارم.
دلو به دریا زدم.
با شمارش تماس گرفتم.
بووووق بووووق!
زنگ سوم نخورده بود که دوباره صداشو شنیدم...
- سلام خانومی. چه زود رسیدی.
سر و صدای زیادی از پشت خط میومد.
- سلام. نه... خواستم بپرسم..
- ببخشید عزیزم یه چند لحظه...
ای بابا! کجا رفت!! نکنه پیشیمون شده!
پشیمون شده بود که قطع میکرد!
"کوثر جان اون خانم تازه اومدن... من الان برمیگردم..."
یااا خدا! نکنه این بهونه یه آدم ربایی هست؟!
صدای سر و صدا کمتر شد.
- جانم عزیزم. ببخشید معطل شدید. در خدمتم.
شاید گفتنش خیلی مسخره باشه ولی صداش بهم آرامش میداد..
حرف گفتنی رو گفتم!
- ببخشید خواستم ببینم درب کیفو باز کردین؟
یعنی مسخره ترین سوال ممکنو پرسیدم!
پ ن پ با تو و کیفت خاطره داشتم که میدونستم مال توئه!
- آره عزیزم بازش کردم تا ببینم برای کیه بتونم به صاحبش برگردونم. چیزی شده؟
خب حالا چی باید بگم؟! بگم مشکوکم که تو دزدیدی؟! میخوای رد گم کنی؟ منم کارگاه گجتم!
یعنی بعضی وقتا کارایی میکنما!
- ببخشید خانم. یه کم نگرانم خواستم ببینم کیفو کجا پیدا کردید؟
ای بابا! حالا طرف دزدیده باشه هم که نمیاد بگه اتفاقی کیفت رو دیدم خوشم اومد دزدیدمش!
- توی پیاده رو دیدم عزیزم. بیا منتظرت هستم.
- ممنون خانم ببخشید مزاحمتون شدم..
خداحافظی کردیم و قطع کرد.
بیا همینو میخواستی بشنوی؟؟!
حالا توی خیابون یا پیاده رو چه فرقی میکنه؟!
آخ که جا داشت سرمو لای پنجره بذارم و شیشه رو بدم بالا!
چرا ازش نپرسیدم شمارم رو از کجا آورده؟
چک ها توی کیف بوده یا نه؟
اصلا چرا آدرسی که فرستاده نزدیک خونه ماست!!
✍️ مجتبی مختاری
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 59 👇
دوباره شمارهش رو گرفتم!
اینقدری که من دارم رو مخش میام طرف کلا زیر همه چی نزنه و پشیمون نشه خوبه!
این سری یه کم دیرتر گوشی رو برداشت ولی برداشت.
- سلام هانیه خانم.
- سلام خانم...
اسمش رو چرا نپرسیدم!
مونده بودم الان چی باید صداش کنم!
سلام خانم کیف! سلام خانم دزد! سلام خانم چی؟
مِن مِن کردنم رو که اسمش رو گفت.
- زهرا هستم. راحت باش عزیزم. جانم؟
ترس نداره که!
چرا نگرانی هانیه!
توانم رو به صدام دادم...
- چیزه... ببخشید دوباره مزاحمتون شدم.. یه سوال دیگه هم داشتم!
از لحن صداش لبخندش پیدا بود.
- بگو خانمی. جانم ؟ هنوز نگرانی ؟
اومدم به روی خودم نیارم ولی زبونم لو داد!.
- نگران....؟ من....؟ آره خب نگرانم!
- نگران چی هستی؟ بیا کیفت رو بگیر دیگه. آدرس که برات فرستادم برات.
- آره توی مسیرم دارم میام ولی یه سوالی بود فراموشم شده بود بپرسم و حقیقت طاقت نیاوردم تا برسم.
- بگو عزیزم.
- میشه بگید توی کیف چیا دیدید؟
الانه که طرف شک کنه که این کیف اصلا برای من هست یا نه!
صدایی صاف کردم و ادامه دادم:
- میخوام ببینم همه چی سرجاشه؟
چند لحظه ای مکث...
- اوووم یه سری کارت بانکی و پول و چک و این جور چیزاست
نگران نباشید فکر کنم به خیر گذشته!
فقط یه سوال مونده! چک سفید امضاء!
- ببخشید یه چک سفید امضا هم بوده اونم هست ؟
- نمیدونم گلم. خیلی وارسی نکردم. صبر کن الان میبینم..
پشت خط منتظر موندم..
خودم با دست خودم بره رو دادم دهن گرگ!
طرف اگه تا الان چک رو هم ندیده بود خودم بهش نشون دادم!
خوب شد من پلیس نشدم!
چند لحظه ای گذشت.
قلبم خودشو به در و دیوار میزد
از پشت خط صدای همهمه میومد..
ولی معلوم نبود صدای چیه.
بالاخره صدا اومد ولی کاش اینطوری نمیومد!
- ال وو... ب.. زم
- چی؟
- م... ه ... عز..
- صداتون واضح نمیاد!
هر چی الو الو کردم فایده نداشت.
و تهش مکالمه قطع شد!
آخه چرا همین الان باید خط ها خراب بشه و آنتن نده!
نکنه فیلمش بوده الکی اینطوری کرده تا تلفنو قطع کنه و من شک نکنم!
سریع باهاش تماس گرفتم ولی بوق نخورد.
هی میخوام فال بد نزنم ولی نمیشه..
همزمان بابا هم آبمیوه به دست از مغازه داشت میومد.
تا فرار نکرده باید زودتر میرفتیم.
نباید بهش از چک سفید امضا حرفی میزدم!
بابا که اومد همزمان تلفنمم زنگ خورد.
خودش بود!
تلفن رو جواب دادم.
- سلامی دوباره.
نمیدونم چرا امشب خط ها خرابه
آره عزیزم هستش.
بهترین خبری که اون لحظه میشد کسی بهم بده همین بود.
بیشتر از این ناراحت بودم که اون ها دستم امانت بوده!
ماجرای تلفن رو برای بابا توضیح دادم.
خنده روی لب های بابا هم اومد.
از خنده بابا خوشحال شده بودم.
قندم بدون خوردن آبمیوه اومد بالا و حالم رو به راه شد.
- خب حالا کجا باید بریم هانیه خانم؟
- سمت خونه خودمونه... الان دوباره نگاه میکنم....
پیامو باز کردم.
- باید بریم خیابون موسیوند!
بابا با تعجب نگاهم کرد.
- موسیوند؟ نکنه خونه جا گذاشتی مامانت پیدا کرده!!
- نه! ولی آدرسی که داده جای خونه خودمونه.
برا خودمم عجیب بود. چه طور ممکنه کیف اونجا افتاده باشه!
من که اصلا اونجا از ماشین پیاده نشدم!
✍️ مجتبی مختاری
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 60 👇
حدود ساعت 8 شب بود که رسیدیم تجریش.
عجب چهارشنبه ای شد امروز.
داخل شریعتی بالاتر از متروی قیطریه، خیابون موسیوند هست.
نزدیک آدرسی که داده بود پارک کردیم.
جالب اینجا بود که خونه ما هم دقیقا توی همین خیابونه!
به سمت خونه رفتم و بابا توی ماشین منتظرم موند.
درب خونه باز بود.
صدایی نه چندان واضح از داخل خونه به گوش میرسید.
با خانوم کیفی تماس گرفتم.
عجب اسمی برا طفلی گذاشتم!
بفهمه با کیفم خفم میکنه!
زنگ اول گوشی رو جواب داد.
- سلام خانومی خوبی عزیزم؟
رسیدی یا چیزی رو دوباره باید بررسی کنم؟!
خودمم خندم گرفته بود. توی نیم ساعت سه بار تلفنی حرف زده بودیم.
هنوز صدای شلوغی و سر و صدا از پشت خط پیدا بود.
خندیدم و گفتم:
- نه دیگه این بار رسیدم. بذار ببینم... آها الان جلوی پلاک 7 هستم.
- رو به روی بن بست خداداد دیگه؟!
سرمو چرخوندم..
- آره گمونم درست اومدم..
- الان میام عزیزم.
تلفن قطع شد...
به تابلو طرح سنتی سر در خونه خیره شدم.
تابلویی فیروزه ای که روش نوشته شده بود:
هیئت کاشف الکرب/ فاطمیه شهید محمد صادق طوبایی
با دیدن اسم هیئت و شهید دلم قرص شد.
یه چیزی برام عجیب بود.
یعنی من اینقدر حواس پرتم؟
آخه بارها از این خیابون رفتم و اومدم ولی تا به حال این فاطمیه و عباسیه به چشمم نخورده بود!
یه نگاهم به در بود. یه نگاه به بابا. یه نگاه به تابلو..
چند لحظه ای گذشت. که یه خانم از در خونه بیرون اومد.
یه خانم جوون قد بلند، لاغر، چادری.
بهش میخورد توی سن و سالای خودم باشه.
منتظر بودم که بگه بله خودمم
با چشات خوردی من رو! بسه!
- سلااام... هانیه خانم؟
از تُن صداش متوجه شدم که خودشه.
- بله هانیه ام..
با لبخند گفت:
- از عکس روی کارت شناسائیتون قشنگترین.
پس معلوم شد اسم و رسممو از کجا گیرآورده ولی شماره رو نه!
- ممنون قشنگی از خودتونه.
دستم رو با مهربونی گرفت و گفت:
- منم زهرام .از آشنائیت خوشبختم.
لبخندی زدم. چه قدر امروز مودب شدم!
- خب دیگه بریم تو.
- تو؟! آها نه ممنون مزاحم نمیشم.
- مزاحم چیه بیا بریم. کیفتم اونجاست. بیا دیگه.
دستمو کشید و با هم وارد خونه شدیم.
همینطور که میرفتیم سعی میکردم ببینم صدایی که بلنده چیه..
هنوز خیلی مشخص نبود. ولی حدسایی میزدم.
دستی به موهام کشیدم و مثلا زیر شال کردمشون.
از پله ها رفتیم پائین.
پاگرد رو که رد کردیم به یک فضای حدودا 200 متری رسیدیم.
کلی جمعیت نشسته بود.
جا ما زیاد نبود و همون آخرا یه کناری نشستم.
یعنی من رو نشوند که بره کیف رو برام بیاره.
اون صدایی که مبهم بود الان دیگه واضح واضح شده بود
صدای آشنای دوران کودکیم که بارها کنار مادربزرگم شنیده بودم..
✍️ مجتبی مختاری
@rkhanjani
باعرض پوزش از اینکه بدلیل زمان حج و اربعین مستند داستانی دوربرگردانی تجریش فاصله افتاد ان شاا سریعتر گذارده خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
🍁تـــا دلـــم غـــافـــل از آقـــا مـــيــشــود
🍁پــاي مــن ســوي گــنـه وا مـــيــشــود
🍁تـــا مــرا نــفـــســـم بـــه ذلــت مــيـکـشـد
🍁مـــهــدي زهـــراخــجــالــت مـيــکــشــد
🍁کـــار مـــن تـــنــهــا دل آزردن شـــده
🍁کــار مـولـا خــون دل خـــوردن شــده
🍁روز و شــب مـيـگـويـم بــه خــود بــا واهــمــه
🍁مـــن چــه کــردم بـــا عـــزيـــز فــاطـــمــه
@rkhanjani
🔰 زیارت امام زمان عَجَّلَ الله تَعالی فَرَجَهُ الشَّریف در روز جمعه
•✨اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج✨•
@rkhanjani