🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 59 👇
دوباره شمارهش رو گرفتم!
اینقدری که من دارم رو مخش میام طرف کلا زیر همه چی نزنه و پشیمون نشه خوبه!
این سری یه کم دیرتر گوشی رو برداشت ولی برداشت.
- سلام هانیه خانم.
- سلام خانم...
اسمش رو چرا نپرسیدم!
مونده بودم الان چی باید صداش کنم!
سلام خانم کیف! سلام خانم دزد! سلام خانم چی؟
مِن مِن کردنم رو که اسمش رو گفت.
- زهرا هستم. راحت باش عزیزم. جانم؟
ترس نداره که!
چرا نگرانی هانیه!
توانم رو به صدام دادم...
- چیزه... ببخشید دوباره مزاحمتون شدم.. یه سوال دیگه هم داشتم!
از لحن صداش لبخندش پیدا بود.
- بگو خانمی. جانم ؟ هنوز نگرانی ؟
اومدم به روی خودم نیارم ولی زبونم لو داد!.
- نگران....؟ من....؟ آره خب نگرانم!
- نگران چی هستی؟ بیا کیفت رو بگیر دیگه. آدرس که برات فرستادم برات.
- آره توی مسیرم دارم میام ولی یه سوالی بود فراموشم شده بود بپرسم و حقیقت طاقت نیاوردم تا برسم.
- بگو عزیزم.
- میشه بگید توی کیف چیا دیدید؟
الانه که طرف شک کنه که این کیف اصلا برای من هست یا نه!
صدایی صاف کردم و ادامه دادم:
- میخوام ببینم همه چی سرجاشه؟
چند لحظه ای مکث...
- اوووم یه سری کارت بانکی و پول و چک و این جور چیزاست
نگران نباشید فکر کنم به خیر گذشته!
فقط یه سوال مونده! چک سفید امضاء!
- ببخشید یه چک سفید امضا هم بوده اونم هست ؟
- نمیدونم گلم. خیلی وارسی نکردم. صبر کن الان میبینم..
پشت خط منتظر موندم..
خودم با دست خودم بره رو دادم دهن گرگ!
طرف اگه تا الان چک رو هم ندیده بود خودم بهش نشون دادم!
خوب شد من پلیس نشدم!
چند لحظه ای گذشت.
قلبم خودشو به در و دیوار میزد
از پشت خط صدای همهمه میومد..
ولی معلوم نبود صدای چیه.
بالاخره صدا اومد ولی کاش اینطوری نمیومد!
- ال وو... ب.. زم
- چی؟
- م... ه ... عز..
- صداتون واضح نمیاد!
هر چی الو الو کردم فایده نداشت.
و تهش مکالمه قطع شد!
آخه چرا همین الان باید خط ها خراب بشه و آنتن نده!
نکنه فیلمش بوده الکی اینطوری کرده تا تلفنو قطع کنه و من شک نکنم!
سریع باهاش تماس گرفتم ولی بوق نخورد.
هی میخوام فال بد نزنم ولی نمیشه..
همزمان بابا هم آبمیوه به دست از مغازه داشت میومد.
تا فرار نکرده باید زودتر میرفتیم.
نباید بهش از چک سفید امضا حرفی میزدم!
بابا که اومد همزمان تلفنمم زنگ خورد.
خودش بود!
تلفن رو جواب دادم.
- سلامی دوباره.
نمیدونم چرا امشب خط ها خرابه
آره عزیزم هستش.
بهترین خبری که اون لحظه میشد کسی بهم بده همین بود.
بیشتر از این ناراحت بودم که اون ها دستم امانت بوده!
ماجرای تلفن رو برای بابا توضیح دادم.
خنده روی لب های بابا هم اومد.
از خنده بابا خوشحال شده بودم.
قندم بدون خوردن آبمیوه اومد بالا و حالم رو به راه شد.
- خب حالا کجا باید بریم هانیه خانم؟
- سمت خونه خودمونه... الان دوباره نگاه میکنم....
پیامو باز کردم.
- باید بریم خیابون موسیوند!
بابا با تعجب نگاهم کرد.
- موسیوند؟ نکنه خونه جا گذاشتی مامانت پیدا کرده!!
- نه! ولی آدرسی که داده جای خونه خودمونه.
برا خودمم عجیب بود. چه طور ممکنه کیف اونجا افتاده باشه!
من که اصلا اونجا از ماشین پیاده نشدم!
✍️ مجتبی مختاری
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 60 👇
حدود ساعت 8 شب بود که رسیدیم تجریش.
عجب چهارشنبه ای شد امروز.
داخل شریعتی بالاتر از متروی قیطریه، خیابون موسیوند هست.
نزدیک آدرسی که داده بود پارک کردیم.
جالب اینجا بود که خونه ما هم دقیقا توی همین خیابونه!
به سمت خونه رفتم و بابا توی ماشین منتظرم موند.
درب خونه باز بود.
صدایی نه چندان واضح از داخل خونه به گوش میرسید.
با خانوم کیفی تماس گرفتم.
عجب اسمی برا طفلی گذاشتم!
بفهمه با کیفم خفم میکنه!
زنگ اول گوشی رو جواب داد.
- سلام خانومی خوبی عزیزم؟
رسیدی یا چیزی رو دوباره باید بررسی کنم؟!
خودمم خندم گرفته بود. توی نیم ساعت سه بار تلفنی حرف زده بودیم.
هنوز صدای شلوغی و سر و صدا از پشت خط پیدا بود.
خندیدم و گفتم:
- نه دیگه این بار رسیدم. بذار ببینم... آها الان جلوی پلاک 7 هستم.
- رو به روی بن بست خداداد دیگه؟!
سرمو چرخوندم..
- آره گمونم درست اومدم..
- الان میام عزیزم.
تلفن قطع شد...
به تابلو طرح سنتی سر در خونه خیره شدم.
تابلویی فیروزه ای که روش نوشته شده بود:
هیئت کاشف الکرب/ فاطمیه شهید محمد صادق طوبایی
با دیدن اسم هیئت و شهید دلم قرص شد.
یه چیزی برام عجیب بود.
یعنی من اینقدر حواس پرتم؟
آخه بارها از این خیابون رفتم و اومدم ولی تا به حال این فاطمیه و عباسیه به چشمم نخورده بود!
یه نگاهم به در بود. یه نگاه به بابا. یه نگاه به تابلو..
چند لحظه ای گذشت. که یه خانم از در خونه بیرون اومد.
یه خانم جوون قد بلند، لاغر، چادری.
بهش میخورد توی سن و سالای خودم باشه.
منتظر بودم که بگه بله خودمم
با چشات خوردی من رو! بسه!
- سلااام... هانیه خانم؟
از تُن صداش متوجه شدم که خودشه.
- بله هانیه ام..
با لبخند گفت:
- از عکس روی کارت شناسائیتون قشنگترین.
پس معلوم شد اسم و رسممو از کجا گیرآورده ولی شماره رو نه!
- ممنون قشنگی از خودتونه.
دستم رو با مهربونی گرفت و گفت:
- منم زهرام .از آشنائیت خوشبختم.
لبخندی زدم. چه قدر امروز مودب شدم!
- خب دیگه بریم تو.
- تو؟! آها نه ممنون مزاحم نمیشم.
- مزاحم چیه بیا بریم. کیفتم اونجاست. بیا دیگه.
دستمو کشید و با هم وارد خونه شدیم.
همینطور که میرفتیم سعی میکردم ببینم صدایی که بلنده چیه..
هنوز خیلی مشخص نبود. ولی حدسایی میزدم.
دستی به موهام کشیدم و مثلا زیر شال کردمشون.
از پله ها رفتیم پائین.
پاگرد رو که رد کردیم به یک فضای حدودا 200 متری رسیدیم.
کلی جمعیت نشسته بود.
جا ما زیاد نبود و همون آخرا یه کناری نشستم.
یعنی من رو نشوند که بره کیف رو برام بیاره.
اون صدایی که مبهم بود الان دیگه واضح واضح شده بود
صدای آشنای دوران کودکیم که بارها کنار مادربزرگم شنیده بودم..
✍️ مجتبی مختاری
@rkhanjani
باعرض پوزش از اینکه بدلیل زمان حج و اربعین مستند داستانی دوربرگردانی تجریش فاصله افتاد ان شاا سریعتر گذارده خواهد شد.
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام_امام_زمانم
🍁تـــا دلـــم غـــافـــل از آقـــا مـــيــشــود
🍁پــاي مــن ســوي گــنـه وا مـــيــشــود
🍁تـــا مــرا نــفـــســـم بـــه ذلــت مــيـکـشـد
🍁مـــهــدي زهـــراخــجــالــت مـيــکــشــد
🍁کـــار مـــن تـــنــهــا دل آزردن شـــده
🍁کــار مـولـا خــون دل خـــوردن شــده
🍁روز و شــب مـيـگـويـم بــه خــود بــا واهــمــه
🍁مـــن چــه کــردم بـــا عـــزيـــز فــاطـــمــه
@rkhanjani
🔰 زیارت امام زمان عَجَّلَ الله تَعالی فَرَجَهُ الشَّریف در روز جمعه
•✨اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج✨•
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌸حاج اسماعیل دولابی(ره):
🔹شکر هر چیزی مناسب خود آن چیز است
🌸شکر پول
کمک و انفاق به فقیر است
🌸شکر علم
تعلیم دادن است
🌸شکر قدرت
گرفتن دست ضعیفاست
✨این ها شکر نعمتند
الهی شکر 🌸
🌸شکر نعمت نعمتت افزون کند
🌸کفر آن را از کفت بیرون کند.
@rkhanjani
💠 همه کارهایت را بخاطر خدا انجام بده...
🔹برای اینکه نشاط دائم داشته باشی همۀ کارهایت را بهخاطر خدا انجام بده؛ از همان اول صبح که زندگیات شروع میکنی، با یک دعا، خودت را در آن روز، مهمان خدا کن، آنوقت ببین چه انرژیای پیدا میکنی!
🔹اول بهخاطر «احترام خدا» یک مدتی این کارها را انجام میدهی، اما بعد کمکم عاشق خدا میشوی! وقتی عاشق خدا شدی، یک زندگیِ عالی خواهی داشت که از هر لحظهاش لذتها میبری!
🔹واقعاً اگر آدم کسی را داشته باشد که همۀ کارهای زندگیاش را بهخاطر او انجام بدهد، زندگیاش چقدر لذتبخش میشود! اصلاً شما احتمال میدهید چنین آدمی عصبانی و ناراحت بشود؟ چون یک کسی هست که دارد با او زندگی میکند، کار میکند، و معامله میکند و هر لحظه او را نگاه میکند.
🔹بعضیها ترفندهای قشنگی دارند؛ مثلاً میگویند: خدایا! امروز من هرچه ثواب جمع کردم، به امام صادق علیهالسلام هدیه میکنم... یا به مادر حضرت ولیّعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه میکنم... یا به فلان شهید، هدیه میکنم... یکدفعهای میبینی که در این روز، اصلاً عوض میشوی؛ حسّ و حالت تغییر میکند.
استادپناهیان
@rkhanjani