eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
650 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت چهارم.mp3
6.73M
🍃🌸🍃🌸🍃 ╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮ 🆔➯ @khanjanidroos ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
🔥 🎬 داخل کلاس شدم. سمیرا از دیدنم تعجب کرد.رفتم کنارش نشستم. سمیرا گفت:تو که نمی‌خواستی بیای ، همراه من رسیدی که!.... اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود، یه نگاه به سلمانی کردم، دیدم دستش را آورده جلوی بینیش و سرش رابه حالت نه تکون میده .... هیسسس به سمیراگفتم:بعداً بهت میگم. اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همرام نیاورده بودم. کلاس تموم شد. من اصلاً یادم رفته بود ، شاید بابا منتظرم باشه. اینقدر با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پا شدم که برم بیرون ، سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم. یعنی این کیه فرشته است؟ اجنه است؟روانشناسه که ذهن را می‌ خونه؟ این چیه و کیه؟؟؟ سمیرا گفت:توسالن منتظرت می‌مونم و رفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی کناری و گفت:بیا بشین. راحت باش. ازمن نترس ، من آسیبی بهت نمی‌زنم. با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند سلمانی:وقتی باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن! سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم. دوباره آتیش تو چشماش بود اما این‌بار نترسیدم. سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت می‌کنه باید اون از طرف تو باشه ، ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم . گفتم :چی؟؟ _ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده ... وااای این را از کجا می‌دید ؟ آخه زیر مقنعه و چادرم بود!. 😳 درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده... بردم طرفش ، یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم... گفت سریع بیاندازش بیرون... گفتم آیه‌ی قرآنه ... گفت:تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی . داد زد,زود بیاندازش.... به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بی‌اختیار برگشتم. سلمانی:حالا خوب شد . بیا جلو، نگاهم کن... رفتم نشستم سلمانی:هیچ می‌دونی چهره‌ی تو خیلی عرفانی هست؟ اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف می‌زد و حرف می‌زد ، و من به شدت احساس خواب‌آلودگی می‌کردم. بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده، دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکر می‌کردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همین‌جور که حرف می‌زد,دستش را گذاشت روی دستم ! من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود . اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم می‌شد که برام خوشآیند بود!!! وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم,دوتا دستم را گرفت تو مشتش و گفت :اگر ما باهم اینجوری گره بخوریم تمام دنیا مال ماست . ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎@rkhanjani ‎‌‌‌‌‌‎
... 🌲🍃 شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ زد. شهلا خجالت می کشید که بگوید زینب شده است؛ آخر دوستانش چه فکری می کردند؟ اما چاره ای نبود. شاید بالاخره کسی او را دیده باشد و یا دوستانش خبری از او داشته باشند . من گوشهایم را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم . شهلا باید برای تک تک دوستهای زینب، اول توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آنها کسب خبر می کرد؛ اما در واقع آنها بودند که یک خبر جدید می شنیدند و آن زینب بود. خانم دارابی برای ما چای و شیرینی آورد، اما من احساس خفگی می کردم. انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار می داد. شهلا گفت:مامان ، دیگر نمی دانم با چه کسی تماس بگیرم . هیچ کس از زینب خبری ندارد. شهلا یکدفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی، مدیر دبیرستان 22 بهمن، زینب را خوب می شناخت. زینب در دبیرستان فعالیت داشت و برای خودش یکپا مربی پرورشی بود و خانم کچویی علاقه زیادی به او داشت. از طرفی خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاسهای عقیدتی جامعه ی زنان هم شرکت می کرد. زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشت شهلا به خانه رفت و شماره ی تلفن خانم کچویی را آورد. در این فاصله خانم دارابی سعی می کرد با حرف زدن، مرا مشغول و تا اندازه ای آرام کند. اما من فقط نگاهش می کردم و سرم را تکان می دادم. حرفهای او را نمی شنیدم و توی مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او حرف زد. وقتی تلفن را گذاشت ، گفت: خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری از زینب ندارد. شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانی برخورد کرده است. وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب شدیم، با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. در حیاط خانه را که باز کردم، چشمم به بوته ی گل رز باغچه ی گوشه ی حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم. بلندی بوته به اندازه ی قد زینب و شهلا بود. از بالا تا پایین بوته، گلهای رز صورتی خودنمایی می کردند. آن درختچه هر فصل گل میداد و انگار برای آن بوته، همیشه فصل بهار بود. زینب هر روز با علاقه به درختچه ی گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد. او در این چند روز باقی مانده به سال تحویل، در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک می کرد. البته همانطور که مشغول کار بود به من می گفت: مامان،من به نیت عید به تو کمک نمی کنم؛ ما که نداریم. توی جبهه رزمنده ها می جنگند و خیلی از آنها زخمی و شهید می شدند،آن وقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه کمک می کنم. کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرف های او فکر میکردم که مادرم به حیاط آمد و گفت: کبری ،ننه ،آنجا نایست . هوا سرد است. بیا توی خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو را ندارند. نویسنده بدون لینک اجازه کپی برداری نیست 🍃 @rkhanjani
🍁نقاب نغمه سلام؛سلام،سلاااام به به چخبره!😳 نزدیک عید هست و ساز و آواز و عشق و حال😜 یادتونه قسمت قبل چی گفتیم!؟؟؟؟؟؟ یادت نیس؟ اوه اوه فکر کنم قبل عید مغز عزیز رو هم تکوندی همه چی یادت رفته! قسمت قبل گفتیم که : 🔱غنا رو تعریف کردیم و گفتیم حرامه و ضرر داره 🔱و قرار بود که امروز بریم سراغ ضرر هاش!!!!! ✅اما قبلش چطوره درمورد حوزه ی تاثیر گذاری موسیقی بدونیم👇👇👇👇 درباره حوزه تاثیرگذاری موسیقی و این که اصالتاً مخاطب آن کدام یک از این دو (جسم و روان) هست باید گفت: «مخاطب حقیقی این هنر، مغز و روان انسان‌ها است، نه حس بینایی و نه حس شنوایی؛ زیرا این دو حس چیزی جز واسطه انتقال اصوات فیزیکی به مغز و روان انسان‌ها نیست. تیزگوش‌ترین انسان‌ها که دریافت درونی از معنای موسیقی ندارند، هیچ درکی درباره آن نمی‌توانند داشته باشند، حتی تفسیر و چگونگی برداشت انسان‌هایی که در یک جامعه و در پوشش یک فرهنگ و یک محیط و سرگذشت زندگی می‌کنند گوناگون می‌باشد، اگرچه همه آنان از حس شنوایی مساوی برخوردار بوده باشند. ⛔️یعنی در اصل اینکه دست و کمر وپا یه تکونی میخوره ریشه ش لرزش دل و مغزه 😂😂😂 ولی بالاخره اثرات موسیقی دوگونه است: ۱ـ اثرات معنوی ۲ـ اثرات جسمی. خب حالا که فهمیدیم موسیقی هم روی جسم و هم روح شاد عزیز تاثیر گذاره ‼️بریم سراغ ضرر ها👇👇👇 ❎از بزرگ‌ترین آثاری که برای موسیقی ذکر شده است دور شدن از یاد وذکرخداست.  قرآن در سوره لقمان یکی از عوامل گمراهی و ضلالت را «لهو الحدیث» دانسته است. «ومِن النّاسِ مَن یشتری لَهو الحدیثِ لیُضلَّ عن سبیلِ الله ؛ لهو یعنی غفلت، یعنی دورشدن از ذکر خدا، دورشدن از معنویت، دورشدن از واقعیت‌های زندگی، دورشدن از کار و تلاش و فرو غلتیدن در ابتذال و بی‌بند و باری.»  در روایات اسلامی از «لهو الحدیث» نیز به «غنا» تفسیر شده است. ❎ شنیدن غنا و موسیقی آن چنان اراده انسان را سست و غریزه جنسی شخص را تحریک می‌کند که شخص را از یاد خدا و قیامت باز می‌دارد لذا از عوامل گمراهی به حساب می‌آید. عجب😱😱😱 ⚜همراه ما باشید تا ضرر های بعدی🙂🤚 ادامه دارد.... @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗 رمان نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_سوم سرم تمام شد. همراه بابا به بهشت زهرا رفتیم. تمام فامیل جمع
💗 رمان،نگاه خدا💗 در راه‌ خانه بابا اصلا حرفی نزد. بابا ماشین را به پارکینک برد. من زودتر به خانه رفتم. در راکه باز کردم، چشمم به سجاده‌ی مامان افتاد. نشستم کناره سجاده. قفل زبانم باز شد. -یعنی اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟ به حال روزم نگاه نکردی؟ من که از تو چیز زیادی نخواستم! من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم هر چی گفتی انجام بدم... کجاست اون بخشندگی هان؟ چرا صدامو نشنیدی؟ دیگه نمیخوامت. دیگه نیازی به تو ندارم. تمام زندگی من الان زیر خاکه، دیگه هیچی نمیخوام ازت. جیغ و داد کردم. سجاده را پرت کردم. مهر از شدت ضربه شکسته‌شد. تسبیح مادرم را پاره کردم و دانه‌هایش تمام خانه را پر کرد. بابا سراسیمه وارد خانه‌شد. کنارم نشست و من را درآغوش پر مهرش جای داد. -سارا جان آروم باش بابا. سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. - چه جوری آروم باشم بابا. مامان دیگه نیست پیش ما. بابا عشقت الان زیر خاکه. بابا رضا اشک می‌ریخت ولی چیزی نمی‌گفت. من مدام گریه می‌کردم. حالم دست خودم نبود. چشمانم را باز کردم. به دستم سرم زده بودند. نرگس جون بالای سرم نشسته‌بود. -سلام سارا جان ،بهتری؟ دهانم خشک بود. - بابام کجاست؟ نرگس جون دستی به موهایم کشید. -رفته مراسم،می‌خواست پیشت‌بمونه. ولی ما نذاشتیم .زشت بود اگه نمی‌رفت. بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم. شاید باز حالت بد بشه. یه هفته گذشت و بابا اجازه نمی‌داد در هیچ مراسمی شرکت‌کنم. حتی سر خاک هم نرفتم. می‌ترسیدند حالم بد شود. حال پدرم خراب‌تر از حال من بود. نیمه‌های شب صدای گریه‌هایش از اتاق شنیده می‌شد. "بابا جون تو چقدر صبوری" من هم در اتاقم بودم . با عکس مامانم حرف می‌زدم‌ و گریه می‌کردم. در طول روز نرگس جون و خاله زهرا به دیدنم می‌آمدند. بعد‌از یک ماه بابا به اتاقم آمد. -بابا سارا آماده شو بریم سر خاک. من چقدر خوشحال بودم که بالاخره می‌توانستم بروم سر خاک مامان فاطمه. سریع آماده شدم. به بهشت زهرا رسیدیم. دست بابا را گرفته بودم و همراهش می‌رفتیم. به مزار مامان رسیدیم. پاهایم سست شد. کنار قبرش نشستم. سرم را روی سنگ گذاشتم. " سلام مامان قشنگم ببخش که دیر اومدم پیشت. چقدر دلم برات تنگ شده بود. چقدر زود از پیش ما رفتی. بعد از کلی درددل و گریه همراه بابا به سمت خانه حرکت کردیم. ادامه دارد💙 @rkhanjani
1⃣ نتیجه آزادی بی قید و شرط... 2⃣ اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیش است و آیا درست است قوانینش در زمان حال اجرا شود؟ با ما همراه باشید...🌼 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#حجاب_آمریکایی #قسمت_چهارم 1⃣ نتیجه آزادی بی قید و شرط... 2⃣ اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیش است و آیا درست
_الانم میکنن....( داره از آزادی تو جامعه بدون اسلام دفاع میکنه یا میگه چرا اینطور آزادی وجود داره؟من گیج شدم🤯) _الان هم ممکن تو بعضی جاها که از چشم نیروی انتظامی دور مونده باشه این کار انجام بشه...😥 ولی اولا به این شدت نیست که پرچم سفید بزنن روی خونه کسی‌... دوما خوب اونا همونایین که مثل شما میگن چرا اسلام دست و پای آدم رو می بنده...😖 اسلام دست و پای بی بند و باری و ظلم ستیزی رو می بنده...🙂 از مباحث خیلی مهم در اسلام که علمای بزرگ براش کتاب نوشتن در اسلام...😉😌 شما اگه بخوای تو جامعه آزادِ آزاد باشی...قطعا اون آقای جوون هم میخواد آزادِ آزاد باشه و باید بهش حق بدی که این رو بخواد...😏 نمیشه که شما هر کاری میخوای بکنی بگی بقیه تو محدودیت باشن... برای همین اسلام اومده برای هردو قوانینی وضع کرده که آسیبی به هیچ کدومشون نرسه...🤗 به خانم گفته و داشته باش.. به آقا هم گفته شما هم حجاب مخصوص به خود و و و داشته باش... هر دو این وظیفه مهم رو دارن که منتها شکلش فرق میکنه... حالا هم اگه مشکلی پیش میاد به خاطر همین دیگه که شما فکر میکنین خدا دوست داشته مارو تحت فشار بذاره... نه عزیز من...باور کن این نیست...اسلام یک دین کامل و برای تمامی دوره هاست...چه زمان پیامبر...چه الان..‌.🤔 برای همین که اگه ما به قوانین الهی عمل کنیم شما حجاب کامل درشته باشی یه آقا پسر هم حیا و غیرت دیگه اون اتفاق ها نمیفته...🙃 ⬅️ادامه دارد... 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سوم 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد
✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_سوم ﷽ ایلیا: پیش خودم گفتم: الانه که امربه معروفم کنه😒اون وقت منم بهش میگم که حور
حورا : بازهم نتوانستم بگویم. درِ خانه را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم. نشستم کنار شمعدانی هایی که پدرم تازه در باغچه کوچکمان کاشته بود. کاش میتوانستم حرفم را به کسی بگویم. این راز بیش از اندازه داشت روی دلم سنگینی میکرد. انگار مادرم صدای در را شنیده بود که تقریبا داد زد:حوراااا لب هایم را روی هم فشردم و بلند شدم. از پله های ایوان بالا رفتم و توری را کنار کشیدم. مادرم وسط سالن روی مبل نشسته بود و دور و برش چند  لباس نو، افتاده بود. سلام کردم و  پرسیدم : _اینا چیه؟ 🤔 +بیا اینجا.... اینو ببین😀 _خب؟ +چندتا لباس برای تو انتخاب کردم ببین از کدوم خوشت میاد... 😉 _واسه چی؟ چه خبره مگه؟ 😶 +چرا اینقدر منو حرص میدی دختر!؟ 😬 تازه فهمیدم چه خبر شده. شانه ای بالا انداختم و راهم را کشیدم که بروم. مادرم صدابلند کرد: امشب  ماهرخ اینا میان چه بخوای چه نخوای. منهم همانطور که از پله ها بالا میرفتم گفتم:منکه با دوستام قرار دارم بریم سینما یک آن صدای دویدن مادرم را شنیدم. با ترس چرخیدم سمت راهرو. پایین پله ها دست به کمر ایستاد و با اخم های درهم گفت: امشب تو مهمونی میای با آرش هم حرف میزنی تمام. پایم را روی پله کوبیدم و گفتم: منکه گفتم نظرم منفیه. 😤 مادرم ابرویی بالا انداخت و گفت: خیلی خب، خودت بهش بگو. 🤨 این را گفت و رفت. کوله ام را از روی دوشم انداختم پایین  و با ناراحتی رفتم داخل اتاق. در را بهم کوبیدم  و دندان هایم را  روی هم فشردم. باید راهی پیدا میکردم تا مثل بارهای قبل از اینجور مهمانی های مسخره فرار کنم. دفعه پیش به کمک پدرم قرار مهمانی را بهم زدم اما حالا مادرم حساب همه چیز را کرده بود. چون پدرم صبح برای خرید مواد اول کارگاهش به شهرستان رفته بود و حتی بخاطر اینکه نمی تواند در جشن خداحافظی خانواده صمیمی ترین دوست مادرم، باشد. معذرت هم خواسته بود. اول به سرم زد خواهر کوچکم را با خودم همدست کنم و به بهانه دل درد او یا چنین چیزی برنامه امشب را خراب کنم اما نمیشد روی ملینا حساب کرد عادتش بود یکدفعه لج میکرد و میزد زیر همه چیز و اوضاع را  بدتر میکرد. اگر خودم هم میگفتم دارم حتی میمیرم مادرم باور نمیکرد. اصلا گذاشته بود آخر سر بگوید که نتوانم نقشه ای بکشم. 😐 لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم. مادرم در زد و وارد شد. آهسته گفتم: _نمیخورم😒 +خوردنی نیست😑 سرم را بلند کردم. دو شال مارکدار در دستانش بود.  شال سبز روشنی که حاشیه نقره ای داشت  را بالا گرفت و باخوشحالی گفت: +اینو بپوش همرنگ چشماته😍 _حتما کلی پولشو دادی😶 +وای نگو که پس انداز دو ماهم رفت کلا🙁 _خب چرا جلو اونا باید ادای پولدارا رو دربیاریم؟ خونه و ماشینمونو که دیدن... به اندازه گوشه حیاط خونشون هم نمیشه😒 +تو این چیزا رو نمی فهمی بی تجربه ای. ☝️ این را گفت و شروع کرد شال ها را روی سرم امتحان کردن. با ناراحتی گفتم: _دوسش ندارم☹️ +خب یه شال دیگه برات میگیرم😇 _شالو نمیگم، منظورم به آرشه😐 +عشق واقعی اونیه که بعد از ازدواج درکش کنی عزیزم😘 _نه با کسی که ازش متنفری🙄 جوابی نداد. شاید فکر میکرد دارم خودم را لوس میکنم یا بهانه میگیرم و نمی فهمم. اما من بزرگ شدم. بیست سالگی سنی نیست که درست وسطش  باشی و هیچی نفهمی! شال سبز را کنارم گذاشت و رفت. آهی کشیدم ولی یک آن فکری به سرم زد. 😏 به قلم؛ سین. کاف. غفاری 🌸 @rkhanjani
"اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه." رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان. امیرعلی کو؟ مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت: داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشیم. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به... دیگه کاملا زبونم بند اومد. "وای چقدر اینجا نورانی و قشنگه." درسته یازده سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمی‌اومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و جیغ کشیدم. مامان: عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور. بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم: _ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟ مامان: اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس. غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودم رو به جلو کشوندم .جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه؟ ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفام بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمی‌خواستم غرورم رو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درددل می‌کرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت. 🏴 @rkhanjani
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح باحالت عصبی رفتم پشت میزم نشستم شروع کردم طرح کردن سوالهای مصاحبه ی فردا... ۱_خودتون را معرفی کنید... یعنی واقعا چطوری میخواد خودش رو معرفی کنه؟؟؟اصلا چی می تونه بگه! ۲_از گذشتتون بگید از تفکرتون... چه توقعی میشه داشت! اصلا این آدمها فکر هم می کنند که تفکر داشته باشند! ناگفته پیداست تفکر کشت و کشتار...خون و خونریزی...تفکر کنیز و برده فروشی.... آخه خدای من این چه سوالیه من می‌خوام بپرسم؟ ۳_چی شد از سوریه سر درآوردید؟انگیزتون چی بود؟ انگیزه ... انگیزه... انگیزه... داشتم با خودم فکر میکردم واقعا انگیزه امثال این زن ها چیه؟چه چیزی اونها را به چنین سمت و سویی می کشونه؟؟؟ در همین حین فرزانه که همون خانم َاَمجدمون هست با یک آب و تابی گفت نگاه کن چه مقاله ایی برات پیدا کردم با خوندنش کلی می تونی راجع به زنهای جهاد نکاح شناخت پیدا کنی خیلی کمکت می کنه... بعد هم با یک لبخند ملیح به من گفت سخت نگیر به نظر من که چنین مصاحبه ای خیلی هم جذابه.... نیم نگاهی کردم و گفتم زحمتت فرزانه جان برام بخونش.... شروع کرد ... نقش زنان در داعش تنها به جهاد نکاح محدود نمی شوداز ارائه کمک های لجستیکی و انتقال مخفیانه و قاچاق عناصر گروه از جایی به جای دیگر گرفته تا گردان الخنساکه به زنان تک تیرانداز داعشی مشهور است که در ساخت کمربند های انتحاری و انواع بمب ها بسیار زبده اند... یکدفعه برگشت گفت خداوکیلی از جهاد نکاح بگذریم هیجان انگیز نیست تک تیرانداز! کلی هورمون دوپامین رو توی بدن آدم بالا می‌بره... بعد ادامه داد وای فکر کن برای هر جابه جایی خودرو بمب گذاری شده بیست هزار دلار بهشون میدن راستی بیست هزار دلار به پول خودمون چقدر میشه؟؟؟ و بدون اینکه منتظر جواب من بشه گفت حالا جالبه اینجا نوشته بیشتر عملیات‌های انتحاری توی کشورهای اروپایی توسط چنین زن هایی انجام میشه! نه دیگه خوشم نیومد زن چه شه به انتحار! واقعا عقل نباشد جان در عذاب است... میگم فردا میری خیلی مواظب خودت باش جدی میگما! گفتم فرزانه می تونی یه مقاله رو بدون نظر دادن بخونی؟؟؟ گفت بله چشم ! نوشته که این گردان یک ماموریت مهم دیگه ایی هم دارن... کارشون وصل کردن بُوَد نِی فصل کردن...ماموریت مهم ماورای وظایف گفته شده کتیبه الخنسا یافتن همسرانی برای عناصر و سر کردگان گروه بوده و این انتخاب به طرف مقابل تحمیل می شه و فرد منتخب باید به این ازدواج تن بده!!! آقا الان این کجاش جهادِ این که تحمیلی و زوره... گفتم فرزانه می دونی تو نمی تونی! یعنی هر چقدر هم سعی کنی نمی تونی متمرکز یک مطلب رو بخونی ! حق داره آقای جلالی مصاحبه رو به تو نسپاره طرف یک کلمه حرف بزنه تو یه منبر براش حرف میزنی... با اخم بهم نگاه کرد و گفت باش بیا اصلا خودت بخون... 👇👇ادامه