#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتادم
به روايت حانيه
اميرحسين:سلام.
_ سلام. خوبيد؟
اميرحسين: الحمدالله. شما خوبي؟
_ ممنون.
اميرحسين: راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم.
واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم.
اميرحسين: الو؟
_ جانم؟
بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده: جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده.
_ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن.
اميرحسين:اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟
_ ممنون ميشم.
اميرحسين: پس فعلا بااجازتون.ياعلي
_ ياعلي.
گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش .
بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش ، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده
دو هفته بعد
.
توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم.
امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده. مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم: بریم؟
بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد.
بابا: بريد به سلامت بابا جان.
اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره.
از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسن.
_ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟
فاطمه:چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم.
_ خسته نباشي.
فاطمه: سلامت باشي
سه هفته بعد
روي تخت غلتي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم.
#خاطره_نوشت
چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره. بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم.
روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو
که این چند روزه شنیدم و دیدم ، اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن. گریه نمیکنم ضجه میزنم. شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست.
با احساس کشیده شدن چادرم ،سرم رو بالا میارم.
امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه.
من از این به بعد یه بانوی چادریم.
از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم .
_ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته.
مامان: الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش.
_ اره
مامان: خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه.
_ حالا بذار هماهنگ میکنیم.
به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه رو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه.
فاطمه: جونم؟
_ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا.
فاطمه: نفس بکش. سلام
_ سلام.
یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت: وای اره اخ جون. عالیه.
_ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟
فاطمه: نه اینکه خودت ذوق نکردی
_ خب حالا. فعلا...
فاطمه_ ياعلي
_ یاحق.
گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی
کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرنی که به نام تو شروع شه همش بهآره😍🌸✨
#العجل_بهار_جهان
🌸@rkhanjani
▫سالی گذشت و زمین گشت در مدار تو
اما نداشت خاتمه ای انتظار تو .
ُ
▫امسال هم همه ی هفته ها گذشت
یك جمعه اش نبود زمان قرار تو
▫با این شكوفه ها دل من خوش نمی شود
آید پس از كدام زمستان، بهار تو؟
▫قلب مرا ز خانه تكانی معاف كن
بگذار بماند به رویش غبار تو
▫این روزها همه به سفر فكر می كنند
من قصد كرده ام بمانم كنار تو
▫امسال كه من به دردظهورت نخورده ام
سال جد ید كاش بیایم به كار تو...😔
🌿اللهم عجل لولیک الفرج🌿
@rkhanjani
🌴🎋🌴🎋🌴🎋🌴🎋🌴
بیایید در👈👈👈دعای تحویل سال،
"حول حالنا "را از خداوند بخواهیم.
وآن جز معرفت به خویشتن وعزم جدی برترک معاصی نیست.
@rkhanjani
🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱
خدایا مارا به خود نشان مان ده....
و یک لحظه به خودمان وامگذار......
با نور هدایتت راهنمایمان باش.....
ای هادی مهربان .......
@rkhanjani
بر روی ظرف چینی با زعفرانی که با گلاب مخلوط شده این هفت ذکر قرآنی نوشته شود:
🌹🌿۱-سلام قولا من رب الرحیم (۵۸یاسین)
🌹🌿۲-سلام علی نوح فی العالمین (۷۹صافات)
🌹🌿۳-سلام علی ابراهیم (۱۰۹صافات)
🌹🌿۴-سلام علی ال یاسین (۱۳۰صافات)
🌹🌿۵-سلام علی موسی وهارون (۱۲۰صافات)
🌹🌿۶-سلام علیکم طبتم فادخلوها خالدین (زمر۷۳)
🌹🌿۷-سلام هی حتی مطلع الفجر (۵قدر)
سپس این نوشته ها با آب شسته شود (که بهتر است آب زمزم و یا باران باشد) و آب جمع شده را بعد از زمان تحویل سال، به افراد خانواده به نیت تبرک و سلامتی جسم و روح بنوشانید؛ تا باعث دفع بلا و کسب سلامتی در طول سال جدید شود.
🌸@rkhanjani
هفت سین
سین اول، جز سلام یار نیست
زجر ما جز غیبت دلدار نیست
سین دوم، سهم ما از زندگی
نیست جز در بارگاهت بندگی
سین سوم، یاد ساقی در دل است
بیوجودت جسم ما مُشتی گِل است
سین چارم، سختی و درد و غم است
بیحضورت ناله با ما همدم است
سین پنجم شد سعادت با شما
هم در این دنیا و هم عُقبای ما
هفت سینم با صفا و ساده است
سادگی، سین شش دلداده است
سین هفتم را بیا تکمیل کن
با ظهورت سال نو، تحویل کن
اللهم عجل لولیک الفرج
@rkhanjani
▫سالی گذشت و زمین گشت در مدار تو
اما نداشت خاتمه ای انتظار تو .
ُ
▫امسال هم همه ی هفته ها گذشت
یك جمعه اش نبود زمان قرار تو
▫با این شكوفه ها دل من خوش نمی شود
آید پس از كدام زمستان، بهار تو؟
▫قلب مرا ز خانه تكانی معاف كن
بگذار بماند به رویش غبار تو
▫این روزها همه به سفر فكر می كنند
من قصد كرده ام بمانم كنار تو
▫امسال كه من به دردظهورت نخورده ام
سال جد ید كاش بیایم به كار تو...😔
🌿اللهم عجل لولیک الفرج🌿
@rkhanjani
حول حالنا الی احسن الحال
نکته نهایی در خصوص رسیدن به احسن الحال این است که باید توجه داشت یک سال از عمر ما گذشت و در آستانه ورود به سال جدید هستیم که لازم است با یک محاسبه، مراقبه و یک تکلیف جدید، سال نو را آغاز کنیم.
🍀🐾🍀🐾🍀
@rkhanjani
#آداب_عید_نوروز
💠امام صادق(ع) در روز نوروز فرمود: هنگامی که نووز شد، غسل کن و لباس پاکیزه بپوش و خودت را خوشبو ساز و آن روز را روزه بدار.
🔰 پس هنگامی که نماز ظهر و عصر و نافله های آن را به جای آوردی، نمازی چهار رکعتی بگزار که در رکعت اوّل آن، سوره حمد و ده مرتبه سوره قدر را می خوانی. در رکعت دوم آن، سوره حمد و ده مرتبه سوره کافرون را می خوانی. در رکعت سوم آن، سوره حمد و ده مرتبه سوره توحید را می خوانی و در رکعت چهارم، سوره حمد را با سوره های فلق و ناس. پس از نماز هم سجده شکر می گزاری و دعا می کنی. [بدین ترتیب، ] گناهان پنجاه سالهات بخشوده می شود.
وسائل الشیعة، ج۱۲
@rkhanjani
دیر گاهی ست
که افتاده ام از خویش به دور
شاید این عید
به دیدار خودم هم بروم
"قیصر امین پور"
@rkhanjani
بیایید قبل از دعای تحویل سال،حول حالنا را از خداوند بخواهیم.وآن جز معرفت به خویشتن وعزم جدی برترک معاصی نیست.
@rkhanjani
Part35_جان شیعه اهل سنت.mp3
5.06M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت"(35)
♥️" عاشقانه هاای برای مسلمانان"
رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است.
✍ اثر فاطمه ولی نژاد
🌸@rkhanjani
🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀
سال نو بر خانواده ی هفتصد نفری نسیم معنویت عزیز مبارک🎉 ممنون که یکسال دیگه هم منت گذاشتید و همراهمون بودید🌼
ان شاالله امسال ؛ سال ظهور منجی عالم بشریت و بهار دلها باشه
و همهی بزرگواران سالی سرشار از سلامتی ؛ سعادت ، موفقیت و عشق و امید به خدا داشته باشید💚
🌱التماس دعای فرج🌱
🌸 @rkhanjani
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_يكم
میوه هارو خشک میکنم و تو ظرف میذارم.
با صدای زنگ به طرف اتاق میرم ، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم ، روی سرم میندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در وایمیستم.
بعد از سلام و علیک های معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب
بابا :خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخواید صحبت کنید باهم ؟ البته فکر کنم تا الان صحبتاتون رو کرده باشید نه؟
پیش دستی میکنم و در جواب بابا میگم_ نه.
واقعا خنده دار بود که بعد از تقریبا یک ماه و نیم هنوز در مورد عقد حرف نزده بودیم.
بابا:باشه بابا جان. خب با اجازه آقای حسینی حرفاتون رو بزنید بعد.
پدر امیر حسین : اختیار دارید اجازه ماهم دست شماست.
با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم ، امیرعلی هم متقابلا بعد از اجازه گرفتن دنبالم میاد.
امیرحسین : خوبید؟
_ ممنون . شما خوبید؟
امیرحسین :ا خوبیه شما. الحمدالله. خب شما نظرتون چیه؟
_ راستش چون امیرعلی و فاطمه هم عقدشون میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن با هم باشه ، مزار شهدا یا حرم امام رضا.
با این حرفم امیرحسین سرشو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه.
امیرحسین:واقعا؟
لبخند میزنم و جواب میدم_ بله.
امیرحسین : خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟
_ خب بریم ببینیم نظر خانواده ها چیه؟
امیرحسین : بله بله حتما.
زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم، لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم.
برای خانواده ها توضیح میدیم، همه موافقت میکنن و با شوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود، بعد از حرف ما اخم میکنه و اولش کمی مخالفت اما بعد از دیدن موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه .
وارد پاساژ میشیم. فاطمه و امیرعلی کنارهم و من و امیر حسین هم کنار هم راه میریم. با اینکه محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم.
بلاخره بعد از نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگرن و اما من......
_ اه من اصلا از اینا خوشم نمیاد.
امیرحسین : خب میخواید بریم یه جای دیگه.
با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم.
_ خسته نشدید؟
امیرحسین: شما خسته شدید؟
_ نه اما اخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد.
امیرحسین : نه مشکلی نداره.
رو به فاطمه اینا میگم: بچه ها شما صبح هم بیرون بودید خیلی خسته شدید میخواید شما برید؟
فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه:تو هم که نگران خستگی مایی نه؟
_ کوفته. برو بچه.
فاطمه خطاب به امیرعلی: آقا امیر دلم براش سوخت بچم. میخواید ما بریم؟
امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه: هرچی امر بفرمایید .
فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه.
بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه و به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود ، با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به حلقه ها نگاه میکردیم که چشمم به یه حلقه ظریف و ساده میوفته یه دفعه با صدای نسبتا بلند میگم همینه و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که با تعجب به من نگاه میکرد عذر خواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها به سمت کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم.
امیرحسین: خب چی میل دارید.
منو رو روی میز میزارم و رو به امیرحسین میگم_همون چای لطفا
امیرحسین: و کیک شکلاتی؟
با تعجب نگاش میکنم ، فوق العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم ولی روم نشد بگم .
امیرحسین: چیزی شده ؟
_ شما از کجا میدونید؟
امیرحسین _ اخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید ، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید.
لبخندی زدم و گفتم : بله . من عاشق شکلاتم.
با حالت خاص و خنده داری بهم نگاه میکنه و میگه: شما با من تعارف دارید.
سرم رو پایین میندازم .
وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و واقعا لایق ستایش.
از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم ، بارون کم کم شروع به باریدن میکنه ، وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین . ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود، چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ما هم جدا اومده بودیم.
با صدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم ، با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم_ سلام عموجان.
عمو:سلام تانیا جان . خوبی؟
با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخداگاه اخمام تو هم میره .
_ ممنون . شماخوبید؟
عمو_ مرسی عمو .میگم کجایی الان ؟ تنهایی؟
با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت پس بعد از مکث کوتاهی میگم :بیرونم . اره . چطور؟
_ مطمئنی تنهایی؟
استرس بدی تمام وجودم رو فرا میگیره، از دروغ گفتن متنفر بودم ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت.
#ح_سادات_کاظمی
#ادامه
🌸 @rkhanjani
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله♥️
☀️ناممبارکحضرتعلیاصغر😍
(علیهالسلام) بهحروفابجد:۱۴۰۱
❣با نام علیاگرکهلببازشود
🌱منمطمئنمدرسخناعجازشود
❣اینسالِجدید،یااباعبدالله...
🌱با یاد علیاصغرتآغازشود
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#لحظه_طلایی
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج 🤲
https://eitaa.com/joinchat
∞♥∞
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
💕🍃 #یا_ربیع_الانام💕🍃
ﺍﺻﻼً ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ چہ بهاﺭے؟ چہ ﻟﺬّتے؟
بے ﺍﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﻫﻢ ﺳﻮے ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺑﺮنگشٺ
ﺳﺎﻝ ﺟﺪﯾﺪ، ﺳﺎﻝ ﻓﺮﺝ، ﺳﺎﻝ ڪﺮﺑﻼ
ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻫﻢ ﮔﺬشٺ ﻭلے ﯾﺎﺭ ﺑﺮنگشٺ
💓🍃 #العجل_یا_بقیة_الله💓🍃
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
@rkhanjani