eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
650 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مکتب امام
🔸 🔸 ♻️ گفتمان سازی اندیشه توحیدی از دیدگاه مکتب امام خمینی (ره) 🎙پادکست | 🖼 عکس نوشت | 🎥کلیپ | 📝 یادداشت | 👨‍💻 اخبار مرکز گفتمان توحید (برگزاری دوره ها، نشست های علمی و... ) 📱اینستاگرام، ایتا، بله، تلگرام و روبیکا: 🌐 @goftemane_tohid 🆔 ارتباط با ادمین: @gofteman_admin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌛خلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا همه را برای شما آفرید... ۲۹ 😍😍😍 ⚘⚘⚘ ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
از تمام دیدنی‌های دنیا، برای کشورگشاییِ درونِ نادیدنی‌ات، بهره بگیر؛ 😌😌💪👌 @Ostad_Shojae ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
هدف اينه: سال ديگه اين موقع، سر جاى الانمون نباشيم ... Ok😉😊 ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای تمرکز بیشتر ۱_ برای ساعاتی که تمرکز دارید برنامه ریزی کنید. ۲_تمرین کنید که ذهنتون روی یک کار تمرکز کند. ۳_جریان زندگی رو بپذیرید ، یعنی مقاومت نکنید. ۴_خواب کافی داشته باشید. ۵_فهرست کارهاتون رو مشخصا با جزئیات بنویسید.👌 ۶_تکرار تکرار و تکرار کنید. ۷_کارها قبلی رو تمام یا کنار بگذارید. ۸_ به عادات روزانتون توجه کنید‌. ۹_وقت تمومه ، استراحت کنید. ۱۰_برای کار و استراحتتون مرز تعیین کنید. ۱۱_ بعد از اتمام کارهاتون به خودتون یک لذتِ ویژه هدیه بدید. 👌👌👌 ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
در عشق ورزیدن و دوست داشتن، شجاع، مسئولیت پذیر و بی‌توقع باشید. حس کردنِ عشق، صبوری میخواهد. 👤 پونه مقیمی ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🖤🖤 ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
🔰 چجوری محبتمون رو به بچه‌ها نشون بدیم؟ 🔻 و علاقه خودتان را ابراز کنید. این کار نقش الگویی برای فرزندان دارد. اما در محبت به بچه‌ها از چه کلماتی می‌توان استفاده کرد؟ ⬅️ در بیان محبت از صفات فرزندتان استفاده کنید. مثلاً اگر پسرتان نان خریده، به او بگویید، مرد خانه من! جانشین من! توجه کنید یکسری کلمات مانند زیبایی و قد و قامت را کمتر به کار ببرید؛ مثل پسر قشنگم! چون زیبایی ژنتیکی است. 👈 بهتر است چیزهایی را که خود فرزند کسب کرده به کار ببرید. مثلا بگوییم پسر با عرضه‌ام، پسر تلاشگرم! یا اگر پوشال کولر را عوض کرده به او بگویید، ای تنها کسی که بلدی پوشال عوض کنی! اثر این ابراز علاقه ها، توجه به فرزند است. 🎤دکتر بهین @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم فقاهت و توحید
نگاه خدا💗 #قسمت_چهل‌ویک روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه می‌کردم. "اینجوری نگام نکن مام
💗نگاه خدا💗 امیرطاها به من نگاه نکرد. - عذر خواهی کنین از طرف من ،نمیتونم بیام. با عصبانیت پایم را روی ترمز فشار دادم. - ببخشید امیرآقا. من جزامی‌ام؟ -چرا این حرف و میزنی؟ - بابا ما محرم همیم ،چرا نگام نمیکنی ؟ چرا اصلا حرفی نمی‌زنی؟ تو که می‌خواستی از اول همین‌جوری رفتار کنی، می‌گفتی اصلا محرم نمی‌شدیم. بابام مشکوک شده،میگه چرا نمیای خونمون؟ چرا زنگ نمیزنی؟ سرم راروی فرمان گذاشتم و گریه کردم. -ببخشید من منظوری نداشتم. فقط نمیخواستم علاقه‌ای ایجاد بشه... نگاهش کردم. -چرا باید علاقه‌ای ایجاد بشه؟ من‌ و شما مثل دوتا دوستیم ،میخندیم ،میریم بیرون ،حالا این بین دستمون به هم خورد هم اشکالی نداره محرمیم. اینجوری که شما رفتار می‌کنین بابام بعد دوماه عمرا بزاره عقد کنیم. _ شرمندم... باشه چشم. دیگه تکرار نمیشه. "پسره‌ی دیوونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه." به دانشگاه رسیدیم. - امیر آقا! - بله؟ - من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما. - باشه چشم. از همدیگر جدا شدیم. اینقدر ازدواجمان زود و سریع شد که کسی باخبر نشده بود. سر کلاس میز جلو نشستم . یاسری هم انتهای کلاس بود. با دیدنم جلو آمد. هم ردیف من نشست. استاد وارد کلاس شد. تا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه‌ی در دستم بود. عصبانتیتش از چهره اش پیدابود. بعد از کلاس به کافه رفتم. منتظر امیر شدم. کیک و نسکافه خریدم. یک دفعه یاسری، مثل عزرائیل بالای سرم آمد. - مخه کیو زدی؟ - یعنی چی؟ (به حلقه دستم اشاره کرد. -کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه؟ - به شما هیچ ربطی نداره بلند شدم و و از کافه بیرون رفتم. از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتوام؟ عصبانی شدم و برگشتم سمتش: هوووی پدر مادرتن که وقت نذاشتن بهت تربیت یاد بدن! دستش را بلند کرد. کسی دستش را گرفت. امیر بود. - شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی؟ -برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی؟ -من همه کاره شم ،زنمه ،دفعه آخرت باشه جلوش افتابی شدیاا؟ یاسری چیزی نگفت. امیر دستم را گرفت و از دانشگاه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم. توراه بودیم، نمیدانستم کجا بروم؟ خونه‌ی ما یا خونه‌ی امیر؟ - اگه میشه بریم بهشت زهرا. به بهشت زهرا رسیدیم. امیر جلوتر می‌رفت، من هم پشت سرش. رسیدیم به خاک مامان. فاتحه که خواند، بلند شد. - میرم سمت گلزار و برمی‌گردم. سرم را روی سنگ گذاشتم. "مامان جون میشه بغلم کنی، میشه ارومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیا ،خرابیش جدیده دیدی دامادتو ،نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم ،کمکم کن مامان ،کمکم کن درست تصمیم بگیرم." رفتم گلزار شهدا. نشسته بود کنار شهید گمنامم. لحن قرآن خواندنش خیلی قشنگ بود. -ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم ،مجبور بودم اینکارو کنم دستش را گرفتم، با خنده گفتم:من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری؟ سرش را بالا گرفت. در چشمام نگاه کرد. "وای هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم." دوباره سرش را پایین انداخت. - ببخشید امیر آقا، شما اینقدر سرتون پایینه ،چشماتون سیاهی نمیره؟ خندید. -بریم؟ کجا بریم؟ امیر ایستاد. -دست بوسی حاجی ادامه دارد... 🏴 @rkhanjani
سه ساله دخترت افتاده از نفس بابا دگر مرا ببر از کنج این قفس بابا به جز تو که آمده‌ای، امشبی به دیدارم نزد سری به یتیم تو هیچ کس، بابا 🌹🍃 (س)🥀 🏴 @rkhanjani
✅ ریشهٔ بن‌بست‌ها بن‌بست‌ها از شتاب‌ها و بی‌ظرفیتی مایه می‌گیرد. 📚 چهل حديث از امام حسين( عليه‌السلام)، ص۲۴۸. ✍ استاد علی حائری ره 🏴@rkhanjani
•🌏🌱 امشب ‌ شب سختی‌ست خدا رحم کند! روضه امشب نَمی از روضه ی زهرا دارد... آجرک‌الله‌یا‌صاحب‌الزمان🖤 جانم رقیه‍💔 @rkhanjani
بسم الله..
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ، لَا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ... ای اهل ایمان، شما (ایمان) خود را محکم نگاه دارید؛ که اگر شما هدایت یافتید گمراهی دیگران به شما زیانی نمی رساند... ۱۰۵ 🌸🍃🤲 ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
ماییم و جهانی که تو را کم دارد... 🤲 @rkhanjani
278.7K
سوال و جواب 🔷 چرا فقط در جمع افراد با حجاب بحث حجاب میشود . چرا با افراد بی حجاب بحث حجاب نمیشود ⁉️ 🎙حجه الاسلام مختاری 🏴 @rkhanjani
▫️ اسلام دنیای مردم را آباد می‌کند؛ منتها آبادی دنیا هدف نهایی نیست. هدف نهایی عبارت است از اینکه انسان‌ها در زندگی دنیوی از معیشت شایسته و مناسب، از آسودگی و امنیت خاطر، و از آزادی فکر و اندیشه برخوردار باشند و از این طریق به سمت تعالی و فتوح معنوی حرکت کنند. @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_چهل‌‌ودو امیرطاها به من نگاه نکرد. - عذر خواهی کنین از طرف من ،نمیتونم
💗 تا کنار ماشین، دستش را در دستم نگه‌داشتم. ساعت نه به خانه رسیدیم. بابا هم خانه بود . مریم جون دم در آمد. -سلام خوش اومدین امیر آقا. -خیلی ممنون.ببخشید مزاحمتون شدم بابا و امیر باهم دیگر احوالپرسی کردند. به اتاقم رفتم. لباسم عوض کردم. رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد به آشپزخونه سرزدم و به مریم جون کمک کردم. آن‌شب گذشت. مانتویی که بابا برایم خریده بود، پوشیدم. چمدانم را آماده کردم. گذاشتم کنار اتاق کیفم را برداشتم تا به خانه‌ی امیر بروم. در راه یک شاخه گل مریم گرفتم. زنگ در را زدم. ناهید خانم انقدر خوشحال شده بود، داشت بال درمی‌آورد. -خیلی خوش اومدی عزیزم. برو تو اتاق امیر، رفته دوش بگیره. - ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر می‌کنم امیر آقا بیاد. - باشه عزیزم. حنانه خواهر کوچک امیر به استقبالم آمد. -زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار یه امیر طاها گفتماا هی بهونه میآورد که تو سرت شلوغه - آخیی عزیزم.ببخشید دیگه... صدای در آمد. -امیر طاهاست. حنانه رفت دم در حمام. از پشت در پرید جلوی امیر. امیرترسید. بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد. سمت پذیرایی دوید. تا من را دید دستش همان بالا با دمپایی خشک شد. -فکر می‌‌کردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگه ای بلد نباشی. رفتم جلو گل را گرفتم سمتش. -تقدیم به شما امیر صورتش قرمز شد. - ممنونم - عافیت باشه مادر،ان‌شاءالله حمام دومادیت. امیر طاها ،سارا رو به اتاقت راهنمایی کن ،هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر می‌کنم تا امیر بیاد. -چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر . کتابخانه‌ی بزرگی هم داشت. روی تختش نشستم. امیر هم چیزهایی که مانده بود در چمدانش گذاشت... _هنوز یسری خورده ریز مونده که بردارم _بجنب دیر میشه‌ها وقت نهارشده بود... صدی مادر آمدید آمد _امیرجان ، ساراجان بفرمایید نهار رفتیم و ناهارمان را خوردیم. من و حنانه میز را جمع کردیم. و ظرف‌ها را شستیم. امیر روی مبل نشسته بود. -امیر آقا؟ حاضر نمیشین بریم؟ - چشم الان میرم وسیله هامو جمع می‌کنم ناهید جون پرسید: جایی میخواین برین؟ - امیر اقا نگفته بهتون؟ میخوایم همراه بابا و مریم جون بریم مشهد. - واییی چه عالی؟ التماس دعا. -نیم ساعت بعد امیر با یک ساک امد. خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. اول به دانشگاه رفتیم. در میان سر به سر گذاشتن‌های محسن و ساحره، با بچه ها خداحافظی کردیم. به خانه‌ی ما رفتیم. بابا و مریم جون منتظرمان بودند. چمدانم را به امیر دادم. - ساراجان چادر برداشتی واسه حرم رفتن؟ - واییی خوب شد گفتی ،یادم رفته بود... برگشتم و چادر هدیه مادر جون را برداشتم. امیر صندلی عقب، کنار من نشست. ادامه دارد... 🏴 @rkhanjani