🏴🏴🏴🏴🏴
امروز روز حزن و مصیبت آل الله است ..
هرکی گرفتاره امروز بهترین موقعس دامان این خانواده رو بگیره و خداوند رو به اینها قسم بده که ؛
شاید نظری بکنند و عنایتی به ماها داشته باشند و دست خالی مارو ببینند و اضطرار در نبود آقامون رو جواب بدن 😭😭😭
اولین خواسته مون اللهم عجل لولیک الفرج بحق جدشون
التماس دعا
@rkhanjani
✨اَللَّهُمَّ إِنّى أَسْئَلُكَ وَاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ
بِنَبِيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِه🌱
يا اَبَاالْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّهِ،
يَا اِمامَ الرَّحْمَةِ، يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا🙏
إِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا تَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ
وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا🕊
يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ، إِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللَهِ.....🤲
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
🔸🔸🔸🔸﷽🔸 ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @rkhanjani
#حجاب_آمریکایی
#قسمت_چهارم
1⃣ نتیجه آزادی بی قید و شرط...
2⃣ اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیش است و آیا درست است قوانینش در زمان حال اجرا شود؟
با ما همراه باشید...🌼
🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#حجاب_آمریکایی #قسمت_چهارم 1⃣ نتیجه آزادی بی قید و شرط... 2⃣ اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیش است و آیا درست
#حجاب_آمریکایی
#قسمت_چهارم
#حقوق_زنان
_الانم میکنن....( داره از آزادی تو جامعه بدون اسلام دفاع میکنه یا میگه چرا اینطور آزادی وجود داره؟من گیج شدم🤯)
_الان هم ممکن تو بعضی جاها که از چشم نیروی انتظامی دور مونده باشه این کار انجام بشه...😥
ولی اولا به این شدت نیست که پرچم سفید بزنن روی خونه کسی...
دوما خوب اونا همونایین که مثل شما میگن چرا اسلام دست و پای آدم رو می بنده...😖
اسلام دست و پای بی بند و باری و ظلم ستیزی رو می بنده...🙂
از مباحث خیلی مهم در اسلام که علمای بزرگ براش کتاب نوشتن #حقوق_زن در اسلام...😉😌
شما اگه بخوای تو جامعه آزادِ آزاد باشی...قطعا اون آقای جوون هم میخواد آزادِ آزاد باشه و باید بهش حق بدی که این رو بخواد...😏
نمیشه که شما هر کاری میخوای بکنی بگی بقیه تو محدودیت باشن...
برای همین اسلام اومده برای هردو قوانینی وضع کرده که آسیبی به هیچ کدومشون نرسه...🤗
به خانم گفته #حجاب و #عفت داشته باش..
به آقا هم گفته شما هم حجاب مخصوص به خود و #حیا و #غیرت و #حفظ_نگاه داشته باش...
هر دو این وظیفه مهم رو دارن که منتها شکلش فرق میکنه...
حالا هم اگه مشکلی پیش میاد به خاطر همین دیگه که شما فکر میکنین خدا دوست داشته مارو تحت فشار بذاره...
نه عزیز من...باور کن این نیست...اسلام یک دین کامل و برای تمامی دوره هاست...چه زمان پیامبر...چه الان...🤔
برای همین که اگه ما به قوانین الهی عمل کنیم شما حجاب کامل درشته باشی یه آقا پسر هم حیا و غیرت دیگه اون اتفاق ها نمیفته...🙃
⬅️ادامه دارد...
🏴 @rkhanjani
💞💞💍💍💞💞
چقدر خودت را می شناسی؟
⁉️به دنبال نیمه گمشده ات هستی؟
🔷 كسی كه مكمل باشد؟
عالی است! 👌
⁉️اما چطور می خواهی نیمه گمشده كسی را پیدا كنی كه هنوز خودش پیدا نشده!
⁉️ چقدر خودت را می شناسی و پیدا كرده ای؟
🌸تا خودت را از هر نظر خوب و كامل نشناسی و خواسته هایت را دقیق و روشن ندانی و از اولویت های خودت خبر نداشته باشی نمی توانی انتخابی مطمئن داشته باشی.
🔳قبل از اینكه بخواهی سؤالات را در جلسه خواستگاری از طرف مقابل بپرسی بهتر است اساسی ترین هایش را از خودت بپرسی.
@rkhanjani
👌💞 کدام شخصیت ها توصیه میشود با هم ازدواج نکنند؟
👈 برای پاسخ به این سوال بهتر است افراد را از لحاظ پنج بعد بزرگ شخصیتی مقایسه کنیم:
🚫بی ثباتی هیجانی (روان رنجورخویی)
ازدواج دو فردی که ثبات هیجانی ندارد موفق آمیز نخواهد بود چون هر دو دارای مشکلات هیجانی و عاطفی هستند.
🚫درونگرایی / برونگرایی
ازدواج افرادی که به صورت افراطی در دو سر طیف قرار دارند مشکل ساز خواهد بود چون از نظر علایق، فعالیت، صمیمیت و روابط بین فردی تفاوت بسیار زیادی با هم دارند.
🚫 انعطاف پذیری و باز بودن
ازدواج دو فردی که یکی تنوع طلب و تجربه گرا و دیگری محافظه کار و بسته، مشکلات ساز خواهند بود.
🚫 توافق و سازگاری اجتماعی
ازدواج افرادی که از لحاظ سازگاری اجتماعی با هم در تضادند، اصلا بهتر است که صورت نگیرد. نمره ی پایین معمولا با ویژگی اختلال شخصیت خودشیفته، ضد اجتماعی و پارانوئید همراه است.
🚫 وجدانمندی
ازدواج فرد مسئولیت پذیر، وظیفه شناس، کمالگرا و وسواسی با فرد شلخته، بدون انگیزه پیشرفت، راحت طلب و غیر مسئول مشکل ساز خواهد بود.
@rkhanjani
#انگیزشی
🍁امید یعنی بدانی تا هستی می توانی تغییر کنی و دنیا را تغییر بدهی.
🍁امید یعنی بدانی خداوند دوستت دارد و اگر به تو زمان داده معنیش این است که در این فرصت می شود یک کارهایی کرد.
🍁امید یعنی همیشه بخشش خداوند را از اشتباه خود بزرگتر بدانیم.
🍁امید یعنی اگر دانۀ زندگی صدبار از دستمان رها شد، باز هم برای برداشتن و به مقصد رساندن آن به ابتدا برگردیم واین بار محکمتر گام برداریم.
🍁روزهای پاییزی تون سرشار از امید وآرامش
@rkhanjani
💥 پنج دستورِ امام رضا(ع) برای سیروسلوک عاشورایی
«روايتی از امام رضا(ع) هست که در روز اول محرم به ابنشَبيب فرمودند: روزه گرفتهای؟ امروز روزی است که زکريا روزه گرفت و خدا يحيی را به او عطا کرد. اگر میخواهيد حاجتروا شويد، امروز را روزه بگيريد. فرمودند: محرم ماهی است که اهل جاهليت حرمتش را نگه میداشتند، اما اين امت نه حرمت محرم را نگه داشتند، نه حرمت نبی اکرم(ص) را؛ ذريهاش سيدالشهدا(ع) را به شهادت رساندند، زنانش را به اسارت بردند، کاروانش را غارت کردند. خدای متعال هرگز اينان را نيامرزد. ابنشبيب! اگر میخواهی بر کسی گريه کنی، فقط بر امام حسين(ع) گريه کن، «فانه ذبح کما يذبح الکبش»، هیجده نفر از جوانانی که شبيه نداشتند، در کنارش به شهادت رسيدند. آسمانها و زمينها بر شهادتش گريه کردند، چهار هزار ملک برای نصرت حضرت آمدند، ولی زمانی رسيدند که کار تمام شده بود، آنها غبارآلود و اندوهگين ماندند تا در کنار حضرت حجت(عج) خونخواهی کنند و شعارشان «يالثارات الحسين» است. پدرم از جدم امام سجاد(ع) حکايت کردند که وقتی سيدالشهدا(ع) به شهادت رسيدند، آسمان خون گريه کرد.
در ادامه، حضرت پنج دستور فرمودند که هميشگی است، اما موطنش محرم است:
◀️فرمودند: فرزند شبيب! اگر بر سيدالشهدا(ع) گريه کردی تا اشکت بر گونهات جاري شد، خدا هر گناهی که کردی ـ کم يا زياد، صغير يا کبير ـ را میبخشد.
(اين روايات مثل آيات توبه است. آيات توبه در مؤمن غرور ايجاد نمیکند، بلکه به مؤمن بشارت میدهد که مأيوس از رحمت خدا نشود. اين روايات هم، مؤمن را جسور بر گناه نمیکند.)
◀️بعد دستور دوم را فرمودند که اگر میخواهی خدا را ملاقات کنی در حالی که گناهی نداشته باشی، سيدالشهدا(ع) را از نزديک و شايد هم از دور زيارت کن. اين دو دستور، يعنی انسان هر وقت احساس کرد سنگين شده و آلوده شده و نمیتواند عبادت کند، بايد خودش را با گريه يا زيارت، بدون تأخير به سيدالشهدا(ع) که سرچشمه طهارت است، برساند.
◀️بعد فرمودند: اگر خوشحال ميشوی در غرفههايی از بهشت ساکن شوی که در جوار نبی اکرم(ص) باشی، لعن قاتلين سيدالشهدا(ع) را ترک نکن.
◀️در ادامه نيز دستور چهارم را که خيلی عجيب است، فرمودند: اگر میخواهی از ثوابی مثل ثواب شهدا کربلا بهرهمند شوی، هر وقت سيدالشهدا را ياد کردی، عرض حاجت به ايشان کن و بگو «يا ليتني کنت معهم فأفوز فوزا عظيما»؛ ای کاش من هم در کربلا با شهدای تو بودم و به فوز خون دادن پيشِ روی تو میرسيدم.
(اگر هميشه از امام(ع) چنين طلبی داشته باشی، به آن ثواب میرسی. خدای متعال نيتش را به تو میدهد، وفور نيت کارَت را درست میکند.)
◀️در مورد پنجمين دستور نيز فرمودند: اگر دوست داری در بهشت در درجات ما باشی، غصه و شادیات را از ما جدا نکن. آنجا که ما خوشحاليم، خوشحال باش و آنجا که ما غصه داريم غصهدار باش.
(البته واضح است که هيچکس به مقام امام نمیرسد، مقصود اين است که اگر میخواهيد بين ما و شما در بهشت حائل نباشد، اينگونه باش. ممکن است کسی در بهشت باشد ولی هفتصد سال يک بار هم سيدالشهدا(ع) را نبيند.
حضرت در انتهای اين روايت فرمودند تلاش کن خودت را به ولايت ما برسانی. اگر کسی سنگی را دوست داشته باشد، خدای متعال او را با آن سنگ محشور میکند. محبت، خودش همراهی است. سعی کن به ولايت ما که سرچشمهاش محبت ما است برسی.»
#استاد_میرباقری
@rkhanjani
مرام پیامبر_5886749095783040861.mp3
3.76M
🌹در مسیر بندگی
✅ معلم یهودی که پیامبر تابهشت بدرقش کرد.
🎵 استاد عالی
#رحمه_للعالمین
#پیامبر
#رحمت
🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#حجاب_آمریکایی #قسمت_چهارم 1⃣ نتیجه آزادی بی قید و شرط... 2⃣ اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیش است و آیا درست
#حجاب_آمریکایی
#قسمت_پنجم
1⃣ نتیجه جلب توجه آزادانه...
شما میگی من به توجه احتیاج دارم...
خوب همه احتیاج دارن...🙈
ولی آخه چون خانم به توجه احتیاج داره باید خودش رو بکنه عروسک پشت ویترین؟
آخه توجه به چه قیمتی؟
از چه کسی؟
طلا که کلی متقاضی داره....
همینطوری نمیذارن دست کسی بهش برسه...
تازه جواهرات باارزش که مشتری های خاص داره پشت همون ویترین هم گذاشته نمیشه...
شما میخوای با بی حجابی خودت رو طوری جلوه بدی که بهت توجه کنن؟😐
بهتر نیست از کسی توجه بخوای که واقعا برات ارزش قائل باشه و دوست داشتنش واقعی باشه و بهت تعهد داشته باشه؟...🤔
_نه من منظورم این نیست...
_پس میشه به من بگی منظورت چیه؟
آخه شما خودت الان چادری هستی...
من اومدم تا فقط بهت بگم چرا آرایش و زینت رو با پوشش چادر استفاده میکنی..اینطوری داری چادر رو میبری زیر سوال ولی شما اومدی و دم از آزادی بدون حجاب زدی...الان شما که چادر سرت خیلی محدودی تو جامعه؟
... لطفا جوابم رو با استلال و منطق بده...
_ببین من منظورم بیشتر به همون آزادی بود...
من که الان یک خانم محجبه هستم هم از توبیخ و نصیحت های شما در امان نیستم... و اسلام هنوز قصد داره من رو به عنوان یک زن هدف اصلاح طلبیش قرار بده و تمام مشکلات جامعه اعم از بی حیایی و حتی بی غیرتی آقایون هم بندازه گردنم...🔆
⬅️ادامه دارد...
🏴 @rkhanjani
#معرفی_کتاب 📚
📖نام کتاب : سرکار علیه
✍️نویسنده: این کتاب به قلم زهره عیسی خانی(مادر)و ریحانه کشتکاران(دختر)نگاشته شده است.
📑ناشر : کتابستان معرفت
🌸«سرکار عِلّیه» مجموعه روایتی از زبان یک مادر و دختر است که تلاش کرده اند به شکلی #ملموس ذره بین دست بگیرند و گره های موجود در کلاف هویتی زنان را شرح دهند.
🌸روایتهایی که از دل لحظه های زندگی به دست آمده و تمام افراد جامعه به نحوی با بخشی از آن سر و کار دارند اما شاید فرصت فکر کردن و تعامل درباره ی آنها چندان وجود نداشته باشد.
🌸نویسندگان این کتاب تلاش کرده اند با بیان #عینی و #مصداقی مسائل، از طرفی به درک بهتر چالش هویتی زنان بپردازند و از طرف دیگر مسیری را برای گفت و گو میان دو نسل متفاوت باز کنند.
در توضیح مختصر «سرکار عِلّیه» آمده است:👇
«زن آدم نیست❓ زن نمیتواند به چیزی علاقه داشته باشد❓ برایش تلاش کند و با شوق آن زندگی کند❓ اگر نتواند هویتش را طبق چیزی که دوست دارد شکل دهد، پس چه تسلطی بر زندگی اش دارد❓ دیگر چگونه میتواند به نقطه ی مطلوب در جهان هستی برسد❓»
🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @rkhanjani