✅پرسش:
من يک دختر25ساله وديپلمه هستم.
اصلانميدانم به چه چيزي علاقمندم واستعدادم درچيست...؟؟!!شغل خانوادگي وپيشه ي اجدادي خاصي هم نداريم که راه خانواده ام را ادامه دهم.نميدانم علاقه واستعدادم درتحصيل و...درچيست...؟؟!!سردرگمم...لطفابه من کمک کنيد تاعلاقه واستعداد وراه خودم راپيدا کنم.
🌺پاسخ:
کشف استعداد، علايق و خودشناسي، با توجه به پيشرفت علوم مختلف به ويژه درقلمرو روانشناسي در عصر حاضر، امري ممکن و شدني است. ميتوانيد با مراجعه به يکي از کلنيکهاي روانشناسي و يا مشاوره و راهنمايي، با اجراي تستهاي شخصيت،استعداد و هوش، به مجهول مورد نظر برسيد و گم شده خود را به دست آوريد؛ چون نتيجه آزمون تستها، شما را در شناسايي و کشف علايق و استعداد قطعا کمک خواهد نمود. بعد از کشف استعداد و علاقه خودتان، بايد از تلاش و پشتکار جدي برخوردار باشيد. نبايد در بين راه با ضعف اراده مواجه شده و از کار و اشتغال دست برداريد؛ زيرا چه بسا ممکن است فرد استعداد و علايق خود را هم شناسايي نمايد، اما چون اهتمام و پشتکاري ضعيف دارد، به اهداف مورد نظر نرسد.
همچنين براي کشف استعدادهايتان راهکارهاي زير مي تواند مفيد باشد:
- يادداشت کردن مهارت ها و کارهاي مورد علاقه: اين کار به شما کمک مي کند تا بهتر خود را بشناسيد و تجربيات گذشته را بياد آوريد.
- خودکاوي و خود ارزيابي: اين کار براي کشف کردن استعدادهاي راستين ما ضروري است.بايد در خويشتن تامل کنيد، کارهاي مختلفي که تجربه خوبي از آنها داشته ايد را امتحان کنيد.
- بهترين راه براي کشف استعداد پنهانتان اين است که … گاهي اوقات استعدادهاي ما به اين دليل پنهان مي شوند که ما خودمان را مشغول کارهاي ديگري مي کنيم تا پول دربياوريم. به جاي اين بايد به کارهايي فکر کنيم که واقعاً دوست داريم. مثلاً من هميشه نويسنده خيلي خوبي بودم ولي هيچوقت فکر نمي کردم که اين مي تواند شغلم باشد. در دانشگاه محيط زيست خواندم و بعد از فارغ التحصيلي در صنعت محيط زيست وارد کار شدم. آنجا بود که موقع نوشتن گزارش ها فهميدم استعداد واقعي من نويسندگي است و از آنجا بود که وارد اينکار شدم.
بايد توجه داشته باشيم هيچ چيز در زندگي ساده به دست نمي آيد ولي مطمئنا همه ي آنچه مي خواهيم در پايان به ما داده خواهد شد. براي انجام دادن بي وقفه و پي در پي اين فعاليتها و بازبيني دفعه به دفعه آن وقت بگذاريم، از ديدن پيشرفتي که خودمان باعث آن بوديم متحير خواهيم.
- نقاط قوتتان را پيدا کنيد: بهترين راه براي پيدا کردن نقاط قوت يا استعدادهاي پنهانتان اين است که تست آنلاين کتاب “توانايي هايتان را کشف کنيد”
- خلاق باشيد: هر روز 10دقيقه ازوقت آرامشتان را براي فکر کردن روي يک پروژه يا ايده اي که روي آن کار مي کنيد اختصاص دهيد. براي اينکار به خودتان وقت و فضا بدهيد. اگر حواستان پرت مي شود يادداشت برداري کنيد. هدف اين است که اجازه بدهيد فکرتان سرگردان شود. همه ما مي دانيم که بهترين ايده ها زماني به فکرمان خطور مي کنند که به هيچ چيز خاصي فکر نمي کنيم. پس بنشينيد، آرام باشيد و فقط فکرتان را سرگردان کنيد و مطمئن باشيد که ايده هاي بسيار خلاقانه و جديدي به ذهنتان مي رسد و باعث مي شود به دنيا از يک دريچه تازه نگاه کنيد.
ليستي از مهارت ها تهيه کنيد و از ديگران نظر سنجي کنيد: مهارت هاي مختلفي را يادداشت کنيد سعي کنيد هر چه به ذهن تان مي رسد يادداشت کنيد و از اعضاي خانواده و دوستان بپرسيد که فکر مي کنند شما در چه زمينه هايي بهتر عمل مي کنيد.
- کتاب هايي از رشته هاي مختلف مطالعه کنيد: اگر به دنبال انتخاب رشته هستيد مي توانيد کتاب هايي از رشته هاي مد نظرتان تهيه کنيد و از هر کدام صفحات مختلفي را مطالعه کنيد تا استعداد تان در آن رشته ها را محک بزنيد.
🌺
☘🌺@rkhanjani
🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیه_نگار
ما نجاتت میدهیم ❤️
📚العنکبوت ۳۳
@rkhanjani
✍امام صادق علیه السلام
به راستی که خداوند پدر و مادر را به خاطر شدت محبت به فرزند می آمرزد
📚کافیجلد6صفحه150
@rkhanjani
#یک_داستان_یک_پند
✍ هر کسیکه به مقام قرب الهی رسیده است، با یک عمل آن درب بر روی او گشوده شده و معمولا با اتفاقی همراه بوده است.
مانند دوری از یک موقعیت گناه، یا یک بخشش، یا یک صبر و... که به آن تغییر مبدا میل میگویند؛ که امری آسمانی است.
مثال: کسیکه میداند، کبوتر بازی بد است، ولی نمیتواند این کار را رها کند، در لحظهای کار نیکی میکند که مقبول خدا میافتد و خدا مبدا میل او را عوض میکند و در یک روز از کبوتر متنفر میشود و آن را رها میکند. طوری که امروز به کار دیروز خود میخندد.
یکی از اساتید اخلاق حقیر که از اولیاالله بود پرده از راز زندگی خود برداشت. گفت: روزی در ایام جوانی از کوچهای رد میشدم، جوانی را دیدم که با حالتی آشفته به من رسید و یقه مرا گرفت؛ و بر سینهی من کوبید و فحش داد و گریه کرد. فهمیدم دلش از جایی پر است. سکوت کردم تا مشت خوردم و فحش شنیدم. بعد فهمیدم، چند جوان به او توهین کرده و او را زده بودند٬ از دست آنها فرار کرده و چون دلش پر بود، به من حمله کرد و ته دلش را به من خالی کرد. بهخاطر خدا صبر و سکوت کردم تا خالی شد و رفت. از آن روز به مقام صبر عظیمی دست یافتم که هرچه به من توفیق شد٬ از اتفاق آن روز بود.
@rkhanjani
💞✍️💞✍️💞
✅پرسش:
لطفا راهکار هايي را براي کنترل خشم در مقابل کارها و سخنان پدر و مادر که اعصابمان را بهم مي ريزد معرفي کنيد
🌺پاسخ:
1- 🌱قطعا توجه داريد كه دوران نوجواني و جواني دوران حساس رشد و تكامل است. هم زمان با رشد قواي جسماني گُل هاي استعدادهاي دروني آنان نيز با رويكرد رسيدن به هدف آفرينش و كمال انساني جوانه مي زند.
از اين رو آنان بايد
📌 اولا- نسبت به آيندة خود حساس باشند و با درايت و فهم بيشتر و واقع بينانه تر بينديشند، برنامه ريزي كنند و به سمت هدف حركت كنند.
📌ثانيا – واقعيت هاي تحول خيز و تحول آفرين خويشتن خويش را بپذيرند، استعدادها و توانايي هاي خود را شناسايي كنند و آن را پرورش دهند و خود را براي آينده و زندگي سعادتمندانه آماده سازند.
☘️يكي از اهرم ها و لوازم موفقيت شما در اين عرصه، آن است كه در برابر اشتباهات و خطاها و سليقه هاي نادرست بزرگترها با صبر و بردباري برخورد نماييد. فهم و فرهيختگي و تفاوت و تكامل فرهنگ خود را نسبت به بزرگترها كه متعلق به نسل و زماني غير از زمان شما است را بنمايانيد. و با روشي محبت آميز، محترمانه و در عين حال منطقي با آنان برخورد نماييد.
2-🌱قطعا دوست داريد كه اخلاق پدرو مادرتان خوب شود. پس اگر دوست داريد كه اخلاق و رفتار پدر و مادرتان بهتر شود، بايد از راه احترام و تكريم پيش برويد. روان شناسان مي گويند: سوء تفاهم و اخلاق و رفتار كسي را با بحث و مشاجره نمي توان بر طرف كرد. بلكه تدبير و مهارت و سياست و خوي صلح جويانه لازم است.(1)
🌸 اگر مي خواهيد در چنين مواقعي پاسخ مثبت دريافت كنيد و نظر و توجه فردي را كه خلق و خوي وي تغيير يافته، به خودتان جلب كنيد و اخلاقش را اصلاح نماييد ،👈« با مخاطب و طرف مقابل خود حرف هايي بزنيد كه او دوست دارد. در مورد چيزهايي يا كساني صحبت كنيد كه او دوست دارد. از كسي يا چيزي تعريف و تمجيد كنيد كه او علاقه دارد. (2)
🍃بنا براين اگر مي خواهيد اخلاق و رفتار والدينتان تغيير كند، لازم است نسبت به آنهامحبت و شفقت بيشتري نشان دهيد.
پي نوشت ها :
1. آيين دوست يابي، ديل كارنگي، تر جمه استاد رشيد ياسمي، ص 151
2. همان، ص 135-136.
#مشاوره
#والدین
#فرزندان
✅#زندگی_شهدایی❤️
هر وقت چای می ریختم می آوردم،
میگفت:بیا دو سه خط روضه بخوانیم تا #چای_روضه خورده باشیم!
✍#کتاب_قصه_دلبری
[صفحه ٣٩] (شهیدمحمدخانی)
@rkhanjani
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_وششم
﷽
حورا:
خانم قدیریان با نگاه مهربانی به صورت مشتاقم، گفت: «امام زمان(عج)، تو این زیارت با امام عصر حاضرمون حرف میزنیم»حورا این پا آن پا کردم و گفتم: «ولی...امام زمان که هنوز ظهور نکرده!»
خانم قدیریان باتعجب گفت: «ظهور نکرده حضور که داره...میگیم امام زمان(عج) یعنی امام همین دوره از زندگی بشر»
و در مقابل چهره گیجم، ادامه داد: «ببین...ممکنه یه نفر الان همین حوالی باشه شاید کنارت نایستاده باشه یا بهت نگفته باشه اینجاست ولی همین اطراف باشه، اینکه اعلام نکرده اینجاست، دلیل نمیشه که نباشه...متوجه میشی چی میگم؟»
به نشانه تأیید سرم را تکان دادم و زمزمه کرد: «این یکی رو خوب میفهمم»
تشکری کردم و به سمت محوطه قدم برداشتم. بلافاصله چشمانم مجذوب آسمان شد. آسمان پر ستاره، شبیه پارچه بزرگی بود که در آغوشش اکلیل های ریز و درشت پراکنده باشند.
حرف پدرم به خاطرم آمد: « رهبر گفتن: "با این ستاره ها راه را میشود پیدا کرد.” »
زیر لب رو به آسمان گفتگ: «به کجا می کِشانی ام؟ چه شود ختم کار من؟»
آن شب خواب عجیبی دیدم. چیزی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم. یک مسجد را دیدم که دو طرفش مردانی سربلند با لباس خاکی صف کشیده بودند. منکه که وارد شدم نگاههایشان وقف زمین شد. یکدفعه محمد بروجردی را دیدم که دارد در جمعی که دورش حلقه زده اند صحبت میکند. اوهم مرا دید، با دست اشاره کرد که جلو بروم...
ناگاه از خواب پریدم. همزمان صدای اذان در فضا پخش شد.
کنار بقیه ایستادم به نماز، آنجا بود که درک کردم نماز صبح با همه نمازها و عبادتها فرق دارد، آنوقت انگار به آسمان نزدیکتری!
بعد از صبحانه دوباره سوار اوتوبوس شدیم. خانم قدیریان گفت حالا که تااینجا آمدیم حتما شهدا دعوتمان کرده اند و به منطقه سری بزنیم. حرفش را جدی نگرفتم.
وقتی اتوبوس ایستاد، همراه جمع پیاده شدم. هوا خیلی سرد بود. باد شدیدی میوزید و من به سختی چادرم را نگهداشته بودم. جاده پر از ماشین های تندرو بود. یک پل آهنی بالای سرمان قد برافراشته بود. از پله های پل کهنه بالا رفتم. هرچه بالاتر میرفتم
آدم ها و ماشینها دورتر میشدند. کمی سرم گیج رفت. آن طرف جاده آرام از دستان غول پیکر پل پایین آمدم. یک ساختمان دیدم که روی دیوارش جمله ای نقاشی کرده بودند:”منافقین از کفار بدترند”
کنجکاو شدم بروم داخل ساختمان، جلوتر از بقیه از دو سه پله ساختمان بالا رفتم و وارد شدم. در یک لحظه همه اطراف در چشمانم چون یک آیینه محدب، منعکس شد. یک سالن بزرگ پر از تابلو و بنر و ماکت، و جوانهایی که با لباس خاکی رنگ در بین جمعیت قدم میزدند انگار که به گذشته سرک کشیده بودم. دیوار کوچکی سمت راست جلب توجهم کرد. پوسترها و بنرهای روی دیوار را از نظر گذراندم. به چشمانم التماس کردم تا به عکس ها نگاه کنند. نفس عمیقی کشیدم و سرم را جلو بردم. پیکرهای پاره پاره و غرق خون جرأت نگاهم را گرفت. کنار این همه عکس غمبار تصویر صورت خندان یک روحانی را دیدم زیر عکسش نوشته شده بود: "شهید مظلوم آیت الله بهشتی، از شهدای خادم به مردم بود که در هفتم تیر توسط منافقین کور دل، به شهادت رسید."
به عمق ساختمان پیش رفتم. با اینکه جمعیت زیادی داخل ساختمان بود اما گویی برای بقیه هنوز همجا بود. صدای خانم قدیریان را از پشت سرش شنید: «اینجا تنگه مرصاده که دوستتون گفت.... »
جلوتر رفتم. عکس شهدا را نگاه کردم. به تماشای چشمهایشان ایستادم.یکدفعه یاد خوابم افتادم. انگار همگی به رویم لبخند میزدند اما من از آنها خجالت میکشیدم. این قدم هایی که با آرامش و در امنیت برمیداشتم
مدیون دست ها و قدمهایی بود که این مردها روزگاری دراینجا جاگذاشتنه بودند.
غصه دار بودم. به عکس محمدبروجردی که رسیدم گریه ام گرفت. انگار انتظار داشتم اینجا که میرسم خودش را ببینم نه عکسش را!
یکدفعه صدای ناآشنایی شنیدم: بچه ها دارن...
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
📜بزرگی را گفتند راز همیشه شاد بودنت چیست؟گفت: دل بر انچه نمی ماند نمی بندم
✔️فردا یک راز است نگرانش نیستم
✔️دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمیخورم
✔️ امروز یک هدیه است قدرش را میدانم
از فشار زندگی نمیترسم چون میدانم که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکند
میدانم خدای دیروز و امروز خدای فردا هم هست
ما اولین بار است که بندگی میکنیم ولی او قرنهاست که خدایی میکند پس به او اعتماد دارم
برای داشتن اینچنین خدایی همیشه شادم
@rkhanjani
bonbast-too-zendegi-vojood-nadare-medium.mp3
3.42M
هیچ وقت بن بست توی دنیا وجود نداره!
همیشه یه راهی هست
استادپناهیان
حالخوب😍
@rkhanjani
ســــــــــلام مولا جانم ✋🏻
از قعر زمین به اوج افلاک سلام
از من به حضورحضرت یارسلام
صبح است دلم هواییت شد مولا
از جانب قلب من بر آن یار سلام
اللهم عجل لولیک الفرج
@rkhanjani
دارم من از فراقش، در دیده صد علامت
لَیسَت دُموعُ عینی، هذا لنا العلامه!
پرسیدم از طبیبی احوال دوست، گفتا
فی بُعدِها عذاب، فی قُربِها السلامه...
#حافظ
@rkhanjani
چهارشنبه امام رضایی تون بخیررررر
الهی از آقای رئوف هرآنچه میخواهید بگیرید 🌼🌼🌼🌼
#وقت_تون_به_وقت_صحن_انقلاب_بخیر
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وششم ﷽ حورا: خانم قدیریان با نگاه مهربانی به صورت مشتاقم، گفت: «امام زمان(عج)،
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_وهفتم
﷽
حورا:
یکدفعه صدای ناآشنایی شنیدم: بچه ها دارن... فال شهدا میدن بیایین
دنبال جمعیت رفتم. اما چیزی نصیب دستهای بی قرارم نشد. میدانستم کارم خراب تر از آن است که چنین برکتهایی نصیبم شوند. خودم را کشیدم کنار. سر که بلند کردم، ماکتی روی سکوی کوچک مقابلم دیدم. معنی لرزش قلب را آنجا فهمیدم. جلوتر رفتم و خوب نگاهش کردم. ماکت حرم امام حسین(ع) بود. با چشمهایم وارد حرم شدم با نگاهم مقابل ضریح زانو زدم و با قلبم مشبک های خوشبو را بغل
گرفتم. از ساختمان بیرون رفتم. اشکهایم به سمت لب هایم صف کشیده بودند. زمزمه کردم:
« چیکار کنم؟!»
همان موقع نسیم آرامی دور چادرم طواف خورد و از کنار صورتم عبور کرد. صدای هق هق گریه ام بلند شد. روی زمین نشستم و با خودم فکر کردم روی همین خاک چند نفر به زمین افتادند تا من امروز آزادانه روی این زمین قدم بردارم و کسی متعرضم نشود!
کسی از روبرویم جلو آمد. خم شد. بی آنکه چیزی بگوید کاغذی را که در طلق زرد رنگی پیچیده شده بود، کنارم گذاشت و رفت.
با بهت کاغذ کوچک را از طلق بیرون کشیدم. درونش فقط یک جمله نوشته شده بود:
” سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت سپردم.”
دیگر نمیدانستم با دل مجنونم چه کنم. به خودم که آمدم بچه های اتوبوس دورم جمع شده بودند.
یکی شان میگفت: «خوشبحالش فال شهدا گیرش اومد به ما نرسید. »
حال خراب بود. خانم قدیریان میخواستم مرا درمانگاه ببرد اما اصرار کردم که نمیخواهن. به آب قند راضی شد. دل خیلی شکسته بود از ته دل گریه میکردم. باران گرفت!
وقتی به اردوگاه برای استراحت برگشتیم،تلفن خاموشم را از کیفش بیرون آوردم.با اینکه دلم میخواست گوشه ای تنها بمانم اما میدانستم خانواده ام نگرانم هستند. تلفنم را به برق زدم. بلافاصله پس از روشن کردن موبایلم یک پیام غیرمنتظره روی صفحه گوشی ظاهر شد:
یک شعر از طرف ایلیا بود:
از عشق گذشتم به تو مدیون شدم آخر
در رنجِ غمِ هجرِ تو مدفون شدم آخر
آرام و پر از درد چو یک قاصدک آن روز
از چشم تو افتادم و دلخون شدم آخر
با خطِ سپیدی بسپردی که بخندم
من عهد شکستم زِتو محزون شدم آخر
میخواستم از عشق فدایی تو باشم
اینجا چه هوایی ست که مجنون شدم آخر؟
مردمک چشمانم مثل دستانم میلرزید. خیلی سعی کردم با ایلیا تماس بگیرم اما گوشی او خاموش بود.
سرم را به دیوار تکیه زدم. قطره های اشک در عبور از چشمانم سبقت میگرفتند. دوباره زیر لب زمزمه کردم:
به کجا می کِشانی ام ؟ چه شود ختم ِ کار من؟
تا جمع شویم و برسیم کرمانشاه در حال خودم بودم وقتی رسیدیم استراحتگاه ده نفر از دخترها آمدند نزدیکم حلقه زدند. یکی شان پرسید:« امشب
بحث ریاضی کنیم یا ...؟ »
یکی دیگر از دخترها با شوق گفت: «پزشکی، بحث پزشکی»
دختر سبزه و خنده رویی که روبه رویم نشسته بود، گفت: «پس من شروع میکنم؛ توی يكي از كنفراسا كه يكي از استادای دانشگاه در مورد اعجاز و بلاغت قرآني سخنرانی میکرد؛ مي گفت که اگه یک کلمه از قرآن جا به جا بشه یا حذف و اضافه بشه، معنی آیه ناقص میشه و مفهومو نمی رسونه.
یکدفعه یکی از دانشجوها که تفکرات بی دینی داشت، از جاش بلند شد و گفت: من حرف شما رو قبول ندارم...
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani