#ویلای_نفرین_شده 🕸
#پارت_1
_خب،داشتی میگفتی.
زل زدم به گلدون روی میز و شروع کردم:همه چیز از اولین باری که تو آینه پشت سرم دیدمش شروع شد!
•••••••••
چشام رو به زور باز نگه داشته بودم. یه صدایی هی دم گوشم می گفت ولش کن ،جمع کن بخواب.گور بابای استاد و نمره و کلاس.اما وقتی به این فکر می کردم که کل زحمت های این ترمم بستگی به همین طرح داره شیطونو لعنت می کردم و ادامه می دادم...
نزدیکای چهار صبح بود که تمومش کردم.چشمام اونقدر تار می دید که اصلا ندیدم چی شد.مداد و خط کشم رو پرت کردم رو میز .عینکم رو در آوردم و بی معطلی پریدم رو تخت.................
یه صداهای گنگی میومد.خیلی شبیه صدای مامانم بود.هی می خواستم چشامو وا کنم اما نمی شد.بیخیال صداهاشدم و بیشتر زیر پتو خزیدم.
یهو با صدای دادی که تو اتاق پیچید چسبیدم به سقف و برگشتم...
مامان:بــــهـــــــار،حنجره نموند واسم پاشو دیگه.
گیج و منگ نگاش می کردم.ضربان قلبم رو هزار بود.به خودم که اومدم آتیشی گفتم:مادر من بخدا این داد هایی که می زنی آخرش دخترتو جوون مرگ می کنه.بیا دست بذار رو قلبم ببین چه جوری داره می زنه.
_اگه بدونی ساعت چنده که تند تر می زنه.مگه بخاطر همون طرح کوفتی تا صبح بیدار نموندی؟
دو دستی کوبیدم تو سرم و گفتم:یا جد السادات ساعت چنده؟
نگاهی به بالا سرم انداخت و گفت:فکر کنم نیم ساعتی میشه کلاست شروع شده.
_ای خدا منو گاو کن.
با سرعت جت خواستم از تخت بیام پایین که پام لای پتو گیر کرد و با مخ اومدم کف پارکتا.
مامان سریع دوید سمتم و با نگرانی گفت:چی کار می کنی تو دختر؟پاشو .پاشو دست و پا چلفتی.
با آه و ناله بلند شدم.گونم بدجور درد می کرد.اهمیت ندادم و شروع کردم به حاضر شدن.
کلا یکم سر به هوا و به شدت ترسو بودم.
تند تند موهامو شونه زدم و با کلیپس بالای سرم جمع کردم.دم دستی ترین مانتو شلوارم رو پوشیدم.مقنعه ام رو هم سرسری پوشیدم.
طرحی رو که هشت ساعت واسش زحمت کشیدم رو با احتیاط لوله کردم .وسایلم رو انداختم تو کیفم و از اتاق پریدم بیرون.
هراسون دنبال سویچ بودم که مامان گفت.
_نگرد نیست.بابات ماشینش پنچر بود ماشین منو برد.
_وای نه مامان من الان چه خاکی تو سرم کنم؟
_زنگ زدم آژانس برو پایین الاناس که برسه.
با ذوق رفتم سمتش.محکم گونش رو بوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم که به فکرمی.
_اه تف مالیم کردی.برو خدا به همراهت.
_یعنی احساساتت منو کشته.بیچاره بابا.
_برو تا قابلمه نیومده تو سرت.
خندیدم و گفتم:رفتم رفتم.
کفشامو کردم سر پام و رفتم پایین.ماشین رسیده بود.نشستم عقب و سلام کردم و مشغول بستن بند کفشام شدم.
اینقدر هول بودم که طرحمو تو ماشین جا گذاشتم.راننده بیچاره تا جلوی در دانشگاه دنبالم اومد و بهم دادش.کلی تشکر و معذرت خواهی کردم و رفتم داخل.
تا برسم جلوی در کلاس نفس برام نموند.چند ثانیه وایسادم تا نفسم بیاد سر جاش.یکم که بهتر شدم در زدم و رفتم داخل.
کلاس سوت و کور بود.همه داشتن به حرفای استاد گوش می دادن.تا من رفتم داخل ،استاد حرفش رو قطع کرد.
سلام کردم و گفتم:ببخشید استاد.خواب موندم.
اخم همیشگیش رو روی چهره ی مسن و مهربونش نشوند و گفت:خداببخشه.چه روزی هم خواب موندین خانوم سهرابی.
_تا صبح داشتم پروژم رو تموم می کردم.
_ببخشید،می شه بپرسم یک ترم کامل چی کار میکردین که تا صبح مشغول بودین؟
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.نمی تونستم بگم درگیر ددر دودور و عروسی و مسافرت بودم که!
_بسیار خب.بفرمایید بشینید.
زیر لب تشکر کردم و روی اولین صندلی جلوی کلاس نشستم...
#ویلای_نفرین_شده 🕷
#پارت_2
اصلا نمی فهمیدم استاد چی میگه.یکی دیگه از ضعفامم این بود که روی خواب خیلی حساس بودم.تا یکم خوابم بهم می ریخت همه چیم نابود می شد.به زور به تخته نگاه می کردم که استاد بهم گیر نده.لحظه شماری می کردم که کلاس تموم شه و کارمو تحویل بدم و شر این ترم از سرم باز شه.
کمرم درد گرفته بود.یه چرخ زدم تا قولنجم رو بشکنم دیدم دو سه تا از پسرا دارن بهم اشاره می کنن و می خندن.ناخوداگاه اخم کردم و چرخیدم.آینم رو از تو کیفم در آوردم تا ببینم چمه که بهم می خندن.وقتی چشم به موهام افتاد محکم لبم رو گاز گرفتم.نصفش عین شاخ زده بود بیرون.خیلی افتضاح و شلخته بودم.سریع مقنعه ام رو کشیدم جلو و موهامو درست کردم.روم نمی شد دیگه سرمو بچرخونم.وقتی به این فکر کردم که با این قیافه اومدم جلوی استاد کلا آب شدم.
نقشم رو باز کردم و دادم دستش.عینکش رو زد و دقیق نگاهش کرد.هی این طرف و اون طرفش می کرد.دل تو دلم نبود.یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:خانوم سهرابی!من واقعا همچین چیزی ازتون خواسته بودم؟؟
با تعجب گفتم:چی شده مگه استاد؟
طرح رو چرخوند سمت مو گفت:واقعا این اندازه ها همون اندازه هاست؟کلش اشتباهه خانوم.
اون لحظه دلم می خواست از ته دل داد بزنم.بهار خانوم کل زحمتات برباد رفت.یه ترم دیگه هم مهمون همین کلاسی.
داشت گریم می گرفت.
با عجز گفتم:استاد واقعا راه نداره؟
یه پسره که اونجا وایساده بود گفت:آخی استاد گناه داره.
جوری نگاهش کردم که حساب کار دستش بیاد.ریز ریز خندید و سرشو انداخت پایین.
استاد:نه خانوم سهرابی.تازه یک هفته از ترم بعدی عقب موندین شما.این فرصتم بهتون دادم تا تلاشاتون واسه این ترم از بین نره.ایشالا جلسه بعد می بینمتون.با اجازه.
بدون اینکه منتظر جوابی بشه رفت.بچها هم دورشو گرفتن.اگه کسی اونجا نبود می زدم زیر گریه.خودم رو کنترل کردم و رفتم سمت وسایلم.
از کلاس که اومدم بیرون شماره ی نفس رو گرفتم.جواب نداد.با حرص قطع کردم و زنگ زدم به نیلوفر.همیشه در دسترس بود.
نیلو:جونم؟
_تو سلام بلد نیستی؟
_آخ هی یادم می ره سلام.
_سلام.
_خوبی جیگر؟
_نه.
_اواع.چرا؟کجایی؟
_دانشگاه.
_برو همون جای همیشگی الان با نفس میایم پیشت.
_باشه.
گوشی رو قطع کردم و رفتم زیر درخت بید،روی چمنا نشستم.جای همیشگیمون بود.
من و نفس و نیلوفر سه تا دوست هفت ساله بودیم.هرجا می رفتیم با هم بودیم.اگه یکیمون نمیومد کلا برنامه بهم می خورد.
نفس کنترل زبونش رو نداشت.نیلوفرن کلا خیلی شیطنت می کرد.بینشون من از همه آرومتر بودم.
به وقتش،مخصوصا وقتی با هم بودیم خیلی شیطون و شرخر می شدم.اما بیشتر اوقات بی سر و صدا بودم.
از دور دیدمشون.نفس تا منو دید،همینجور که نی آبمیوش گوشه ی لبش بود شروع کرد به دویدن.عین بچه های دبستانی.
بهم که رسید مقنعش هم در اومد.خودم سرش کردم گفتم:نی نی کوچولو خجالت بکش.
نفس:کشیدم دادم رنگش کنن.
_هرهر.
پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت.نیلوفرم رسید و جمعمون کامل شد.
تا نشست محکم زد پشتم و گفت:نبینم غمتو.
حرصم گرفت و یه نیشگون اساسی از بازوش گرفتم و باعث شد جیغ بنفش بکشه.
دو تا پسر داشتن رد می شدن که توجهشون بهمون جلب شد.
نفس تا دیدشون ،به یکی که تی شرت صورتی پوشیده بودگفت:جون پیرهن صورتی دل منو بردی.
بیچاره ها یه لحظه کپ کردن و به ثاتیه نکشید که غیب شدن.
معلوم بود از این بچه مثبتا بودن.
با تشر گفتم:نفس زشته خجالت بکش.
نفس:گفتم که کشیدم دادم رنگش کنن.
محکم کوبیدم تو پیشونیم.
نیلوفر:نکن،اون نیمچه مخی هم که داری می پره بی بهار می شیم.
#ویلای_نفرین_شده 🕸
#پارت_3
گفتم:الهی بی بهار بشین.
نفس:چی شده اینقد شکاری؟
_استادم کارمو قبول نکرد.
نفس خیلی غلیظ گفت:تف تو ذاتش.
_عه چرا توهین می کنی؟
نیلوفر:خب چی بگیم؟بگیم دستش درد نکنه خوب کاری کرد؟
دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه.
نفس:عه یعنی چی بهار.به درک که قبول نکرد.
همینجور که اشک می ریختم گفتم:شما که چیزیتون نمیشه.من بدبخت یه ترم دیگه هم باید سر اون کلاس نکبتی بشینم.
نیلوفر:یادت رفته منم ترم پیش اخراج شدم؟عین خیالمم بود؟
_تو فرق داری.
نیلوفر:آره من از مریخ اومدم.
_نیلو من رو این چیزا حساسم.حوصلمم نمی کشه یه ترم دیگه بمونم .
نفس:حالا غصه نخور یه کاریش می کنیم.فعلا پاشین بریم یه چیزی کوفت کنیم مردم از گشنگی.
نیلوفر به آبمیوه و کیک نفس اشاره کرد و گفت:پس اینو عمه ی من میل کرد؟
نفس:این پیش غذا بود.
نیلو:ای درد بگیری که هرچی می خوری چاق نمیشی.من بدبخت صبح تا شب رژیمم از ترسم.
نفس دستمال داد دستم و گفت:دیوونه ای دیگه.بخور بابا دنیا دو روزه.
رو به من گفت:دیگه نبینم گریه کنیا.پاشید.پاشید بریم نیم ساعت دیگه کلاس بعدیمون شروع می شه.
هر سه با هم بلند شدیم.رو بهشون گفتم:امشب چی کاره این؟
نفس:من که خوابم میاد.
نیلو:منم عمه جانم داره میاد.
بعدم ادای اوق زدن در آورد.خندیدم و گفتم:الان وقت نمیشه.می خواستم ببینم اگه بیکارین بریم بام باید یه چیزی رو واستون تعریف کنم.
نفس:چی؟
_بگم چی باید تا تهش بگم.الانم خورده تو ذوقم اصلا حسش نیست.
نفس:گور بابای خواب.من هستم.
نیلو:منم هستم دیگه.ایول عمه جان را می پیچانیم.
نفس:به نفع تو شد نیلو.بابا بریم گشنمه
نیلو:بریم بهار این الان ما رو می خوره.
خندیدم و با هم رفتیم سمت سلف سرویس.......
خسته و کوفته ساعت پنج رسیدم خونه.هی یاد طرحم میفتادم و اعصابم می ریخت بهم.مامان همینکه قیافه توهمم رو دید دیگه ولم نکرد.
مامان:چی شده چرا پنچری؟
_خستم مامان.
_آره منم باور کردم.
رفتم تو اتاقم.اونم دنبالم اومد.
دست به سینه بین چارچوب در وایساد.خودم رو مشغول تعویض لباسام کردم.
مامان:نمیگی چی شده؟
_مامان جان گفتم که خستم.
_ولی من می دونم داری الکی می گی.
اگه حرف می زدم باز گریم می گرفت.حالم از این ضعفم بهم می خورد.خیلی دلم می خواست نسبت به این مسائل بیخیال باشم اما همیشه جواب نمی داد.
نشستم روی تخت و با بغض گفتم:استاد کارمو قبول نکرد.
مامان:نگام کن بهار.
یه لحظه با ترس نگاش کردم.گفت:واقعا بخاطر این داری آبغوره می گیری؟
خیالم راحت شد
_مامان دو ماه دوباره باید بشینم سر کلاسش.
_خب فدا سرت.تو که این ترم به زور سر کلاسا بودی.یه دوره هم می شه واست.
چیزی نگفتم.اومد گونم رو بوسید و گفت:حالا هم گریه نکن.پاشو دست و روت رو بشور.یکم استراحت کن تا بابات بیاد.
لبخند زدم و گفتم:چشم.
قبل از اینکه از اتاق بره بیرون گفتم:مامان میشه من امشب با بچها برم بیرون؟
_کجا؟
_بام.قبل ده خونم.
_من نمی دونم.به بابات بگو.
_باشه.
رفت بیرون و درم بست..
رو تختم دراز کشیدم.هدفونم رو گذاشتم رو گوشم تا یکم ذهنم آروم شه و از فکر و خیال در بیام
***
#ویلای_نفرین_شده 🕷
#پارت_4
بابا که اومد،سریع به استقبالش رفتم.رابطم بابا بابام خیلی خوب بود.جونمون به هم بسته بود.دختر لوس و تیتیش مامانی نبودم اما بیش از حد بابایی بودم.
مثل هر روز بغلش کردم و بهش خسته نباشید گفتم.اونم با خوشرویی جوابم رو داد.به مامان گفتم بشینه تا خودم چای بریزم.
سه تا چایی ریختم و برگشتم تو سالن.
معلوم بود خسته شده.سینی رو گذاشتم جلوش و گفتم:بابایی خیلی دمقیا.
بابا:آره بابا امروز ارباب رجوع زیاد بود.خسته شدیم همه.
بابام کارمند بانک بود.خداروشکر دستمون به دهنمون می رسید و مشکل مالی نداشتیم.
_خسته نباشی.
_سلامت باشی بهار بابا.
مامان:خانوم امروز کلی گریه کرده که چرا استادم طرحمو قبول نکرد.
بابا ابرویی بالا انداخت و گفت:چرا؟
_طرحم با چیزی که استاد می خواست همخونی نداشت.ردش کرد.
بابا:عجب.
خندم گرفت.اوج هیجان یا ناراحتیش همین عجب بود.
بابا:چرا می خندی؟
_هیچی.
مامان:بله دیگه خنده هاش مال باباشه،غم و غصه و گریه هاش واسه من.
پریدم بغلش و گفتم:الهی فدات شم مامان.ببخشید.
_خدا نکنه.ای بابا بشین خفه شدم.
نشستم سر جام.بابام گفت:اشکال نداره.این درس عبرت شد تا دفعه ی بعد کارتو با دقت انجام بدی.
_بله درسته.میگم بابا.می ذاری انشب با نفس و نیلوفر برم بیرون یکم آب و هوام عوض شه؟
_ای پدر سوخته.پس بگو چرا اینقدر مظلوم نشستی.
با اعتراض گفتم:عه بابا من که همیشه آروم و مظلومم.
_بیرون خونه بله.اما تو خونه که خودت خوب می دونی.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:حالا می ذاری؟
_برو.ولی زود برگرد.مواظب خودتون باشین.
چشمی گفتم و بلند شدم.
به نفس و نیلوفر پیام دادم و گفتم تا نیم ساعت دیگه می رم دنبالشون.چیزایی که بابا واسم تعریف کرد خیلی جذاب بود.می تونست سوژه ای بشه تا حسابی با بچها با هم گپ بزنیم.
مانتوی بنفش بلندم رو با شلوار و شال سفید پوشیدم.یه رژ صورتی ملایمم زدم.کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون.
سویچ رو از بابا گرفتم و و بعد از شنیدن توصیه هاشون.خدافظی کردم و از خونه بیرون رفتم.....
اول رفتم دنبال نفس،بعد هم نیلوفر.از خصلت های خوب هرسه تامون این بود که سریع حاضر می شدیم.تا برسیم بام نفس و نیلوفر کلی مسخره بازی در آوردن و منم فقط می خندیدم.
ماشین رو یه جا پارک کردم و پیاده شدیم.با هم رفتیم بالا،جایی که همیشه دور هم جمع می شدیم.وسطای مهر بود و هوا به خنکی می زد.نفس سریع روی نیمکت نشست و شروع کرد به به به چه چه کردن:به به عجب هوایی.عجب ویویی.آخ من چقدر اینجا رو دوست دارم.
من و نیلوفرم کنارش نشستیم.گفتم:مگه بار اولته میای اینجا؟
نفس:نه ولی یه ارادت خاصی به اینجا دارم.
نیلوفر:عجب.
نفس:مش رجب.
نیلوفر الکی ادای خنده در آورد و گفت:چقد تو بانمکی آخه.
نفس:به گرد پای تو هم نمی رسم عزیزم.
با داد من جفتشون ساکت شدن:ای بابا بسه دیگه.خیر سرم اومدم من حرف بزنما.یه لحظه هم به اون فک مبارک استراحت نمی دن که.
نیلوفر:باشه چرا می زنی.اصلا ما لال می شیم.بفرمایید.
ژست این فیلسوفا رو به خودم گرفتم و شروع کردم:دو شب پیش،بابا یهو هوس کرد خاطرات تلخی رو مرور کنه که هیچ وقت تا حالا نشنیده بودیم.
نفس با هیجان گفت:من میمیرم واسه خاطرات تلخ .خب.
چش غره ای بهش رفتم و ادامه دادم:موضوع بر می گرده به زمان پدر بزرگ بابام.
نیلوفر:اووو من حوصله ی شنیدن قصه ی پیرپاتالا رو ندارم.
با حرص گفتم: نیلوفر لال شو.
خندید و چیزی نگفت.
_پدر بزرگ بابام سه تا بچه داشته.دو تا پسر و یه دختر.اسم پسر هاش حسن و حسین بوده و دخترش سارا.
حسین همون پدر بابای من یا پدر بزرگمه،حسن هم عموی بابامه که من تا حالا از وجودش خبر نداشتم.پدربزرگ بابام...
نفس پرید وسط حرفم:ببخشید میون کلامت،اما پدر بزرگ بابات اسم نداشته؟تا بیای نسبتا رو بگی صبح شده که.
خندیدم و گفتم:خب پدر بزرگ بابام یا همون مِهدی،با بچه هاش توی یه ویلا نزدیک یکی از شهر های شمال زندگی می کردن.اون زمان کلا دو تا ویلای معروف واسه دو تا خان اونجا بوده که یکیش مال مهدی بوده.از شهر هم تا ویلاهاشون یه ربع بیشتر راه نبود.
#ویلای_نفرین_شده 🕸
#پارت_5
وضعشون هم توپ بوده.خلاصه زندگی خوبی داشتن.تا اینکه حسن،پسر بزرگ آقا مهدی عاشق میشه.حالا بگو عاشق کی.عاشق یه دختری که حتی به نون شبش هم محتاج بوده.نه کس و کاری داشته نه هیچی.مهدی هم که حسابی به خودش و خاندانش مغرور بوده وقتی می فهمه مخالفت می کنه.
حسن هم بدجوری دلش واسه دختره رفته بود ونمی تونست ازش دست بکشه.خلاصه مهدی می گه یا اون دختره یا ارث و خانواده .اونم خیلی راحت عشقش رو انتخاب می کنه و از پیششون می ره.
با پس اندازی که داشته یه خونه ی کوچیک می گیره و با دختره ازدواج می کنه.از اون روز به بعد هم دیگه حسن و خانوادش هم دیگه رو نمی بینن.
حسین،یعنی همون بابا بزرگمم واسه سربازی عازم تهران میشه.بعد از تموم شدن سربازیش،توی همون نظام مشغول میشه و کارش میگیره.اونم همون تهران ازدواج می کنه و موندگار میشه.البته با رضایت خانواده.
نیلوفر:خب باز جای شکرش باقیه.میگفتی.
_دیگه فقط سارا می مونه و پدر و مادرش.سارا اون زمان که داداشاش رفته بودن،18سالش بود.کلا اون زمان هم زیاد نمی ذاشتن دخترا درس بخونن و قبل دیپلم درسش رو ول کرده بود.
این سارای قصه ی ما،هر روز به خواست مامانش تاشهر می رفت و نون می گرفت.گاهی هم اگه خرید داشتن خودش انجام می داد.
یه روز که مثل همیشه رفته بود نونوایی،تو راه برگشت داشت واسه خودش شعر می خونده و میومده.کلا غافل از دنیا و اطرافش.
یه دفعه با یکی برخورد می کنه و می خوره زمین.هرچی خریدم کرده بود پخش زمین میشه.
چون سرش محکم خورده بود به طرف،دردش میگیره و می زنه زیر گریه.بالاخره دختر خان بوده و تیتیش مامانی.
اون مرده هم با کلی عذر خواهی مشغول جمع کردن میوه ها و نون و بقیه وسایل میشه.
چند لحظه که می گذره،وقتی چشم سارای ما به جمال آقا روشن می شه،دلش هری می ریزه.
اصلا درد و خرید و همه چی یادش می ره.حالا این طرف هم هی صداش می زده که بفرما اینم وسیله هاتون،ولی انگار اصلا نمی شنید.
بالاخره به خودش میاد و با دستای لرزونش پلاستیکارو می گیره و می ره.
تا خود خونه همش حواسش پیش اون مرده بوده.
همون یه نگاه کافی بود تا سارا دلشو ببازه.
هر روز به بهونه ی نون خریدن و چیزای دیگه می ره شهر تا بلکه بتونه یه بار دیگه ببینش.
اون زمان شهر ها هم کوچیک بودو همه همو می شناختن.بالاخره بعد از دو هفته تو مغازه پیداش می کنه.
از نظرش مردی با جذبه تر از اون وجود نداشته.وقتی می بینش قلبش تند تند می زنه و خلاصه حالتایی که عاشقا داشتن.
نیلو:اسمش چی بود؟
یکم فکر کردم و گفتم:محمد.
ادامه دادم:سارا اون روز تعقیبش می کنه تا خونش رو پیدا کنه.و می کنه.
حالا به جای اینکه بره و کل شهرو بچرخه،هر روز می رفت نزدیک خونشون پشت یه درخت وایمیسه تا محمد بیاد و ببینش.
یه روز محمد می فهمه و وقتی می بینه این دختر هر روز کارش شده آمار گرفتن از اون،می ره پیشش و ازش دلیلش رو می پرسه.
دختر بیچاره هم که تا اون سن نه پا پسری حرف زده نه چیزی هول می شه و سکوت می کنه.
محمد هم که از نگاهای سارا و رفتارش قضیه رو فهمیده بود،بهش میگه نامزد داره و قراره تا چند وقت دیگه ازدواج کنن.
اینو و میگه و میره.سارا بعد از شنیدن اون حرف کلا نابود میشه.حتی از به دنیا اومدنش هم پشیمون میشه.دلش بدجور واسه محمد رفته بود.
از اون روز به بعد،اون سارا دیگه سارای قدیم نشد.
دیگه نه خرید رفت،نه به حیاط می رفت تا به گلا و درختا آب بده،نه دیگه کسی صدای شعر خوندنش رو شنید.
عین آدمای افسرده،فقط تو اتاقش می نشست و دفتر خاطراتش رو پر می کرد.
پدر و مادرش وقتی می بینن سارا چه حالی داره،نگران می شن و واسه برگشتش به زندگی عادی هرکاری می کنن.اما هیچ اثری نداشت.
پدر سارا ،یه روز از یکی می شنوه که یه رمال ماهر هست و با ورد هایی که می خونه هر دردی رو دوا می کنه.
اونم که خیلی نگران دختر یک ی یه دونش بوده،آدرس و نشونی اون شخص رو می گیره و میارتش تو خونش.
مثل اینکه اون شخص،تازه وارد بوده و وقتی داشته اون ورد و دعاها رو می خونده،یه چیز رو کامل نمی گه و.....
نفس و نیلوفر دقیق زل زده بودن به من.وقتی دیدن ساکت شدم همزمان گفتن:و.....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:کار اونا با اجنه و شیاطین بوده.ورداشون هم همینطور.و وقتی یه چیز رو اشتباه یا ناقص میگه،سارا اسیر اون ورد میشه و کلا حالت طبیعیش رو از دست می ده.
از اون شب به بعد،جن ها و ارواح و نمی دونم این چیزا به جونش میفتن و دیگه نه پدر و مادرش یه روز خوش می بینن نه خودش.
یهو مثل دیوونه ها،چه شب چه صبح شروع می کرده به جیغ کشیدن و به یه نقطه ای اشاره می کرده.
یا اینقدر خودشو می زده تا غش کنه و بیهوش شه.
گاهی هم یک روز کامل به یه جا خیره می شده و هیچ حرکتی نمی کرده.
روی در و دیوار هم یه چیزایی می نوشته.
یه وقتایی هم یه چیزایی با خودش زمزمه می کرده که هیچ کس نمی فهمید چیه.
پدر سارا دیگه نمی تونه اون مرد رو پیدا کنه.چند هفته ای به همین روال،با اشک و ناله و نفرین های پدر و مادرش می گذره.
هرکاری هم کردن نتونستن دردش رو دوا کنن
.یه روز مادرش توی آشپزخونه مشغول آشپزی بوده،پدرش هم وقتی می بینه چند ساعته که خبری از دخترش نیست،می ره تو اتاقش تا ببینه داره چی کار می کنه.
ورودش به اتاق همانا،و دیدن دخترش غرق خون،بالای طناب دار همانا.
سارا با چاقو یه سری چیزا روی بدنش هک کرده بود و بعدم خودشو دار زده بود.