eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
15 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه حتی از اسم رمان👐 ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۳ روز تا غدیر امام صادق علیه‌السلام فرمودند: «وَ اللَّهِ مَا اسْتَوْجَبَ آدَمُ أَنْ يَخْلُقَهُ اللَّهُ بِيَدِهِ وَ يَنْفُخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ إِلَّا بِوَلايَةِ عَلِيَّ عَلَيْهِ السَّلَامُ» «به خدا قسم، آدم شایسته آفریده شدن به دست خدا و دمیدن روح خویش در او نشد، مگر به‌واسطه ولایت على عليه‌السلام.» الكافي، ج٢، ص١۹۶.
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۳ (فلش بک به گذشته) رسول: سه روز پیش تولد داوود بود .با بچه ها براش
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:نفس عمیقی کشیدم و صلواتی فرستادم .آروم لب زدم:سلام محمد جان .خوبی؟ محمد: سلام .ممنون تو خوبی؟ محسن: سلامت باشید .جانم کاری داشتی؟ محمد:زنگ زدم به داوود گوشیش خاموش بود .اخه دیشب با معراج حرف زده بود گفته بود دلتنگ ما شده و هر وقت تونستیم بهش زنگ بزنیم .الان کسی نبود زنگ زدم اما جواب نداد . محسن:چ..چی؟داوود؟اها عملیات داشتیم فکر کنم گوشیش رو برای همون خاموش کرده. محمد: با شنیدن صدای محسن مطمئن شدم اتفاقی افتاده .با صدایی که نگرانی درونش موج میزد لب زدم:محسن اتفاقی افتاده؟؟؟راستش رو بگو .بلائی سر بچه ها اومده؟من میدونم داوود هیچ وقت تلفنش رو خاموش نمی کرد . بگو چیشده؟؟؟ محسن :آروم باش محمد .چیزی نیست. راستش داوود یکم زخمی شده الان بیمارستانیم همین محمد: یا خدا. چیشده .چه بلائی سرش اومده ؟ محسن: محمد یه چیزی میگم آروم باش فقط. رسول نباید بفهمه . محمد: محسن دارم سکته میکنم .چیشده؟ محسن: تیر به شکمش خورده .جای حساسی بوده و حالا که عمل شده دکتر گفت اگر تا شب ساعت ۱۰ بهوش نیاد... محمد: بهوش نیاد چی؟ محسن: میره کما 😔 محمد: وای خدای من .محسن تورو همون خدایی که میپرستی هر اتفاقی افتاد منو خبر کن .گوشی رو مخفی میکنم اما بهش سر میزنم .بهم زنگ بزن هر اتفاقی افتاد .باشه؟ محسن: باشه. تو برو به سلامت محمد: خداحافظ. محسن: سرم رو بلند کردم و خیره شدم به حامد .آروم از جام بلند شدم و به طرفش رفتم .رد نگاهش رو دنبال کردم .رسیدم به جسم بی جون داوود .چقدر مظلوم شده .با صدای حامد نگاهم رو به طرفش برگردوندم. حامد: آقا میشه من برم بیرون؟سریع برمیگردم . محسن: باشه برو . حامد: با اجازه . حرکت کردم و از بیمارستان خارج شدم .بغض عجیبی به گلوم چنگ زده بود و هر کاری میکردم ول کن نبود .دستم رو برای تاکسی بلند کردم .جلوی پام ترمز کرد .سوار شدم و بعد از آدرس دادن سرم رو به شیشه تکیه دادم .دلم تنگ شده .برای رسول .برای مهدی .برای داوود . برای همشون. چیشد که اینقدر راحت همه چیز به هم ریخت؟چیشد که مهدی رفت برای همیشه ؟چیشد که رسول رفت میون اون همه گرگ؟ چیشد که داوود افتاد رو تخت بیمارستان و معلوم نیست چه اتفاقی براش بیوفته؟ چیشد که این شد؟ ........... با صدای راننده نگاهم رو بهش دوختم. نگاهم کرد و گفت . راننده:آقا رسیدیم حامد: ممنون . هزینه رو پرداخت کردم و از ماشین پیاده شدم.پا گذاشتم تو جاده ای که این مدت خیلی ازش گذر کردم .بهشت زهرا .جایی که شد مخفیگاه من و رسول موقع ناراحتی هامون .شد پاتوق هر شب جمعه هفته هامون و اومدیم اینجا .کنار سنگ قبرش زانو زدم .دوباره همون بغض. ‌دوباره همون اشک های تموم نشدنی .دوباره ... سرم رو پایین انداختم و چشمه ی اشکم جوشید. دیگه به هیچ عنوان جلوش رو نگرفتم .گذاشتم تا دلش میخواد بیاد و بریزه .بزار خالی بشم .کی گفته مردا دل ندارن؟کی گفته مرد نباید گریه کنه؟مردا هم دل دارن .مردا هم تا یه جایی تحمل و صبر دارن. دست کشیدم روی سنگ قبر.اروم لب زدم:سلام داداش مهدی .خوبی ؟خوش میگذره ؟داداشی خبر داری چیشده؟داداش رسول رفته تو دهن شیر .محمد رفته بین داعشیا .داوود روی تخت بیمارستان افتاده و معلوم نیست چه اتفاقی براش بیوفته .داداش مهدی یادته خوشت میومد بهت بگم داداش؟منم وقتی میخواستم حرصت بدم داداش نمی گفتم. اما وقتی باهم خوب بودیم داداش صدات میکردم .درسته بزرگ بودیم اما اون داداش گفتن ها برام شده بود آرامش. هر وقت بهت می گفتم داداش امنیت رو حس میکردم . امنیتی که یه نفر میتونه به خاطر برادر بزرگتر داشتن حس کنه .داداش مهدی خودت کمک کن .مهدی دلم میخواد برگردیم به اون روزی که با رسول رفتیم خاستگاری .اون روزی که موهام رو به هم ریخت .دلم میخواد دوباره اون کار رو بکنه و من به جای اینکه دنبالش بکنم بغلش کنم و دلتنگیم رو کم کنم . یعنی الان رسول داره چیکار میکنه؟؟امیدوارم این پرونده هم زود تموم بشه .خودت کمک کن داداش مهدی . حامد: از جام بلند شدم .لباسم رو که خاکی شده بود تکوندم و نگاهی به ساعت کردم .یه ساعتی هست که اینجا هستم .آروم به طرف خیابون رفتم و سوار اتوبوس شدم .نگاهی به بچه ها کردم .با خوشحالی بستنی هاشون رو میخوردن و میخندیدن.کاش یه لبخند هم روی لب های ما بیاد .کاش.... ........... از اتوبوس پیاده شدم و به طرف بیمارستان رفتم. وارد شدم .نگاهم به بچه ها خورد .همشون پریشون نشسته بودن .به طرفشون رفتم و سلام ‌کردم .با صدام بچه ها سرشون رو بلند کردن .یکدفعه از جاشون بلند شدن. آقا محسن سریع به طرفم اومد و گفت . محسن: معلوم هست تو کجایی پسر؟؟ چرا جواب تماس هامون رو ندادی؟ حامد: نگاهی به گوشیم کردم .ده تماس بی پاسخ. سرم رو پایین انداختم و لب زدم:ببخشید آقا . متوجه نشدم . محسن: بازم خداروشکر سالمی ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.دلتنگی 💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
اینم پارت هدیه به مناسبت تولد رفیق گلم 😊❤️ نظرات فراموش نشه😉
من درحالی که کلی درس و امتحان دارم، دارم به این فکر میکنم چجوری برنامه ریزی کنم درسام به سریال دیدنم لطمه ای وارد نکنه..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتی حاجی همه هستی‌شو داد نمیدونستی خودتم همه هستی‌تو میدی فراموش نمیشوی🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
گفتی حاجی همه هستی‌شو داد نمیدونستی خودتم همه هستی‌تو میدی فراموش نمیشوی🖤 https://eitaa.com/romanF
حقیقتا خیلی دلم سوخت با دیدن این فیلم ❤️‍🔥❤️‍🩹 هنوزم دلم میخواد همش یه شوخی باشه . دلم میخواد همش خواب باشه اما انگار...💔🖤
ولی چهارشنبه ها یکی از بهترین روزای زندگیمه !
سلام رفقا صبح نزدیک به ظهرتون بخیر باشه بریم سراغ پارت امروز؟😉
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۴ محسن:نفس عمیقی کشیدم و صلواتی فرستادم .آروم لب زدم:سلام محمد جا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: لبخند خجلی زدم و صورتم رو به طرف اتاقی که حالا صاحبش داوود شده بود برگردوندم.انگار اون همه درد و دل کردن دیگه برام کافی نیست و دوباره هجوم خاطرات رو به مغزم حس میکنم .خاطراتی که با رد شدن هر کدوم از اونا بغض و اشکم باهم قاطی میشه .روزی که با داوود و کیان سر به سر رسول گذاشتیم و رسول هم راهی بیمارستان شد .روزایی که رسول متهم شده بود به جرم جاسوسی و هیچ امیدی نداشت و شب هایی که من و داوود به خاطر گریه و شب بیداری هامون برای رسول ،از شدت سوزش چشم نمیتونستیم جایی رو ببینیم .چقدر زود همه ی اون خاطرات عبور کردن و جاشون رو به خاطرات جدیدی دادن.ای کاش این روز های زجر اور هم سریع تموم بشن و جاشون رو به روز هایی بدن که لبخند روی لب هامون بیاد . کنار بچه ها نشستم .سرم رو روی شونه ی سعید گذاشتم .سعید درست مثل آقا محمد رفتار میکرد. سعی میکرد ظاهرش رو حفظ کنه اما خدا میدونه توی دلش چیه .سعید هم همیشه برام مثل برادر بزرگتر بود و هست.حس آرامش رو میشه از تک تک کلماتی که به کار میبره پیدا کرد و جذب کرد .برای همین هست که آقا محمد اون رو خیلی دوست داره .چون علاوه بر شیطنت هامون آرامش رو به هممون میده . ............. ساعت چیزی رو نشون میداد که من نمیخواستم باورش کنم .ساعت ده شب شده بود و من نمیخوام باور کنم داوود بهوش نیومده و قراره راهی بخش آی سیو بشه .دکتر و پرستار ها به طرف اتاقش رفتن .داخل شدن و من دوباره پشت در ایستادم .نگاهی به چهره ی خسته ی بچه ها انداختم .دوباره نگاهم رو به داخل اتاق دادم و خیره شدم به دکتر که حالا رو به روی داوود ایستاده بود و ما نمیتونستیم بفهمیم چه اتفاقی افتاده.بیحال تر از قبل به دیوار تکیه دادم و به این فکر کردم که اگر هر اتفاقی برای داوود بیوفته رسول میخواد چه واکنشی نشون بده .صدای گوشی بلند شد .نگاهمون رد صدا رو گرفت و رسید به آقا محسن .سریع گوشی رو در اورد و با دیدن شماره اش با ناراحتی لب زد . محسن: محمده امیرعلی: آقا میخواید جواب ندید ؟آخه الان چی میخواید بهشون بگید؟ محسن: محمد که میدونه چه اتفاقی افتاده .فقط رسول هنوز خبر نداره .الان محمد احتمالا میخواد از حال داوود باخبر بشه . دکمه وصل تماس رو زدم که صدای رسول به گوشم خورد .ایندفعه دیگه به معنای واقعی لکنت گرفتم و انگار کسی میخواد خفه ام کنه نتونستم حرفی بزنم و دهنم باز و بسته شد .اب دهنم رو قورت دادم که رسول با بغض لب زد . رسول: سلام اقا . محسن: سلام رسول جان. خوبی؟ رسول: ممنون .آقا داوود بهوش اومده دیگه؟ میشه گوشی رو بدید بهش ؟ محسن: را..راستش هنوز بهوش نیومده😔 رسول: یعنی چی؟؟مگه دکتر نگفته باید ساعت ده بیدار بشه؟ محسن:چرا اما دکتر گفت اگر بهوش نیاد میره کما رسول:چ..چی؟؟ک..کم..کما؟ محسن: رسول جان من بعدا باهات حرف میزنم .خداحافظ. تلفن‌رو قطع کردم .کاری نداشتم اما نمیتونستم صدای بغض آلود رسول رو بشنوم و کاری نکنم. تنها راه حل قطع کردن تلفن بود.نگاه خیره ی بچه هارو حس کردم. رو کردم سمتشون سمتش و گفتم:رسول فهمیده بود .زنگ زد حال داوود رو بپرسه . حامد: آقا محسن حالا چیکار کنیم؟پس چرا داوود بیدار نمیشه؟؟ محسن: نمیدونم واقعا. تنها راه این هست که امیدت به خدا باشه . حامد: خواستم حرفی بزنم که نگاهم به اتاق داوود خورد .چیزی که میدیدم رو نمیتونستم باور کنم .او..اون... چشمای باز داوود بود؟اون چشمای به رنگ شب داوود بود؟بیدار شد؟؟ با بغض لب زدم: بهوش اومد .به خدا بهوش اومد کیان: با حرف حامد سرمون رو به طرف اتاق داوود چرخوندیم . با دیدن چشمای بازش لبخند عمیقی روی صورتم نقش بست.این لبخند می ارزید به تموم سختی هایی که این چند ساعت کشیدیم و من حاضرم هر چی دارم رو بدم تا همچین لبخندی که پر از حس آرامش هست روی لب تک تک رفیقام مخصوصا رسول بشینه:) ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.مهدی💔 پ.ن.بهوش اومد .... پ.ن.رسول هم فهمید🥺 پ.ن.لبخند با حس ارامش🙃❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms