هدایت شده از 🌌 گرافیتور 🌌
خبر خبر 📢
به 10 نفر اولی که عضو این کانال بشن😍
استیکری که بخوان واسشون ساخته میشه🥰
@gerafitor
هدایت شده از 🌌 گرافیتور 🌌
کسی که 5 نفر رو بیاره داخل کانال😍
استیکری که بخواد واسش ساخته میشه🥰
@gerafitor
اصلاشماهرطورهمنگاهکنی،همهی
رئیسجمهورهایایران،تابهالان(ی)
داشتن!
(رجائی،خامنهای،هاشمی،خاتمی،
احمدی،روحانیورئیسی)
خبمعلومهبعدیهمبایدبشهجلیلی
چهمعنیایدارهکهپزشکیانرئیس جمهور شه!اصلاوزنشبابقیهسازگارینداره😂
بنیصدرهمکه(ی)نداشت؛
آخرشهمعزلشد😂😂😂👍
هدایت شده از ساندیس میم | Sandis_meme
دلمون رئیسجمهور ۷۰ساله با دوروبریای پیرمرد نمیخواد
📍 @irmanewss | •ایـرمـانـیـوز•
سلام رفقا
امروز تولد داریم🥳🥳
عاطفه جان دختر دوست داشتنی و دل نازک تولدت مبارککککک🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک عاطفه جان 🎂🎂
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۱ محسن:میدونم که با دیدن فیلم حالشون خراب میشه اما نمیتونم جلوشون ر
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸۲
حامد: از اتاق آقا محسن اومدیم بیرون و کنار هم نشستیم.سرم رو پایین انداختم .با صدای فرشید سرم رو بالا آوردم .
فرشید :حامد اونجا تعجب کردم چرا تو نگفتی میخوای با آقا محسن بری.
حامد: لبخند غمگینی روی صورتم نقش بست.لب زدم:من نمیخواستم رسول بره که رفت.من نمیتونم روی حرف اقا محسن حرفی بزنم یعنی یه جورایی خجالت می کشم.با اقا محمد اینجوری نبودم برای همین راحت میتونستم باهاش حرف بزنم 🙂😔
کیان: انشاالله که خیره و آقا محسن و بچه ها صحیح و سالم پیداشون میکنن.
داوود:بغض توی گلوم نشست .با همون صدام که بر اثر بغض دورگه شده بود لب زدم:شاید بتونن پیداشون کنن اما بعید میدونم صحیح و سالم🥺مگه ندیدید آقا محمد خونی بود.رسول حالش خوب نبود و تا قبل اینکه معراج بیوفته رسول رو چجوری گرفته بودن تا نتونه بره سمتش💔
بعید میدونم اونا رو سالم پیدا کنید.به خدا امید دارم اما میدونم داعشی ها اینقدر بی وجدان هستن که عمرا بزارن اونا سالم بمونن🖤
کیان: یادآوری اون صحنه هایی که توی فیلم بود برامون عذاب آور بود.درسته داعشی ها نامرد تر از اونی هستن که بزارن محمد و رسول سالم بمونن و تا الان معلوم نیست چه بلائی سرشون آوردن.سعید و معین رفتن خونه تا به خانواده هاشون اطلاع بدن و وسایلشون رو جمع کنن.ماهم مشغول کارهامون شدیم.با اینکه تمام حواسمون به اون صحنه هایی بود که دیدیم.
حامد: از جام بلند شدم و به طرف اتاق اقا محسن رفتم . از کنار اتاق اقا محمد رد شدم که نگاهم به جای خالیش افتاد. ای کاش نمیرفتن.یعنی الان چیکار میکنن؟نخواستم بیشتر ببینم و دلتنگ بشم.سریع رد شدم و در اتاق اقا محسن رو زدم.بعد از اجازه گرفتن وارد شدم.رو به اقا محسن گفتم: آقا میشه من دو ساعت برم مرخصی؟
محسن:برای چی؟اتفاقی افتاده؟
حامد: نه فقط میخوام یکم برم بیرون.
محسن:با اینکه کار ها مونده بود اما میدونستم که حال بچه ها اصلا خوب نیست مخصوصا حامد که خیلی ساله با رسول رفیقه.پس گفتم :میتونی بری .
حامد: ممنونم .با اجازه
پا گذاشتم توی پارک نزدیک سایت.همون پارکی که توش خاطرات زیادی داشتیم با بچه ها.دلتنگی عذابم میده.با دیدن نیمکت چوبی ای که روش اتفاق های زیادی افتاد برامون بغض کردم و پرت شدم به اون خاطرات .
(فلش بک به گذشته)
داوود: رسول روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود.وقتی که داشت از آقا محمد مرخصی میگرفت متوجه شدم میخواد بیاد اینجا و برای همین سریع ماهم نیم ساعت مرخصی گرفتیم که البته با کلی اصرار آقا محمد راضی شد.از پشت صندلی داشتیم میرفتیم سمتش.سرش پایین بود و هنوز متوجه نشده بود که ما پشتش هستیم.یکدفعه بطری آب رو ریختم روی سرش که باعث شد هینی بگه و بلند بشه.با اخم و تعجب بهمون نگاه میکرد.با دیدن قیافه اش دیگه نتونستیم تحمل کنیم و زدیم زیر خنده.از موهای فِرِش قطره قطره اب میچکید و مثل موش آب کشیده شده بود.وقتی به خودم اومدم که دیدم دارم از دستش فرار میکنم و اونم با سرعت میدوید. دور بچه ها میچرخیدیم و من با صدای بلند میخندیدم و می گفتم غلط کردم. حامد یهو پرید وسط و رسول رو گرفت.
حامد: رسول رو گرفتم و با خنده گفتم:ولش کن داداش غلط کرد اصلا😁
داوود: اوویی حامد چی چی غلط کرد.به من چه ایده ی خودت بود.
حامد: نگاهم به صورت رسول خورد.بدبخت شدم یکی نیست بگه به تو چه ربطی داره که میپری اینو بگیری 😐دستش رو ول کردم و یهو دویدم که لباسم کشیده شد و به عقب کشیده شدم.نگاهی به رسول که با چهره ترسناک اما با لبخند خبیثی نگاهم میکرد افتاد.با خنده گفتم :رسول نمیدونی چقدر دوستت دارم.
رسول:نچ باور ندارم.
حامد : چیکار کنم باور کنی؟؟
رسول: اوم🤔بزار اندازه ای که خودت پیشنهاد دادی آب بریزن روی من روی خودت بریزیم😁
حامد: نههه .رسول خودت که میدونی من سریع مریض میشم.
رسول:اشکالی نداره . تو تب کن خودم پرستارت میشم.😂
حامد: خواستم حرفی بزنم که یکدفعه خیس آب شدم.دهنم از شدت تعجب باز مونده بود.به خودم اومدم و گفتم :این ضالمانه است.من اینقدر نگفتم
رسول: دیگه ما ریختیم.
حامد: اون شب مریض شدم و تب کردم.رسول تا صبح بالای سرم توی نمازخونه موند و مراقبم بود.صبحش که بلند شدم دیدم خودش نشسته خوابش برده.پشتی رو گذاشتم اروم کمک کردم دراز بکشه.اما بیدار شد.با چشای خوابالو بهم خیره شد و گفت حالت خوبه که منم گفتم الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی😜
اونم با گفتن (با نمک)تکونی خورد و خوابید.
(زمان حال)
ای کاش هیچوقت تموم نمیشد اون روزای خوب.چقدر خوش گذشت اون روز و تمام روزایی که باهم بودیم.
دستی به نیمکت چوبی کشیدم و لب زدم:خیلی بدید.چرا رسول هر وقت حالش بد بود بیشتر موقع ها میومد پیش شماها؟مگه من نبودم که دلش می گرفت میومد اینجا؟🥺
سرم رو بلند کردم.اسمان تاریک و تیره.ستاره های روشن با آسمون تاریک تضاد قشنگی داشت.خدایا خودت کمک کن❤️🩹
♡♡♡♡♡
پ.ن.خاطرات 💔
پ.ن.خدایا خودت کمک کن..
https://eitaa.com/romanFms
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت۸۲🥺💔
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊