eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
دقت کردی دقیقا تو اوج ناامیدی و بدحالیت ، دقیقا همون موقع که دیگه امیدی برای ادامه دادن نداری یه اتفاقی میوفته که حالت به کل عوض میشه❤️ دیگه خبری از غم چند ثانیه قبل نیست💫 و این یعنی خدا مواظبت هست و تا خدا نخواد هیچ برگی از درخت نمیوفته 🌱✨🌱✨🌱✨
خدا تو روز های سخت زندگیت میفهمه هنوز بهش امید داری یا نه🥺 مواظب روزای سخت زندگیت باش و امیدت رو هیچ وقت از دست نده رفیق:)💫
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۰ داوود: پام خیلی درد میکرد . خدا خدا میکردم عفونت نکرده باشه . خونریزی کمتری داره چون بسته شده اما مهم تیر و دردش هست که الان داغونم میکنه . نگاهی به آقا محمد کردم . رنگش پریده بود و خون از دست و پاش میومد . توی اینجا کسی که حالش کمی بهتره تا الان حامد و من هستیم . البته امیدوارم دیگه بدتر نشیم.🖤 محمد: با درد دست و پام بیدار شدم. نگاهی به آستین لباسم کردم . خونی بود . نگاه نگران بچه ها رو روی خودم حس کردم. آروم سرم رو بلند کردم و با صدای آرومی گفتم: چ.یه؟ چر..چرا..این..طوری..نگ.نگاه..می کنید؟ حامد: آقا حالتون خوبه؟ محمد: خو..خوبم. داوود: آقا احتمالا تا چند ساعت دیگه آقا محسن و تیم بیان. شما که بیهوش بودید سهیل تماس گرفت با آقا محسن . رسول رو نشون دادن . رسول هم سریع فریاد زد شمال . ما الان توی شمال هستیم . احتمالا اون ها متوجه شدن ما کجاییم .🙂 محمد: خداکنه (۳ساعت بعد) محسن: بالاخره رسیدیم به همون ویلا . دل تو دل هیچ کدوم از بچه ها نبود . نمیدونیم قراره بچه ها و محمد رو در چه حالی ببینیم و این برای هممون آزار دهنده هست . اسلحه هامون رو مجهز کردیم و آماده شدیم . با اشاره به امیرعلی از روی دیوار بالا رفت و سریع در رو باز کرد . آرام آرام به جلو حرکت کردیم . ویلای بزرگی بود . سمت راست ویلا یه انباری و سمت چپ در ساختمان داخل ویلا بود . آروم به سمت ساختمان رفتیم که در کسری از ثانیه رضایی و افرادش بیرون اومدند و تیراندازی شروع شد . فورا پناه گرفتیم . سهیل بین افراد نبود . نمیدونم کجا هست و این نشونه ی خوبی نیست . تیر اندازی میکردیم . تیری رو به سمت رضایی نشانه گرفتم و شلیک کردم. تیر به قفسه سینه اش اثابت کرد و صدای اخ پر دردش بلند شد و روی زمین افتاد . ناگهان صدای فریاد سهیل از پشت سرمون اومد . سریع به عقب چرخیدم و ای کاش همچین کاری رو نمیکردم. درسته صورت رسول رو دیده بودم اما از نزدیک حالش بدتر بود . بدن زخمی و پر خون رسول و محمد یک طرف و حال بد داوود و حامد یک طرف و سهیلی که رسول رو به جلو هول میداد نیز یک طرف . رسول: نمیدونم چند ساعت گذشت . یکدفعه صدای در اومد و سهیل با عصبانیت شدیدی به طرفم اومد و منو بلند کرد . ناگهان صدای تیر اندازی بلند شد . با بی حالی لبخند محوی زدم که سهیل با عصبانیت توی صورتم شروع به صحبت کرد و سعی میکرد صداش خیلی بلند نباشه تا کسی متوجه نشه. سهیل: بالاخره کار خودتو کردی؟ 😠 اشکال نداره . شاید اونا بتونن دوستات رو سالم ببرن اما تو رو نمیتونن . اگر فکر کردی خیلی زرنگی بدون اشتباه محضه😏😠 حامد: حالا دیگه آقا محسن هم اومده بود .همه ی بچه ها اومده بودن . اما رسول بود که معلوم نبود قراره چه اتفاقی براش بیفته. سهیل با عصبانیت رسول رو به سمت بیرون هول داد . افرادش هم به سمت ما اومدن و به زور ما رو هم از اون انباری خارج کردن . داوود: وقتی بچه ها رو دیدم تازه فهمیدم چقدر دلتنگشون شده بودم. چقدر آقا محسن موهاش سفید شده و بچه ها لاغر شده بودن . چقدر تغییر کردن . نمیتونستم درست راه برم و با هر قدمی که بر می داشتم درد بود که توی پام میپیچید و مجبورم میکرد لبم رو به دندون بگیرم و صورتم توی هم بره اما حال رسول و آقا محمد بدتر بود .😣 فرشید : با دیدنشون نفسم گرفت . این صورت خونی محمد و رسول ، بدن خونی همه ی بچه ها ، صورت کبود رسول ، پای زخمی داوود ، بدن زخمی محمد، صورت در هم حامد و حال بدشون حال من رو هم خراب میکرد . سعید: سهیل با عصبانیت رسول رو گرفته بود . اما رسول حالش بد تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم. بیحال بود و نمیتونست درست روی پاهاش به ایسته . صورتش در هم رفته بود .البته همه ی بچه ها و آقا محمد حالشون بد بود اما رسول بدتر. رسول: سهیل روبه روی بچه ها ایستاد و منو جلوی خودش نگه داشت . چشمام داشت بسته میشد. درد داشتم . سردی لوله ی تفنگ رو روی شقیقه ام حس کردم ‌. رنگ بچه ها پرید . آقا محسن تفنگش رو به سمت سهیل گرفت .البته در حال حاضر من به عنوان سپر انسانی برای سهیل بودم . نگاهم به رضایی افتاد. خون دوتادورش بود و روی زمین بیهوش بود . خوشحال شدم . اینکه ببینم یکی از کسانی که زندگیم رو نابود کرده اینطوری شده خوشحالم میکرد. سهیل با نفرت به آقا محسن نگاه کرد و شروع به صحبت کرد . سهیل: هه. فکر کردی میتونی منو نابود کنی؟ نههههه. من قراره زندگی آقا رسولتون رو نابود کنم . ارههههه.مننننن😠😠😠 محسن: بهتره تسلیم بشی . ببین .رضایی هم کشته شد . تو میخوای سرنوشتت مثل اون باشه؟ سهیل: چی؟ عموی منو کشتید؟ 😠 شما چی فکر کردید؟؟ کسی که قراره بمیره من نیستم رسولههههه. پ.ن. پیداشون کردن🥺 پ.ن. رضایی کشته شد🥳 پ.ن. کسی که قراره بمیره من نیستم رسولههه💔 https://eitaa.com/romanFms
پارت هدیه تقدیم به شما دوستان❤️🥺 خوشحال میشم نظرات زیباتون رو ببینم🙃
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده اصلی جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫 https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011 💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫 نظرتون درمورد رمان 💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
هدایت شده از یــاســ♡مـیـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡دلتنگ حرمتم ♡ اگر دلتنگ حرمی خواستی دلت باز شه اگر دلت گرفته خواستی توی خلوت خودت دردودل کنی با امام حسین.با خدای خودت من یه کانال پیشنهاد میکنم https://eitaa.com/joinchat/2391212553Ceda3f86c0c ღܭࡐ‌ܠܘ ܢ̣ߊ‌ܝ‌ ܟܿܥ‌‌ߊ‌ࡅ࡙ࡅ࡙ღ ♡10روزمیری‌کربلاء355روزدلت‌تنگه ! بخاطرِهمینه‌که‌میگن‌هیچ‌جای‌دنیا برای‌آدم‌کربلاء‌نمیشه‌ها ...♡
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
♡دلتنگ حرمتم ♡ اگر دلتنگ حرمی خواستی دلت باز شه اگر دلت گرفته خواستی توی خلوت خودت دردودل کنی با ا
دوستان فقط ۶ نفر لازمه تا این کانال رو ۱۸۰ تایی کنید حماییییییت کنید تاپارت بعدی =یه خوشحالی برای ۱۸۰ تایی شدن این کانال
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۱ راوی: با این حرف سهیل همگی کپ کردند . اما در کسری از ثانیه صدای اخ پر درد رسول آنها را به خود آورد. رسول روی زانوهایش سقوط کرد و محسن مستقیم تیری را به قلب سهیل نشانه گرفت و شلیک کرد و سهیل همانجا روی زمین افتاد و کشته شد . افراد سهیل را دستگیر کردند . اما محسن و محمد و تیمشان بالای پیکر بی جان رسول نشسته بودند . همگی گریه میکردند و از او میخواستند آنها را ترک نکند . و اما رسول بود که دیگر نفسش تکه تکه شده بود و نمیتوانست سخنی با آنها بگوید. اما تلاشش را کرد تا آخرین کلماتش را به زبان بیاورد . درد وحشتناکی داشت . تمام درد هایی که به خاطر شکنجه بود یک طرف و درد تیری که سهیل به کمرش زده بود یک طرف حالش را بد میکرد . آخر مگر آن جوان چقدر خون برای از دست دادن داشت💔💔 رسول: ا..اخر..به..ار.ارزوم.رس..رسیدم😣 گ..گفتم..مه..مهدی..گف..گفت..من..رو..ه..هم..میبره.. (آخر به ارزوم رسیدم. گفتم مهدی گفت من رو هم میبره) محمد: رسول تو نمیری . بهت گفته بودم حق نداری بری🥺 حامد: رسول توروخدا نرو.من فقط امیدم به تو هست . توروخدا منو تنها نزار داداشم 😭🥺 محسن: دستم رو روی ایرپاد گذاشتم و گفتم: پس آمبولانس کجاست؟ داره از دست میره. رسول: ح..حلا..حلام ..کنید.💔 داوود: نه .تو نمیری رسول .نه😭😭 راوی: اما رسول چشمانش را بست . به راحتی میان آن همه گریه های رفقایش چشمان به رنگ شبش را روی هم گذاشت و به خواب رفت . آمبولانس آمد. رسول را به همراه محمد فورا به بیمارستان بردند ‌. داوود نیز به خاطر تیر درون پایش حال خوشی نداشت اما خواست به بیمارستان برود تا از حال رسول خبردار شود .🖤 همه بچه ها اشک هایشان را پاک میکردند اما باز هم صورتشان خیس از اشک میشد . به بیمارستان رسیدند .رسول و محمد را فورا به اتاق عمل هدایت کردند . و همگی با حالی بسیار بسیار خراب پشت در اتاق عمل نشستند و منتظر خبری خوش از حال فرمانده و برادرشان شدند . همه اصرار میکردند که داوود به دکتر مراجعه کند تا تیر را از پایش خارج کنند اما او با آنکه درد زیادی داشت اما خواست تا وقتی که خبری از فرمانده و برادرش ندارد منتظر بماند. محسن: هنوز تصویر رسول جلوی چشمام هست . بغض کردم اما سعی کردم کسی متوجه نشه . آروم بلند شدم و رو به بچه ها گفتم : من میرم نماز خونه. خبری شد بهم اطلاع بدید . بچه ها : چشم . محسن: بلند شدم و به سمت نمازخونه رفتم. وارد شدم و گوشه ای نشستم . اینجا دیگه کسی نبود به جز خدا . اشکال نداره جلوی خدا گریه کنم . اشک هام روی صورتم میریخت . آروم زیر لب زیارت عاشورا رو خوندم . یادمه اون اوایل که با محمد دوست شده بودم با هم مسابقه می‌گذاشتیم. هر کی زودتر میتونست هر سوره ای که میگیم رو حفظ کنه برای سلامتیش به زبان های مختلف صلوات میفرستادیم . محمد رو خیلی ساله میشناسم. با هم آزمون دادیم و قبول شدیم.اما شانس ما اینجوری بود که من و محمد یک جا قبول نشدیم. با یادآوری اون روز ها لبخندی روی صورتم نقش بست . چقدر خوب بود .بدون هیچ دغدغه و فکر های آزار دهنده با هم بودیم . یعنی الان محمد حالش چطوره؟ رسول . اخ اخ رسول . باید حتما ازش بپرسم چطوری اینقدر زود خودش رو تو دلمون جا کرد؟ این پسر مهره مار داره🥺 یعنی میشه بازم پیش هم باشیم؟ یعنی میشه با هم همگی بریم مشهد. حرم آقا امام رضا (ع) 💔 یعنی میشه ... نمیدونم چقدر گریه کردم اما دیگه خالی شدم . به ساعت نگاه کردم ۱ ساعت و نیم گذشته . سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاق عمل رفتم. هنوز بچه ها اونجا بودن . وقتی رسیدم همون موقع در باز شد و دکتر بیرون اومد . سریع به طرفش رفتیم که خودش به حرف اومد . دکتر: من پزشک اون آقایی هستم که دستشون و پاشون زخمی بود . خب اینطور که مشخص بود دست و پاشون با استفاده از سیخ سوخته بود و خونریزی داشت که بخیه زدیم و پانسمان کردیم . یکی از دستاشون هم با اسید سوخته بود که شست و شو دادیم و پانسمان کردیم . خوشبختانه مشکل جدی ای براشون پیش نیومده .فقط باید خوب تقویت بشن. محسن: اون یکی آقا چی؟ دکتر: من پزشک اون آقا نیستم.اما عملش تموم نشده و اینطور هم که مشخص بود حال خوبی نداشت و در حین عملش متوجه شدم ۲ بار ایست قلبی کرده .راستش معلوم نیست بتونه تحمل کنه 😔 محسن: م..ممنون💔 حامد: آقا ..او..اون ..چی گفت؟ گفت معلوم نیست بتونه تحمل کنه؟🥺🥺 دروغ گفت .رسول به من گفت تنهام نمیزاره🥺😭 پ.ن. تیر... پ.ن. سهیل پر🕊 پ.ن. معلوم نیست بتونه تحمل کنه💔 پ.ن. مگر یک جوان چقدر خون برای از دست دادن دارد🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
پارت جدید خدمت شما دوستان منتظر نظرات هستم😉 شبتون بخیر🙃
@Mahdis_1388_00 ایدی جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️