eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۲ داوود: درد داشتم .اما درد من بیشتر از درد رسول نبود . نمیدونم داداشم در حالیه . نمیدونم حالش خوبه یا نه . اگر دیگه نخواد بیاد چی؟ 🥺 نمیدونم پام در چه حالیه. اما اینطور که درد میکنه و مشخصه احتمالا عفونت کرده. 😣😣 حامد: نمیدونم چقدر گذشته اما من احساس میکنم قدر ۲۰ سال گذشته. همه حالمون گرفته بود. نگاهم به پای داوود افتاد.خون قطره قطره روی زمین میچکید .اما این پسر اصلا به فکر خودش نیست. خواستم بلند بشم که کمرم تیر کشید . خیلی درد میکرد و خیسی خون رو روی کمرم حس میکردم . صورتم از درد جمع شده بود . آقا محسن و بچه ها متوجه شدن و به سمتم اومدن و جویای حالم شدن . کمی دردم ارومتر شد که شروع به صحبت کردم و گفتم: چ..چیزی نیست . محسن: یعنی چی ؟ چه اتفاقی افتاده برای تو حامد؟ حامد: راستش ..راستش با چوب کتک زدن من و رسول رو . بیشتر ضربه ها به کمرم بوده و زخمی شده . برای همین الان کمرم تیر کشید . محسن: اخم هام توی هم رفت . نیم نگاهی به کمرش کردم که دیدم خیس خون شده . با چشمای اندازه گردو به حامد نگاه کردم و گفتم : پسر تو چیکار کردی با خودت؟ زخمای کمرت خونریزی داره . بلند شو سریع باید شست و شو بدن و پانسمان کنن. حامد: الان نه . من باید از حال رسول مطمئن بشم. خواهش میکنم الان نه🥺 محسن: هوفف.باشه.ولی بعد از اینکه رسول عملش تموم شد هم تو و هم داوود سریع میرید پیش دکتر .فهمیدید؟ حامد و داوود: بله😔 امیرعلی: نگران به داوود و حامد نگاه میکردیم که در اتاق عمل باز شد و دکتر خارج شد . با دیدن ما سرش رو پایین انداخت و جلو اومد . آقا محسن با صدایی لرزون شروع به صحبت کرد . محسن: ح.حال.حالش چطوره؟ دکتر: متاسفم .ما همه ی تلاشمون رو کردیم اما نتونست تحمل کنه. 😔 داوود: ام..امکان..نداره 🥺 معین: دکتر سرش رو پایین انداخت . باورم نمیشه . یعنی رسول رفت؟ این غیر ممکنه . در اتاق عمل باز شد و یه نفر که روی صورتش پارچه سفید بود رو بیرون آوردن. حامد سریع به طرفش دوید و پارچه رو کنار زد ولی کاش همچین کاری رو نمی کرد. 🖤 حامد: این داداش منه؟ این رسول منه؟ امکان نداره. صورت قشنگش حالا سفید سفید شده . حالا بدنش سرده . اشکام روی صورتم ریخته میشد و صحبت هام دیگه همراه با فریاد و گریه بود . مردم که اونجا بودن با ناراحتی نگاهم میکردن اما من فقط اشک میریختم و فریاد میزدم: تو نمیری. رسول تو بهم قول دادی . رفیق نیمه راه نشو. توروخدا بلند شو . داداش من نمرده . رسول بلند شو به همه بگو تو حالت خوبه . بگو داری شوخی میکنی . رسول من جنبه ندارم بلند شو 🥺😭😭😭 به خدا نمیتونم تحمل کنم رسولم. داداشم بلند شو . جون حامد بلند شو . توروامام حسین بلند شو . داداش من زندس . اون بهم قول داده بود . رسول تو که نمی خواستی مثل مهدی باشی . داداش بلند شو.من نمیتونم جواب محمد رو بدم . خودت باید بری پیشش😭😭😭😭رسول چشمات و باز کن . بهت التماس میکنم چشمات رو باز کن . رسول بمون . دل من فقط به بودنت خوشه . رسولم منو فکر رفتن تو میکشه😭😭 بلند شو . پرستار : آقا لطفا برید کنار . باید ببریمشون سردخونه😔 حامد: نه . نمیزارم .داداشم قلبش ضعیفه .اونجا قلبش درد میگیره .سردش میشه . حق ندارید ببرینش. رو کردم سمت داوود و گفتم: داوود تو چرا وایسادی گریه میکنی ؟ بیا بهشون بگو رسول داره شوخی میکنه. مگه به ما قول نداد . رسول بی معرفت نیست . راست میگم داداشم نامرد نیست😭 داوود: رفتم جلو کنار حامد ایستادم . صورت سفید رسول حالم رو خراب میکرد. نمیتونم تحمل کنم.من بدون رسول نمیتونم زندگی کنم. نمیدونم چیشد جلوی چشمام سیاهی رفت و سقوط کردم. احساس کردم کسی گرفتم اما بی حال تر از اونی بودم که چشمام رو باز کنم. کم کم حتی صدا ها هم برام محو شد و خاموشی ... محسن: همه داشتیم گریه میکردیم . رسول چرا؟ 🥺 با حرف های حامد اشک هام روی صورتم ریخت . داوود هم کنارش ایستاد . احساس کردم حالش خوب نیست .به طرفش رفتم .یکدفعه افتاد . سریع توی بغلم گرفتمش و صداش کردم اما اونم خوابیده بود . جنازه رسول رو به سرد خونه بردن. داوود رو هم سریع به اتاق عمل منتقل کردن . حامد هم حالش خیلی بد بود . برای همین معین و امیرعلی به زور بردنش تا سِرُم بزنه. نگاهی به کیان انداختم .داشت گریه میکرد . به سمتش رفتم که شروع به صحبت کرد. کیان: آقا یعنی رسول واقعا رفت؟ اما من می خواستم تازه باهاش برم مزار برادرش. من میخواستم جمعه ها با هم بریم ورزش. یعنی حالا به جای اینکه جمعه ها باهم بریم ورزش کنیم باید خودم برم سر خاکش 🥺 چرا بی معرفت شد؟ رسول که همچین آدمی نبود😭 پ.ن. رفت🥺🖤 پ.ن. حرف های حامد 💔 پ.ن. حال بد همشون🥺 پ.ن. رسول که بی معرفت نبود😭 https://eitaa.com/romanFms
سلام .شب خوش پارت جدید غمگین تقدیم به شما .🥺 نظرات فراموش نشه😊
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫 https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011 💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫 نظرتون درمورد رمان 💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
38.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مناسب با حال و هوای پارت ۹۲🥺💔 پیشنهاد دانلود🖤
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۳ محمد: با درد بدنم چشمام رو باز کردم . گیج بودم. آروم به سرتاسر اتاق نگاه کردم.بیمارستان بودم.رسول .رسول کجاس؟ به زور بلند شدم . همون موقع در باز شد و محسن داخل شد . رنگش پریده بود و زیر چشماش گود افتاده بود. با ترس بهش نگاه کردم . به طرفم اومد و آروم صحبت کرد . محسن: چرا بلند شدی؟ بشین. محمد: ر..رسول ..کجاست؟🥺 محسن: بالاخره به ارزوش رسید . دلش میخواست شهید بشه .میخواست بره پیش داداشش. الان راحته🥺💔 محمد: چی..چی میگی محسن .داری چی میگی؟ محسن: رسول رفت. رسول شهید شد 🖤 محمد: نه.امکان نداره . امکان نداره 🥺 محسن: اون رفت محمد ‌😭 محمد: من میخوام ببینمش. میخوام باهاش حرف بزنم. محسن: تازه بردنش سرد خونه. فکر کنم نمیشه. محمد: برام مهم نیست .من میخوام برم رسول رو ببینم. محسن: محمد بری اونجا حالت بدتر میشه 😔 محمد: محسن چی داری میگی؟ میخوام برم داداشم رو ببینم .میخوام لااقل برای آخرین بار صورتش رو ببینم 🥺😭 میخوام لااقل الان صداش کنم .درسته دیگه نمیتونه بگه جانم اما میخوام به بار دیگه بهش بگم داداش رسول . میخوام ببینمش محسن .توروخدا منو ببر پیشش🥺💔 محسن: آروم باش محمد .حالت بد میشه . محمد : چه شکلی آروم باشم . داداشم دیگه نیست . دیگه نیست که برم پیشش. اون فکر میکرد برای این بغلش میکنم که ارومش کنم اما نمیدونست اغوشش برام امنیت داره . نمیدونست وقتی بغلش میکنم خودم آروم میشم 🥺💔 حالم رو با حرف هاش و رفتارش خوب میکرد . اما الان دیگه نیست .محسن میخوام برای آخرین بار ببینمش 🥺 محسن: باشه .میرم اجازه بگیرم . محمد: صبر کن باهات بیام . محسن: نه. صبر کن برات ویلچر بیارم .نباید به زخمات فشار بیاد . محمد: باشه🥺 معین: حامد تب کرده . حالش اصلا خوب نیست و مدام داره رسول رو صدا میزنه . 💔اخ رسول تو چیکار کردی با ما . با رفتنت همه رو نابود کردی. کیان پشت اتاق عمل منتظر داوود نشسته. اما من میدونم این که خواست خودش بمونه تا از حال داوود با خبر بشه به خاطر این بود که راحت بتونه گریه کنه . توی این مدت خوب فهمیدم کیان خیلی از رسول خوشش اومده بود و دوست داشت باهاش مثل ما بشه .اما فرصت پیدا نکرد . این رسم روزگار بود .اما ای کاش اینطوری تموم نمیشد . کاش رسول با رفتنش غم بزرگی رو روی دل ما نمی گذاشت .کاش هیچ وقت سهیلی وجود نداشت که بخواد از رسول انتقام بگیره .کاش سرنوشت جور دیگه ای رقم خورده بود . توی قلبم و ذهنم پر بود از این کاش ها .اما جواب همشون تنها یه جمله ی خیلی کوتاهه. فقط یه جمله . ♡ این خواست خدا هست ♡ پ.ن. حال بد محمد و حرف های دردناکش🥺 پ.ن. میخوام برای آخرین بار بهش بگم رسول🖤 پ.ن. درسته اون جوابم رو نمیده 💔 پ.ن. این خواست خدا هست... https://eitaa.com/romanFms
پارت هدیه تقدیم به شما . رفقا دعا کنید فردا امتحان دارم . انشاالله امتحانم رو خوب بدم🥺 نظرات فراموش نشههه😊
35.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مناسب با حال و هوای پارت ۹۳🥺💔 پیشنهاد دانلود
منتظر نظراتتون هستم رفقا😊😊😊
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۴ محمد: بعد از چند دقیقه محسن با یه ویلچر داخل اتاق اومد . کمک کرد و روش نشستم .به طرف سرد خونه حرکت کرد . هر چقدر به اون مکان نفرین شده نزدیک تر میشدم حالم بدتر میشد.نمیدونم چطور باید با رسول روبه رو بشم .نمیدونم تحمل دیدن صورتش رو دارم یا نه .نمیدونم بعد از دیدنش حالم خوب میشه یا نه💔اما میدونم اگر الان نبینمش تا ابد دلتنگ صورتش و لبخند های زیباش میمونم🥺 دم در بخش سرد خونه که رسیدیم محسن کمک کرد تا از روی ویلچر بلند بشم. داخل رفتیم و به طرفی که دکتر بهمون نشون داد رفتیم . در یکی از قفسه های فلزی رو باز کرد و یه تخت که روش جنازه بود رو بیرون کشید . زیپ کیسه روی جنازه رو باز کرد و کنار رفت . جلو رفتم .صورت داداش رسولم رو دیدم. رسول کجا رفتی؟ کجا بدون من . تو مگه قول ندادی مثل مهدی نباشی؟ پس چرا بدقول شدی؟ چراااا؟🥺😭مگه قرار نبود جای مهدی رو برام پر کنی پس چرا تو هم رفتی؟💔رسول چرا همچین کاری کردییییی؟😭 محمد: دستم رو جلو بردم . صورت قشنگش رو نوازش میکردم . اشک هام دست خودم نبود . بود؟ نه . به خدا که نبود 🥺وقتی که داداشم رفته دیگه اشک هام دست خودم نیست. مسئول اون بخش به طرفم اومد و خواست زیپ کیسه رو بکشه . برای آخرین بار صورتم رو به صورت زیباش که حالا زخمی و کبود هم بود نزدیک کردم و بوسه ای روی پیشانی اش زدم . ناگهان احساس کردم نفس آرامبخشی به صورتم خورد . نگاهم به رسول خورد . دست های لرزونم رو جلوی بینیش گرفتم . آروم نفس میکشید . به خدا نفس میکشید🥺 رو کردم به مسئول اون بخش و محسن و گفتم: به خدا نفس می‌کشه. داره نفس میکشه محسن. داداشم نرفته . به خدا زنده است ولمون نکرده🥺 محسن: چی میگی محمد ؟ سریع به طرف محمد رفتم . دستم رو روی نبض رسول گذاشتم ( میزد ) رسول زنده هست . رو کردم سمت مسئول بخش سرد خونه و گفتم : آقا زندست. زنده شده 🥺💔 راوی: دکتر به همراه پرستار ها به آن طرف دویدند . پس از معاینه متوجه شدند رسول در سردخانه زنده شده و اگر محمد نمی رفت و یا حتی دیرتر پیش رسول میرفت او حتما مرده بود . 💔 محمد: هنوز باورم نمیشه . برگشت🥺 رسول برگشت . میدونستم اون نمیره . دکتر ها و پرستار ها سریع رسول رو به سمت یه اتاق بردند و مشغول معاینه شدند. محسن خبر داد داوود عملش تموم شده . دکتر گفته زخم پاش به خاطر اینکه تیر طولانی مدت توی پاش بوده و محل تمیزی نبوده عفونت کرده . گفته نباید به پاش فشار بیاره و روزی دو بار پانسمان پاش رو باید تعویض کنه . معین هم گفته بوده که حامد حالش خوب نیست و تب کرده و مدام رسول رو صدا میزنه 😔 خوشحالم که رسول ما رو ترک نکرد وگرنه تضمین نمیکردم بعد از اون حال ما چطور باشه. دکتر بالاخره بعد از نیم ساعت از اتاق خارج شد. لبخند محوی که زده بود باعث میشد امیدوار تر از قبل باشم .جلو رفتیم و روبه روش ایستادیم که خودش به حرف اومد . دکتر: نمیدونم چی بگم .به جز اینکه همه ی اینا معجزه خدا هست . 🙃 بیمار توی سرد خونه زنده شده . الان هم معاینه اش کردیم . راستش نمیدونم چی بگم. این جوون کجا بوده؟ چرا بدنش اینقدر زخمی هست ؟ چرا قلبش تا این حد وضعیتش وخیم شده؟ راستش وضعیت قلبش به خاطر شک ها خوب نیست . کمرش خیلی آسیب دیده . جای زخم های وحشتناکی روی کمرش هست. باید روزی دوبار شست و شو بشه و پانسمان تعویض بشه . حتما این کار رو انجام بدید تا زخم ها عفونت نکنه . اما نکته اصلی این هست که متاسفانه تیری که به کمرش اصابت کرده بوده به نخاع برخورد کرده و بخشی از نخاع آسیب دیده . اون بخش هم بخشی هست که مربوط به حس های حرکتی پاها هست . متاسفانه بیمار نمیتونه حرکت کنه چون پاهاش حس نداره 😔 محمد: چ..چی؟ یعنی دیگه نمیتونه راه بره؟ 🥺 دکتر: اینطور که مشخص هست احتمالا نه😔🖤 اما خدا بزرگه . اگر خدا بخواد میتونه دوباره سالم بشه🙂 محسن: ممنون دکتر . میتونیم ببینیمش؟ دکتر : الان نه . اجازه بدید کمی استراحت کنه و اینکه حالش خوب نیست و ریه هاش هم بدتر شده . باید خیلی مواظب باشه و به خودش فشار نیاره. پ.ن. صحبت های محمد با رسول💔 پ.ن. زنده شد🥺 پ.ن. نمیتونه راه بره🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
سلام ظهر بخیر پارت جدید خدمت شما .🙃 نظرات فراموش نشه😊
@Mahdis_1388_00 ایدی جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫 https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011 💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫 نظرتون درمورد رمان 💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫