eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۵ رسول:درد نبود انگار داشتم از درون میسوختم.سوزش وحشتناکی که تو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن: به گوشم اعتماد نداشتم.یعنی واقعا بیدار شده؟لبخند روی صورتم نقش بست. نیم نگاهی به اقای عبدی و اقای شهیدی انداختم.اوناهم خوشحال بودن.رو به سعید کردم و گفتم:سعید کسی میدونه؟ سعید:راستش نه.تا فهمیدم اومدم اول به شما بگم. محسن:رو کردم سمت آقای عبدی :آقا با اجازه ما بریم به بچه ها خبر بدیم.اگر اجازه بدید زودتر بریم بیمارستان. آقای عبدی:برید محسن جان.به سلامت محسن:ممنونم .بااجازه سعید:سریع رفتیم پیش بچه ها.اقا محسن گفت میره اتاقش و من بچه هارو صدا کنم تا بریم پیشش.نزدیکشون که شدم با دیدن قیافه هاشون شیطونیم گل کرد.لبخند خبیثی روی صورتم نشست.به خودم مسلط شدم و به طوری که انگار ناراحت و ترسیده ام به طرفشون رفتم و گفتم باید بریم اتاق اقا محسن. اونا هم که با دیدن قیافه من ترسیده بودن بدون هیج سوالی و سریع رفتن. امیرعلی:سریع رفتیم توی اتاق آقا محسن.با دیدنش که بهش نمیومد ناراحت باشه نگاه هممون متعجب بین آقا محسن و سعیدی که وارد اتاق شد در حال گردش بود.اقا محسن که از چیزی خبر نداشت با تعجب نگاهمون میکرد.اومد طرفمون و کنارمون ایستاد. محسن:بچه ها یه خبر مهم دارم براتون. فرشید:چیزی شده آقا محسن؟اتفاقی افتاده؟ محسن:محمد خبر داده که رسول بهوش اومده :) معین:واقعا؟یعنی الان بیدار شده؟ محسن:بله بیدار شده . امیرعلی:آقا میشه بریم پیششون؟ محسن:نگاهی به ساعتم انداختم.ساعت نزدیک ۷ شب بود.رو بهشون گفتم:نمازمون رو بخونیم بعد میریم.بیست دقیقه دیگه اذانه. برید وضو بگیرید و بریم ‌نمازخونه .بعدش میریم بیمارستان. فرشید :چشم.بریم بچه ها محسن:با لبخند محوی خیره شدم به رفتنشون. خداروشکر با شنیدن این خبر حالشون بهتر شده.از جام بلند شدم و نامه گردنبند معراج روبرداشتم و توی جیب کاپشنم گذاشتم.از اتاق خارج شدم و رفتم تا وضو بگیرم. (مکان:بیمارستان) محمد:از جام بلند شدم.به طرف اتاق دکتر رفتم و بعد از اجازه گرفتن داخل شدم.دکتر با دیدنم از جاش بلند شد و بعد از سلام کردن به طرف صندلی های وسط اتاق هدایتم کرد و خودشم روی صندلی رو به رو نشست.منتظر بهم نگاه کرد که گفتم :اومدم در مورد وضعیت رسول حرف بزنیم. دکتر:خب ببینید خداروشکر خطر اصلی که مربوط به عملش بوده رفع شده.باید داروهاشو سر ساعت بخوره .تا یک هفته اول باید فقط سوپ بخوره.نباید به زخم گردنش فشار بیاد .ببینید بر اثر سربی که بهش دادن و دیر رسیدنش به بیمارستان مشکل به وجود اومده.اما امیدوارم با عمل و داروهاش بتونه به مرور زمان و تا حداکثر دو ماه دیگه قدرت تکلمش رو بدست بیاره .بهش امید بدید .الان با این وضعیتش به شدت امیدش رو از دست میده اما بهش امید بدید. مثل قبل باهاش رفتار کنید .انگار که هیچ مشکلی نداره.به امید خدا میتونه حرف بزنه . نگران نباشید و باز هم تاکید میکنم داروهاش رو سر ساعت بخوره. محمد:ممنونم .فقط کی مرخص میشه ؟ دکتر:با وضعیتی که داره احتمالا باید چهار روزی رو مهمون ما باشه.اگر بعد اون حالش بهتر شده بود مرخص میشه ان شاالله. محمد:ان شاالله. ممنونم از لطفتون. با اجازه خداحافظ دکتر:خواهش میکنم .به سلامت. محمد:از اتاق خارج شدم .نفس عمیقی کشیدم.به طرف اتاق داوود رفتم تا بهش خبر بدم که رسول بهوش اومده.معلوم نیست الان حالش چطوره.در رو که باز کردم با چهره مظلوم و غرق خوابش مواجه شدم.لبخند محوی روی صورتم نقش بست.در رو بستم و لنگ لنگان روی صندلی کنار تخت نشستم.خیره شدم به چهره اش.جوونی که در اوج جوونی انگار ۶۰ سالشه.پر درد و پر غم.الان من باید جواب پدر و مادرت رو چی بدم آخه پسر.بگم پسرتون سکته کرده ؟ با تکون خوردن پلکش لبخندی روی صورتم نشست.اروم اروم چشماش رو باز کرد.با دیدن من اولش تعجب کرد اما بعدش انگار با یادآوری حال رسول حالش خراب شد که اشکش روی صورتش ریخت. کنارش نشستم و دستی به صورتش کشیدم تا اشکش پاک بشه.لبخندی زدم و گفتم:نمیخوای بریم پیش رفیقت؟؟ فکر کنم هر دوتاتون خیلی دلتنگ هم باشید . داوود:اما اون بی معرفت که بیدار نمیشه که من با دیدن چشماش دلتنگیم رو بر طرف کنم🥺 محمد:اگه بگم بیدار شده چی؟بازم نمیخوای بلند بشی و بریم ببینیش؟ داوود:دارید شوخی میکنید آقا محمد؟من الان واقعا حال شوخی کردن ندارم. محمد:باشه پس من بدم خودم پیشش.توهم بمون بهش میگم نیومد. داوود:آقا محمد دارید راست میگید ؟یعنی واقعا بیدار شده؟ محمد: بله بیدار شده. داوود:ذوق زده سریع نشستم و سرم رو از توی دستم کندم.سوزش بدی داشت و امیدوارم رگ دستم رو پاره نکرده باشم.از تخت پایین اومدم.حالا مونده بودیم من باید به اقا محمد کمک کنم تا بتونه با وضعیت پاش راه بره با آقا محمد به من کمک کنه که بتونم با سرگیجه ای که دارم حرکت کنم.نگاهی بهم کردیم و خنده ای کردیم.همون موقع در باز شد و کیان داخل اومد.با دیدنمون اونم لبخندی زد که فهمیدم اونم باخبر شده. ♡♡♡♡ پ.ن.ذوق کردن🥺 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست . حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
https://eitaa.com/romanmfm رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست . حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلت
رفقا کانال هایی میشناسم که با اینکه فعالیت های مذهبی داشتن اما گزارش زدن براشون و فیلتر شدن.لطفا همه حتما توی زاپاس عضو باشن تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیت ها توی زاپاس باشه
به وقت دلتنگی🫀💔 ۱:۲۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا