eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
خواستم هر کس که الان بیداره دلش هوایی بشه و پر بکشه به سمت حرم آقا امام حسین🙂 پیشنهاد میکنم حتما گوش بدید🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمازتون سرد نشه رفقا 😉
سلام رفقا. ظهرتون بخیر بریم سراغ پارت 😉
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۷ داوود: به طرف اتاقش رفتیم.با دیدنش که چشماش با بیحالی باز بود اش
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:ده دقیقه ای میشد که بچه ها اومده بودن پیش رسول. خداروشکر حالش بهتر بود اما با این وجود میتونستم بفهمم اینکه فقط تماشاگر باشه و نتونه حرفی بزنه چقدر براش زجر اور هست. داوود هم روی تخت ،کنار رسول نشسته بود و بدون حرفی فقط دست رسول رو توی دستش گرفته بود.حامد هم هنوز با بغض و لبخند نگاه میکرد .انگار هیچ کدوم باورشون نمیشه که خدا دوباره یه فرصت دیگه بهمون داده.تلفن حامد زنگ خورد .از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت . حامد :بابا زنگ زد .از اتاق خارج شدم تا جواب بدم. (مکالمه بین حامد و پدرش) حامد:سلام بابا.خوبی؟ پدر حامد: سلام بابا جان.من خوبم .تو خوبی ؟رسول خوبه؟بهوش اومده بابا؟ حامد:بله ما خوبیم‌آره خداروشکر بهوش اومده. پدر حامد: خداروشکر.بابا جان گوشی رو بده به رسول میخوام باهاش حرف بزنم. حامد:آ..آخه بابا رسول به خاطر سربی که به خوردش دادن نمیتونه حرف بزنه. پدر حامد:یعنی چی ؟حامد اون بچه چش شده؟ حامد:بابا رسول به خاطر سرب هنجره اش رو عمل کرده.حالا دکتر گفت فعلا تا چند وقت نمیتونه حرف بزنه . پدر حامد:پس لااقل گوشی رو بزار دم گوشش میخوام باهاش حرف بزنم.اون نمیتونه حرف بزنه من که میتونم براش حرف بزنم. حامد: چشم بابا .چند دقیقه صبر کن لطفا حامد: با ورودم به اتاق بچه ها نگاهشون بهم خورد.انگار از چهره ام متوجه شدن یه چیزی شده.زیر نگاه کنجکاو و متعجب همه به طرف رسول رفتم و همراه با لبخند و بغض گوشی رو کنار گوشش گذاشتم و گفتم :بابا میخواد باهات حرف بزنه . رسول:نمیتونستم حرف بزنم و حتی نمیتونستم گردنم رو تکون بدم.برای همین چشمام رو به معنای فهمیدن باز و بسته کردم حامد گوشی رو کنار گوشم گذاشت.با بغض منتظر شنیدن صدای بابای حامد بودم.یه جورایی پدر حامد برای منم پدر بود.نگرانی هاش، دلتنگی هاش، آغوش‌امنش ،حرفاش ،محبتش همه رفتار هاش برای من و حامد یکسان بود.هیچوقت جلوی من با حامد طوری رفتار نکرد که من حس نبود پدر زجرم بده.در عوض همیشه پشتیبانم بود و حتی بعضی اوقات بیشتر طرفداری من رو میکنه تا طرفداری حامد و این شد که من حس کردم پدر حامد مثل بابام هست. مثل بابا که آخرین روزا باهام بازی میکرد و صدای پر محبتش هنوز توی گوشم هست. با پیچیده شدن صداش توی گوشم لبخندی روی صورتم نشست و قطره اشک سرکشی از چشمم سر خورد.سریع پاکش کردم و خودم با وجود اینکه دستم کمی درد میکرد اما دستم رو بالا بردم و گوشی رو گرفتم . محمد: با اشاره به محسن از اتاق خارج شدیم. پشت شیشه ایستادم و همون طور که نگاهم به رسول بود محسن کنارم ایستاد.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:چیزایی که گفتم رو اوردی؟ محسن:آره. دستم رو توی جیب کاپشنم کردم و در اوردمشون و به طرف محمد گرفتم و گفتم :بیا اینم چیزایی که گفتی. محمد:نگاهم رو از رسول گرفتم و به طرف محسن چرخیدم.پلاک و نامه رو گرفتم و تشکر کردم. محسن:محمد الان میخوای بری پیش خانواده اش؟ محمد:آره. تا الان حتما نگران شدن که حتی تماسی هم ازش نداشتن.البته اونا عادت دارن به تماس نگرفتن ها اما باید زودتر بگیم.گناه دارن.هم مادرش و هم نامزدش. محسن:نامزدش؟ محمد:آره نامزدش.تازه چند وقت دیگه قرار بود عروسی کنن😔 محسن :خدا به خانواده‌اش صبر بده.پس بزار منم بیام.نمیتونی که تنها بری .بهترم هست که بچه ها نیان.خودم میام باهات. محمد:باشه .پس به سعید و معین بگو که میخوایم بریم .بعدا که رفتیم به بچه‌ها بگن.من میرم دم ماشین سریع بیا. محسن:باشه. بیا سوییچ رو بگیر بشین تو ماشین تا من بیام. محمد: باشه. محسن:محمد اروم اروم رفت.رفتم داخل اتاق که از شانس بدمون همشون هواسشون جمع من شد.همون موقع سوالی که ازش ترس داشتم به زبون داوود اومد. داوود: آقا محسن یه سوال.اقا محمد چش شده که قرص میخوره؟چرا امروز چند بار حالش بد شد و نزدیک بود زمین بخوره؟ محسن :چیز مهمی نیست . کیان:چرا آقا محسن مهمه. لطفا بگید چیشده؟ محسن:نگاه کنجکاو رسول هم به نگاه بقیه اضافه شد.نگاهی به عقب انداختم تا مطمئن بشم محمد رفته و بعد شروع کردم به توضیح ماجرا....... ولی بچه ها نگران نباشید محمد داروهاش رو بخوره خوب میشه.دکتر گفت نیازی به عمل نیست. داوود: ی..یعن.ی یعنی لخته خون تو سرشه؟ محسن:آره بچه ها محمد نمیخواست که شماها باخبر بشید پس اصلا جلوش حرفی نزنید .متوجه هستید ؟ بچه ها:بله آقا. محسن: من و محمد الان باید بریم. قراره بریم پیش خانواده معراج .برمیگردیم.نیم نگاهی به رسول و داوود انداختم و دستم رو به طرفشون گرفتم و گفتم: مراقب این دوتا هم باشید .این دوتا قاچاقی زنده ان😁 داوود:اِ آقا محسن شما هم؟ محسن:بله ماهم 😉 خب من میرم . مراقب خودتون باشید خداحافظ بچه ها :به سلامت . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.پدر حامد برای رسول هم پدره🥺 پ.ن‌فهمیدن محمد چه مشکلی داره😬 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست . حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
https://eitaa.com/romanmfm رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست . حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلت
رفقا کانال هایی میشناسم که با اینکه فعالیت های مذهبی داشتن اما گزارش زدن براشون و فیلتر شدن.لطفا همه حتما توی زاپاس عضو باشن تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیت ها توی زاپاس باشه
‏وقتی شارژ موبایلتون فول میشه و از شارژ میکشیدش، شارژرتون رو هم از برق بکشید.. اون بدبخت همینجور به برق وصل می‌مونه و از اونور راهی نداره تخلیه کنه این حجم از انرژی رو.. برای همین مجبور میشه بریزه تو خودش و به مرور گوشه‌گیر و افسرده میشه و دیگه انرژیش رو نمیتونه به بقیه منتقل کنه.. https://eitaa.com/romanFms
https://daigo.ir/secret/3316201596 بچه ها میشم بازم حرف بزنیم🥺 حالم خوب نیست:)