همسرشمیگفت:
وقتایےڪہناراحتبودمبااینڪہ
سرشدادمےزدممےگفت
-جاندلهادے....؟
چندهفتہبیشترازشهادتشنگذشتہبود
یهشبڪ ِخیلیدلمگرفتہبود
قلموڪاغذبرداشتمشرو؏ڪردم
بهنوشتن...ازدلتنگمگفتم...
ازعذابنبودنشبراشنوشتم،هادے...
فقطیهبار....
فقطیهباردیگہبگوجاندلهادے....💔
نامہروتازدموگذاشتمرومیزخوابیدم....
بعدشهادتشبهترینخوابےبودڪ ِمیشد
ازشببینم...دیدمش...صداشڪردم...
بهترینجوابےڪ ِمیشدازشبشنوم...
-جاندلهادے...؟
چیهفاطمہ؟
چرااینقدربےتابےمےڪنے...؟🙂💔
توجاتپیشخودمہشفاعتشدهای
-شهیدهادۍشجاع♥️
#داستانهایعاشقانهیشهدا😍
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۵
محسن: خداروشکر رسول هم زنده شد🙃 محمد بهتره بریم به بقیه هم خبر بدیم 😉
محمد: باشه .خدایاشکرت🤲
امیرعلی: حامد چند دقیقه ای هست که تبش پایین تر اومده ولی همش رسول رو صدا میزنه .اینقدر گریه کردم سردرد گرفتم . رفتم توی راهرو بیمارستان و سرم رو میون دستام گرفتم .یکدفعه سرم رو بلند کردم که دیدم آقا محسن و آقا محمد به طرفم میان .سریع به طرفشون رفتم و سلام کردم و روبه آقا محمد گفتم: آقا حالتون خوبه؟ چرا با این حالتون اومدید اینجا ؟
محمد: خوبم امیرعلی جان . 😊
امیرعلی: دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و طوری که آقا محمد دردش نیاد در آغوش گرفتمش .دوباره اشک هام شروع به باریدن کرده بود . با صدای گرفته که به خاطر گریه زیاد بود گفتم: آقا محمد رسول مرد. رسول شهید شد 🥺😭 آقا دیگه رسول نیست 😭
محمد: آروم باش امیرعلی جان . آروم دم گوش امیرعلی طوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم: رسول توی سرد خونه زنده شد. 🙃
امیرعلی: چیییییی😳
محمد: امیرعلی اروم . فقط به تو گفتم .میخوام بقیه رو سوپرایز کنم😉
امیرعلی: باورم نمیشه. واقعا حالش خوبه🥺
محمد: آره . بهتره .البته یه مشکلی براش پیش اومده که بعدا میگم
امیرعلی: چه مشکلی؟
محمد: گفتم که بعدا میگم .
امیرعلی: باشه .فقط آقا حامد حالش خیلی بده . تا چند دقیقه پیش داشت تو تب میسوخت . الان حالش بهتر شده اما همش اسم رسول رو صدا میزنه😔 بهتر نیست بهش بگین؟ آخه اینجوری حالش بدتر میشه .
محمد: باشه . الان بیا بریم پیششون . بهش میگیم .
امیرعلی: چشم بریم . جلوتر رفتم و در رو باز کردم . به درخواست آقا محمد که نمی خواست کسی روی ویلچر اون رو ببینه کمکش کردیم تا بلند بشه . آروم داخل رفتیم . معین سرش رو پایین انداخته بود و مشغول فکر کردن بود و اصلا متوجه ما نشده بود .اروم نزدیکش رفتم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم که از افکارش خارج شد و نگاهش به ما خورد . سریع بلند شد و مشغول پرسیدن حال آقا محمد شد .
محمد: بعد از اینکه معین حالم رو پرسید به طرف تخت حامد رفتم. رنگش پریده بود و موهاش روی پیشونی عرق کرده اش چسبیده بود . دستش رو گرفتم .داغ بود .پس هنوز تبش بالا هست . این چند روز حامد هم خیلی فشار بهش اومد . حتما باید بعد از اینکه این اتفاقات به خوشی تموم شد به همه مرخصی بدم.
یکدفعه در باز شد و دکتر داخل شد . همگی کنار رفتیم و دکتر هم مشغول معاینه حامد شد . لباسش رو بالا زد تا کمرش رو پانسمان کنه . وای .کمرش خیلی وضعیت بدی داشت . 😔🖤
معین: باورم نمیشه .چی بهشون گذشته ؟؟ کمر حامد پر بود از جای زخم هایی که سرخ بود و خونریزی داشت .مطمئنن درد زیادی هم تحمل کرده . دکتر بعد از شست و شو زخم هاش و پانسمانش به طرف ما اومد و شروع به صحبت کرد .
دکتر: خوب همینطور که دیدید کمرش وضعیت خوبی نداره . باید حتما پانسمانش رو زود به زود تعویض کنه و به خودش فشار نیاره تا خونریزی نکنه . تبش هم خیلی بالا بود .خوشبختانه الان پایین تر اومده و خطر رفع شده . تا دو روز آینده اینجا باشه بهتره . چون اینطور که مشخصه آب زیادی به داخل ریه اش رفته و ممکن بعضی مواقع تا یه مدت کوتاه سرفه اش بگیره . فعلا بزارید استراحت کنه🙂
پ.ن. حال بد حامد 🖤
پ.ن. زخم هایی که خونریزی داره💔
https://eitaa.com/romanFms
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۶
محسن: ممنونم دکتر .
دکتر : خواهش میکنم . با اجازه.
محسن: دکتر بیرون رفت . رو کردم سمت معین که سرش پایین بود . صداش کردم که سرش رو به سمتم برگردوند. به سمتش رفتم و بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم: نگران رسول نباش . با محمد رفتیم سردخونه با رسول حرف زد . معین، رسول برگشت. رسول توی سردخونه زنده شد🙂
معین: چ..چی؟ را..راست میگید؟؟🥺
محمد: آره معین جان . رسول زنده شده .دلش نیومد ما رو ترک کنه.رسول میدونست ما بدون اون نمیتونیم زندگی کنیم برای همین برگشت🙃
معین: واییییی خدایا شکرت . خداروشکر
محمد: راستی فرشید و سعید کجا هستن؟؟
معین: راستش فرشید حالش خوب نبود و همش گریه میکرد . برای همین سعید با اینکه خودش هم حالش خوب نبود ولی فرشید رو به زور برد . فکر کنم رفته باشن سر مزار آقا مهدی برادر رسول .
محمد: آهان .باشه . بچه ها حالا که حامد خوابه بهتره ما هم بریم پیش داوود .
محسن: آره بهتره به کیان هم خبر بدیم . حالش خوب نبود .
محمد: رفتیم بیرون. بین راه که داشتم میرفتم سمت اتاق داوود یه گوشی گرفتم و به سعید زنگ زدم .بعد از چند بوق صدای گرفته اش به گوش رسید 🖤
(مکالمه سعید و محمد)
محمد: سلام آقا سعید .
سعید: سلام آقا. خوبین؟
محمد: خوبم سعید جان. کجایید؟
سعید: با فرشید اومدیم بهشت زهرا .
محمد: باشه .همین الان سریع بیاین بیمارستان .
سعید: اتفاقی افتاده ؟
محمد: بیا بیمارستان میفهمی .
سعید: چشم آقا. خداحافظ
محمد: خدانگهدار
محمد: در زدیم و داخل اتاق شدیم . کیان سرش رو پایین انداخت و به سمتم اومد و حالم رو پرسید . اما من نگاهم فقط به چشماش بود که از شدت گریه سرخ شده بود و به زور باز مونده بود . آروم بغلش کردم که بدون هیچ حرکتی توی بغلم موند . خیس شدن لباسم رو حس کردم .پس دوباره داره گریه میکنه 😔 بهتره بهش بگیم وگرنه خودش رو نابود میکنه.
کیان: آقا محمد دیدی چی شد؟ دیدی رسول رفت 🥺 اون مگه قول نداده بود بمونه پس چرا زیر قولش زد؟ من فکر میکردم رسول به حرفش عمل میکنه💔
محمد: اما اون زیر قولش نزد . رفت اما چون قول داده بود برگشت. کیان جان رسول به خاطر ما برگشت 🙂
کیان: چ..چی؟ ام..امکان..نداره🥺
محمد: چرا. امکان داره . اون برگشت 🙂
محسن: کیان دوباره گریه اش گرفته بود .البته این بار فرق داشت. این اشک ها برای ناراحتی نبود بلکه اشک شوق بود که روی صورتش میریخت.اشک شوق بود به خاطر بودن رسول. رسولی که میدونم درد زیادی رو تحمل کرده اما نخواست بره تا مبادا بدقول بشه🙃
داوود: صدای گریه میومد .همه جا تاریک بود و من بودم که توی این سیاهی غرق شده بودم.هر قدمی که به جلو برمی داشتم صدای گریه ها بیشتر میشد .رسیدم به پرتگاه بلندی . کسایی که گریه میکردن وسط پرتگاه بودن و نمیدونم از چه راهی اونجا رفتن. خواستم به عقب برگردم که ناگهان زیر پام خالی شد و توی دره سقوط کردم.
با دردی که توی پام پیچید چشمام رو باز کردم.بچه ها دورم بودن و حالم رو میپرسیدن اما من خوب نبودم. حامد بین بچه ها نبود و این نگرانم میکرد .فرشید و سعید ناراحت با چشمای سرخ بهم نگاه میکردن. آقا محمد هم با لبخند نگاهم میکرد. اما من الان فقط آغوش امن رسولم رسول رو میخواستم . فقط رسول بود که توی این جور شرایط پشت و پناه من بود .قطره اشکی که از چشمم خارج شد مجوز باریدن بقیه اشک هام رو هم صادر کرد . پام درد میکرد اما دردش بدتر از قلب شکسته ام نبود .قلبی که رسول به همراه خودش برد .🥺 قلبی که فقط برای مهدی بود اما رسول بخش بزرگی از اون رو به نام خودش در آورده بود و تسخیرش کرده بود . اخ داداشم .رسولم کجایی ؟ کجایی تو بی من ؟ داداشم چرا رفتی؟ بودن پیش من اینقدر خسته کننده بود برات که تَرکَم کردی؟ اینقدر از دیدن من خسته شدی که حاضر شدی تَرکَم کنی؟ 🥺😭 اینقدر از این دنیا و ادماش خسته شده بودی؟ رسول بهت گفته بودم بدون تو نمیتونم .گفته بودم بعد از مهدی امیدم فقط تو بودی . گفته بودم نمیتونم ثانیه ای بدون تو بمونم .تو حرف های منو شِنُفتی و بازم خواستی بری؟؟
بچه ها سعی میکردن آرومم کنن اما من نمیتونستم . چرا باید آروم باشم؟ داداشم رفته پس چرا باید آروم باشم؟ زندگی بدون رسول معنایی نداره برای من 💔 اختیار اشکام دیگه دست خودم نبود . تمام پشتی خیس از اشک های من شده بود .ای کاش میموندی داداشم...
پ.ن. حال بد داوود 💔
پ.ن. دلتنگ رسول هست :)
پ.ن. خبر نداره برادرش برگشته 🥺
https://eitaa.com/romanFms
ندارمجزآغوشِامنتپنآهی
بهتوتکیهکردم.. عجبتکیهگاهی!
لاعشقالاحسین🤍
#ارباب
-گرقلبِجـھان♡پُرشوداز؏شقِمجازے؛
اینسینهبۍڪینهفقطجاےِحـسیناست ..🩵🫀:)!″
#ارباب