یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
یه دختری بود که منتظر بابا بود
دختر هر روز در حیاط لب حوض منتظر پدر مینشست تا غروب آفتاب ، شب که میشد یه نگاه میکرد به قمر و میگفت یعنی می شود یه روز پدر بیاید
من دیگر خسته شده ام اما بازم به انتظار مینشینم تا پدرم بیاید
مادر دخترکش را که پر غصه میدید یک چشمش اشک از درد فراق یار می جوشید و چشم دیگرش اشک از غصه دخترکش
دخترک در خواب دید که پدرش به او قول داده است بیاید
صبح شد،زنگ خانه به صدا در آمد
دخترک با ذوق و شوق چادر گل گلی اش را به سر میکند و با صدای بلندی نجوا میکند:مادر پدر آمده است
آری پدر آمده بود اما از پدر فقط یک ساک کوچک و یک پلاک آمده بود
دخترک بعد از آن روز خدا داشت اما پدر نداشت
مادر داشت اما پدر نداشت
بعد از آن روز دخترک از پدر یک سنگ قبر داشت که بر روی او نوشته بودند شهید گمنام
بعد از آن روز دخترک از پدر فقط یک قاب عکس داشت و یک دفترچه ای که تبدیل شده بود به دفترچه درد و دل هایش
بعد از آن روز دخترک هر شب به آسمان نگاه میکند و اشک میریزد و میگوید ای قمر من پدرم را خواسته بودم اما تو حتی حاضر نشدی جنازه پدرم را به من برگردانی
خدایا خداوندا تو خود بر من شاهدی که گله ای نمیکنم فقط دلم تنگ پدر است و امان از دل دختری که هوای پدر را بکند
پ.ن : کاش روزی بیاید که همه ما قدر چنین قهرمانانی را بدانیم
قهرمانانی که دل از فرزندان و همسر و خانواده میکنند تا خاک این میهن حفظ شود
تا زنانی مثل امثال من و شما به دست یک عده نامرد نیوفتن
یادی کنیم از شهدا با یک صلوات🥀
این متن دلنوشته ای هست که یکی از رفقا نوشتن و از بنده خواستن در کانال هم قرار بدم.
Reza Narimani - Eshgh Gheimat Nadare (320).mp3
22.11M
آخه مامانیم گفته بدتر از حال من حال یه دختر سه ساله ات
دامنشو سوزوندن
بدون باباییش توی بیابونا آوارست
#بانوی_بی_نشون
•°•°ره رو عشق°•°•
آخه مامانیم گفته بدتر از حال من حال یه دختر سه ساله ات دامنشو سوزوندن بدون باباییش توی بیابونا آوارس
رفقا این مداحی خیلی قشنگه🥺
حتما گوش بدید و بعد از اون هم فاتحه و صلواتی برای تمام شهدا از شهدای خدمت و رئیس جمهور شهید گرفته تا شهدای امنیت و مدافع حرم و تمام شهدا ختم کنید 🙂❤️🩹
انشاالله که عاقبت بخیر بشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بدبختی از داخل گالریم پیداش کردم 🥲
تو رفتیو دلم برای دخترت کباب شد!
#بانوی_بی_نشون
•°•°ره رو عشق°•°•
رفقا این مداحی خیلی قشنگه🥺 حتما گوش بدید و بعد از اون هم فاتحه و صلواتی برای تمام شهدا از شهدای خدمت
میدونید چرا قشنگه؟! چون حقیقت گفته بخدا نمی ارزه به هیچ قیمتی بابات بره دیگه برنگرده! حس و حال حضرت رقیه رو فقط بچه های شهدا درک میکنن حالا خدا به بنده هم توفیق داده بود که این حسو تجربه کنم اما ان شاء الله خدا هیچ دختری رو از نعمت پدر محروم نکنه
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۰ ❤️نکته:خانواده معراج فارسی بلد هستن و میتونن به خوبی صحبت کنن❤️
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۱
محمد: بی حرف توی ماشین بودیم .با زنگ خوردن گوشی ای که محسن برام آورده بود و خط سفید روش بود نگاهی به شماره انداختم.حامد بود. یه لحظه ترسیدم.حاند پیش رسول مونده بود و ترسیدم نکنه اتفاقی برای رسول افتاده.سریع تلفن رو حواب دادم و شروع به صحبت کردن کردیم.با حرف هایی که حامد زد نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.خوشحال از اینکه لااقل یکی ار درد هاش کم میشه یا ناراحت از اینکه تا مدتی دوباره باید نگرانی بابت حالش داشته باشیم.بعد از خداحافظی نگاه بچه کیان و فرشید و محسن به سمتم چرخید. محسن سوالی نگاهم کرد و پرسید.
محسن:چیزی شده محمد؟
محمد: دستی به لباس سیاهم که خاکی شده بود کشیدم و زیر لب با صدای آرومی زمزمه کردم: حامد بود.
نگاه سوالیشون رو که دیدم خودم ادامه دادم:گفت بهش خبر دادن که برای رسول قلب پیدا شده و قراره بعد از ظهر پیوند قلب انجام بشه.
محسن:خداروشکر .این که خبر خوبیه.پس چرا گرفته شدی؟
محمد:آره خوبه اما تحمل ندارم که دوباره ناراحتی و دردش رو ببینم.میدونم که وقتی عمل انجام شد تا چند روز درد داره و شاید نفسش بگیره.
محسن:چی بگم.ولی اگه عمل انجام بشه لااقل اینقدر درد نمیکشه.
محمد: درسته .
.........
بالاخره رسیدیم بیمارستان.محسن ماشین رو پارک کرد و به طرف بیمارستان رفتیم.رسول دیشب فهمید که معراج پیدا شده.خیلی سعی کرد بیاد و به هر روشی بود تونست با دستی که درد میکرد روی برگه بنویسه که میخواد بیاد مراسم اما دکتر اجازه نداد و گفت نباید تا چند روز گردنش تکون بخوره تا اذیت نشه و باید تحت نظر باشه.اونم اعصابش خورد شد و سعی کرد تکون بخوره و باعث شد گردنش تکون بخوره و درد بگیره برای همین حالش بد شد و دکتر گفت باید به جای چهار روز یک هفته بستری باشه. صبح که خواستیم بریم مراسم بچه ها و محسن اومدن دیدنش.اما به خاطر داروهایی که براش به سرم زده بودن خواب بود و بچه ها از پشت شیشه دیدنش و رفتیم.قرار شد بچه ها شب بیان پیشش تا یکم حال و هواش عوض بشه و از فکر کردن به چیز هایی که براش بده بیرون بیاد.
حالا حتما گرفته هست و نباید توقع داشته باشم با این اتفاقات بتونم دوباره خط لبخند رو روی صورتش ببینم و احتمالا باید تا مدت ها برای خودم لبخندش رو توی ذهنم تصور کنم.وارد بیمارستان شدیم و به طرف اتاق رسول رفتیم. براش اتاق خصوصی گرفتیم تا هم خطری تهدیدش نکنه و هم همراه بتونه داخل اتاق بمونه .در رو باز کردیم و داخل رفتیم.حامد نشسته بود و داشت به رسول نگاه میکرد .رسول هم خواب بود.حامد با دیدن ما سریع پاشد و سلام کرد.
حامد:سلام .مراسم تموم شد؟
محمد:سلام .آره
حامد: حیف شد.دلم میخواست بیام 😔
محمد:رسول کی خوابیده؟
حامد:از وقتی شما رفتید به خاطر داروها خوابید.حدودا دو ساعت پیش بیدار شد و به خاطر حال بدش و گریه هاش برای معراج دکتر براش مسکن زد تا حالش بدتر نشه و دردش آروم بشه.به خاطر داروشم خوابش برد .اقا محمد، رسول خیلی سختی کشیده.حالش بدجوری خرابه.توی این مدت چند بار خواب دیده.نمیدونم خواب چیه اما مشخصه خوب نیست چون هر دفعه صورتش خیس عرق میشه و اما نمیتونه حرفی بزنه.اقا محمد نگرانشم.نکنه...
محمد: خوب میشه.رسول بدتر از اینارو پشت سر گذاشته.فلج شد اما امام رضا خودش خوبش کرد. حافظه اش رو از دست داد اما خدا خودش هواش رو داشت.رفت کما اما خدا مراقبش بود.حتی رفت سرد خونه اما تا خدا نخواست بلائی سرش نیومد و برگشت کنارمون.اینبار هم مطمئنم خدا خودش هوامون رو داره.
حامد:آقا محمد بهتره شما برگردید.با دکتر حرف زدم قرار شد داوود هم به این اتاق بیارن تا پیش هم باشن و یه نفر هم بمونه کافی باشه.کیان لطفا بیا کمک که داوود رو بیارم اینجا .
فرشید: زودتر از کیان لب زدم:من میام حامد.
حامد :سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم.به طرف اتاق داوود رفتیم و داخل شدیم.روی تخت نشسته بود و سرم توی دستش بود با دیدن ما لبخند زد .کنارش رفتیم .دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:خب اقا داوود آماده ای انتقال بشی؟
داوود:انتقال به کجا؟
حامد: نامحسوس چشمکی به فرشید زدم و با صورتی جدی گفتم: باید انتقالت بدیم به بازداشتگاه
داوود:کپ کردم.یعنی چی؟ به زبون آوردم حرفم رو:برای چی؟ مگه چیکار کردم؟
حامد: با دیدن قیافه اش که ترسیده بود زدیم زیر خنده.داوود که تازه فهمید سر کار بوده لب گزید تا بهمون چیز نگه و با حرص نگاهم میکرد.میتونستم از توی نگاهش بفهمم داره میگه(باشه آقا حامد برات دارم میدونم چیکارت کنم)اما بازم بیخیال آینده و کاری که برای جبران شوخیم انجام میده خندیدم.خودشم خنده اش گرفت و همراه ما خندیداین خنده رودوستداشتم.این خنده بعد از مدت ها سختی روی لبمون نشست .این لبخند و خنده بعد ساعت ها گریه و دلتنگی بهمون هدیه داده شد.باید خوب ازش استفاده کنیم.
♡♡♡♡
پ.ن.قلب پیدا شده❤️🩹
پ.ن.شوخی 🥲
پ.ن.لبخند بعد از مدت ها سختی 🙂💔
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm
رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست .
حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه
تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️
رفقا کانال هایی میشناسم که با اینکه فعالیت های مذهبی داشتن اما گزارش زدن براشون و فیلتر شدن.لطفا همه حتما توی زاپاس عضو باشن تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیت ها توی زاپاس باشه
رفقا با عرض معذرت من نمیتونم فردا پارت بدم.برای همین امروز میفرستم براتون
لطفا فردا دیگه نگید پارت بده چون الان میدم 🙏
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۱ محمد: بی حرف توی ماشین بودیم .با زنگ خوردن گوشی ای که محسن برام
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۲
محمد: بعد از ظهر شد و رسول حالا نیم ساعتی هست که توی اتاق عمل هست .تنها دعایی که میتونم بکنم اینه که فقط این عمل به خوبی پیش بره و رسول از درد قلبش خلاص بشه.پشت در رژه میرفتم و نمیتونستم روی پام بند بشم.داوود توی اتاق نگران بود و حامد پیشش بود .کیان هم کنار من ایستاده بود.محسن و فرشید رفتن سایت .بچه ها هم با اینکه میخواستن بیان بیمارستان اما بهشون اجازه ندادم و گفتم بمونن تا کار های عقب مونده این مدت رو درست کنن و هر خبری شد بهشون میگم.
محسن:توی اتاق نشسته بودم و داشتم کار هارو انجام میدادم.
آقای شهیدی قرار بود امروز بره بازجویی هاتف و سینا .دیروز بازجویی سما سلطانی بوده .فیلم و گزارشاتش رو دیدم و خوندم.طبق گفته خودش اون افراد رو برای بردگی میبردن اما نمیدونه با اون کاراحمقانه ای که انجام داده باعث مرگ چندین نفر شده ازجمله شهادت مظلومانه معراج به خاطر اون عملیات ها.اخر کار هم با عصبانیت گفته بود که انتقام میگیره.انتقام مرگ کسی که شوهرش بوده و ما نمیدونستیم. اون کسی نبود به جز حمید محبی. سلطانی ما رو مقصر مرگ محبی میدونه و سعی داره انتقام بگیره.نمیدونم از کی و از چی اما میشد حتی از توی فیلم هم خشم و شعله ی آتیش انتقام رو توی حرف و چشم هاش دید.خدا بخیر بگذرونه.
از جام بلند شدم و به طرف اتاق آقای شهیدی رفتم تا ازش بخوام صوت گزارشات رو هم بهم بده.از بالای پله ها نگاهم به بچه ها خورد.با اینکه نگرانیشون خیلی بود اما بازم مسائل شخصی و نگرانیشون رو موقع کار هاشون میریختن دور و این خیلی خوبه که اونا میدونن کجا بحث کار هست و کجا بحث زندگی و رفیق و برادر و همکار .
سعید:از پشت میز بلند شدم و به طرف اتاق آقا محسن رفتم.دیدم داره میره سمت اتاق اقای شهیدی.صداشون زدم و سریع رفتم کنارشون.برگه گزارش رو جلوش گرفتم و گفتم:آقا اینم گزارش بازجویی سما سلطانی خدمت شما.الانم میرم سراغ علی .گفته بود توی هارد مدارکی هست که میشه به طور کامل اثبات کرد هاتف و سینا مجرم هستن.بهتره اونا رو داشته باشیم تا اگه اعتراف نمی کردن نشونشون بدیم و مجبور بشن همه چیز رو بگن
محسن:خوبه .سریع از علی بگیریشون و بیارش اتاق بازجویی .
سعید: چشم آقا بااجازه.
سریع رفتم به طرف میز مرکزی.میزی که قبلا به نام میز مهدی بود و همه موقع آدرس دادن می گفتن میز آقا مهدی و بعد ها شد میز استاد رسول.حالا هم علی پشت میز استاد رسول نشسته بود و داشت با وجود خستگی و کم خوابی هاش کار های بخش ما و بخش سایبری رو باهم انجام میداد.دستی به شونه اش زدم.به طرفم برگشت و با دیدنم لبخندی زد که با صورت بیحال و چشمای قرمز پف کرده اش تضاد جالبی داشت.منم تک خنده ای کردم و با لبخند به کنارش رفتم و حالت نشسته لب میز گرفتم و نشستم و گفتم:سایبری جان میخوای یکم استراحت کنی؟بدجوری مشخصه دو روزه نخوابیدی.
علی:تو از کجا فهمیدی دوروزه نخوابیدم؟
سعید:نه دیگه دقت نکردی.من از دورم هواسم به همه جا هست .فکر نکن چون نشستی سر میز استاد ناراحتم و برام مهم نیستی. نه اتفاقا از اینکه توی این مدت زحمت کارای رسول هم افتاده گردنت شرمنده ام و ما هم که این چند روزه همش بیمارستان بودیم و فهمیدم برای اینکه ما جریمه نشیم کارای نیمه تموم ما رو تموم میکنی.خلاصه که خواستم بگم دمت گرم سایبری جان. خیلی مردی.
علی:خواهش میکنم کاری نکردم.رسول توی این مدتی که بود برام هیچی از رفاقت و برادری کم نزاشت .وظیفه ام هست که حالا که نیستش لااقل کاراش رو انجام بدم .
سعید:اون توی این مدت برای هیچ کدوممون کم نزاشت اما ما خیلی جاها گم گذاشتیم 😔
علی:انشاالله خیلی زود خوب میشه و بر میگرده سر جاش.
سعید:انشاالله
علی:خب حالا نگفتی تو همینجوری به نیت صله رحم نمیای پیش من .کجا کارت گیر کرده که اومدی سراغ من؟؟بگو جانم من اصلا واسه همین اینجا هستم (بنده خدا اعتماد به سقف داره😂)
سعید:تو دوباره کله ماهی نخوردی حالت بده .اومدم اطلاعات هارد رو بگیرم.برای بازجویی میخوایم.
علی:باشه .صبر کن تا یکم وقت دیگه آماده اش میکنم.
سعید:باشه فقط زودتر درستش کن.
علی:در همون حین که دستم روی کیبورد میخورد و داشتم کار های هارد رو انجام میدادم لب زدم: باشه تو برو برات میارمش.
سعید:دستت درد نکنه.
علی:نیم نگاهی به سعید کردم و گفتم :خواهش میکنم.🙂
سعید:از کنار علی بلند شدم و به طرف امیرعلی رفتم.اونم مشغول کار هاش بود.بدون حرف از کنارش عبور کردم و به طرف میز خودم رفتم .نگاهی به ساعت مچی توی دستم انداختم.از وقتی که آقا محمد گفته بود رسول رو به اتاق عمل انتقال دادن حدودا یک ساعت میگذره.تلفن رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم و ببینم عمل تموم شده یا نه و ما میتونیم از این استرس خارج بشیم یا نه.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.اتاق عمل🥲
پ.ن.محبی شوهر سلطانی بوده 😐
پ.ن.انتقام سما...
پ.ن.سعید هواسش به همه هست:)فرمانده خوبی میشه نه؟؟))
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm
رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست .
حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه
تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️
رفقا کانال هایی میشناسم که با اینکه فعالیت های مذهبی داشتن اما گزارش زدن براشون و فیلتر شدن.لطفا همه حتما توی زاپاس عضو باشن تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیت ها توی زاپاس باشه
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۲ محمد: بعد از ظهر شد و رسول حالا نیم ساعتی هست که توی اتاق عمل ه
فقط به بخش پ.ن.اخر خیلی توجه کنید .
سعید فرمانده خوبی میشه😉😈
سلام رفقا.بریم سراغ چند تا فعالیت کوتاه گاندویی😉
شروع فعالیت #سرباز_امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عطیه برای امثال محمد سخت ترین نقشه توی دنیای واقعی🥲😎
#گاندو
#سرباز_امام_زمان
#کپیممنوع
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دوتا مامور امنیتی به پست هم میخورن😂😂
#گاندو
#محمد_محسن
#سرباز_امام_زمان
#کپیممنوع
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که تو جمع با خواهر و برادرم رفتار میکنم😉😂
#گاندو
#طنز
#سرباز_امام_زمان
#کپیممنوع
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظ فرمانده🥺🖤
جهت در اوردن اشک شما دوستان گرامی 😁
#گاندو
#محمد
#سرباز_امام_زمان
#کپیممنوع
https://eitaa.com/romanFms