eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت۹۷ محمد: داوود هنوز خبر نداره که رسول برگشته برای همین گریه میکرد و فکر میکرد که رسول شهید شده.گریه هاش دل سنگ رو هم آب میکرد . کِی این بچه ها اینقدر به رسول عادت کردن؟ کِی رسول شد عزیزترین کس گروهمون؟کِی رسول شد برادرمون؟ حتی برای بچه های تیم محسن هم همینطوره. با اینکه خیلی کم در کنار هم بودن اما باز هم انگار سالهاست هم رو میشناسن🙃 به طرف داوود رفتم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم. سرش رو بلند کرد ونگاهم کرد . بی مقدمه خودش رو توی بغلم پرت کرد و دوباره گریه کرد . چرا اشک های این پسر تمومی نداره؟🤨 آروم موهای قشنگش که حالا به هم ریخته شده بود رو صاف کردم و آروم در کنار گوشش گفتم: آقا داوود شما نمیخوای داداش رسولت رو ببینی؟؟ داوود: آقا محمد 🥺 چرا رفت؟ محمد: ولی اون نرفت داوود .نرفت چون بهمون قول داده بود . داوود ، رسول برگشت . داوود: میخواید آرومم کنید؟ چرا با دروغ در مورد اینکه داداشم زنده هست میخواین آروم بشم؟ 🥺 محمد: داوود جان دروغ چیه. رسول برگشته .رسول توی سرد خونه برگشت . محسن: محمد به داوود واقعیت رو گفت .با صدای افتادن چیزی سرمون رو پر شتاب به طرف فرشید و سعید چرخوندیم. فرشید روی زمین افتاده بود و سرش رو ناباور تکون میداد .سعید هم اشک هاش شروع به باریدن کرده بود . به طرف فرشید رفتم و آروم بغلش کردم.فرشید باورش نشده بود چیزی که شنیده واقعیت داره. محمد داوود رو ازخودش جدا کرد و به طرف فرشید و من اومد . کنار فرشید نشست و شروع به صحبت کرد . محمد: بسه دیگه . همتون هی میگید امکان نداره . اقا فرشید تو دیگه خواهشا این حرف رو نزن. خسته شدم از بس گفتم واقعیت داره .😁وای خدای من تازه حامد مونده .همتون باخبر شدین ولی حامد هنوز خبر نداره .🤦 خدایا خودت کمک کن آخری رو بتونم بهش بگم .همون یکی مونده😂 محسن: خندمون گرفته بود .رو کردم سمت محمد و گفتم: آقا محمد نمیدونم چرا احساس میکنم از وقتی سهیل شمارو گروگان گرفته خیلی خوشمزه و شوخ شدی😂 داوود: داشتم به آقا محمد و آقا محسن نگاه میکردم که اصلا عین خیالشون نیست که نیروهاشون جلوشون هستند و دارن باهم شوخی میکنن.البته که میدونم تنها به خاطر این که لبخند ریزی روی صورت ما نقش ببنده این کار رو میکنند .خوشحال بودم اما توی دلم، دلتنگی خاصی برای رسول داشتم. شوق خاصی برای دیدار با داداشم داشتم و حس خوبی بود که به روحم تزریق میشد و آرامش رو بهم میداد .🥺 خوشحالم که برگشت .خوشحالم که رفیق نیمه راه نشد .خوشحالم که فهمید بدون اون نمیتونم زندگی کنم‌ و خوشحالم که فهمید عزیزترین کس زندگیم شده❤️ سعید: آقا محمد پس اون خبر مهم این بود؟ 🥺 محمد: آره سعید جان این بود . فرشید: آقا میشه بریم پیش رسول؟ خواهش میکنم .💔 محمد: بهتره اول بریم پیش حامد و به اون هم بگیم .اونم که گریه هاش تموم شد بعد با هم بریم پیش رسول😁 محسن: میگم خوشمزه شدی میگی نه .آقا اسم این خوشمزگی نیست پس چیه؟ محمد: آقا محسن نه که اونجا خیلی بهمون نمک دادن برای همین بانمک شدم😂 محسن: نه فکر میکنم دیشب توی حال خوابیدی که الان باحال شدی 😁 محمد: بیا .بعد به من میگه خوشمزه. امیرعلی: وای خدای من. جای رسول و حامد خالیه.فکر نمیکردم یه روز همچین صحنه ای رو ببینم 😂 محسن: چه صحنه ای؟؟ محمد جان ، داداش تو صحنه ای میبینی؟ 🧐 محمد: نه والا 😁 راوی: خوشحال بودند. خوشحال از وجود برادرشان .اما هنوز خبر نداشتند که او دیگر نمیتواند روی پاهای خود بلند شود و راه برود . خبر نداشتند که وضعیت قلبش خوب نیست. خبر نداشتند که مشکل ریه اش بدتر از قبل شده . خبرنداشتند💔 همگی با هم به همراه داوود که روی ویلچر بود به طرف اتاق حامد رفتند .در را باز کردند و داخل شدند .مدتی از ورودشان نگذشته بود که حامد نیز آرام آرام بیدار شد و او هم با دیدن رفقایش که در میان آنها رسول نیست شروع به اشک ریختن کرد و محمد نیز با لبخند محوی به طرف حامد رفت و او را هم همچون برادری مهربان در آغوش کشید 🥺 پ.ن. داوود فهمید 🙃 پ.ن. این داستان محمد خوشمزه میشود😂 پ.ن. تو حال خوابیده باحال شده😁 https://eitaa.com/romanFms
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده اصلی جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫 https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011 💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫 نظرتون درمورد رمان 💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۹۷🥺💔 پیشنهاد ویژه دانلود🙃
منتطر نظرات خوبتون هستم🥺❤️
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۸ محمد: حامد جان .خواهشا تو دیگه گریه نکن .به خدا لباسم خیس شد از بس همتون روش گریه کردید😂 محسن: بیا .میگم با نمک شدی میگی نه😁 محمد: محسن جان🤐 حامد: آقا چرا رفت؟ آقا مگه قول نداده بود با هم بریم سوریه ؟ مگه نگفته بود با هم میریم از حرم دفاع میکنیم .مگه نگفت میشیم مدافع حرم .پس چرا رفت ؟🥺 محمد: تا الان برای همتون گفتم‌.یه بار هم برای تو میگم .رسول نرفت .حامد جان رسول میدونست ما بدون اون نمیتونیم تحمل کنیم . محمد: یه لحظه حس کردم حامد نفس نمیکشه . فقط خیره به صورت من بود و نفس نمیکشید. رنگ صورتش رو به کبودی میرفت .بچه ها با ترس و وحشت بهش نگاه کردن .رو کردم سمت محسن و گفتم: سریع دکترش رو خبر کن . محسن: سریع دکتر رو خبر کردم .به طرف حامد رفت و کمک کرد دراز بکشه. ماسک اکسیژن رو روی صورتش گذاشت و آروم قفسه سینه اش رو ماساژ داد تا نفسش منظم بشه. محمد خواست از کنارش بلند بشه که یهو... محمد: خواستم از کنار حامد بلند بشم که یهو مچ دستم رو گرفت .بهش نگاه کردم.با چشمای اشکی که امکان داشت هر لحظه فوران کنه بهم خیره شده بود .آروم کنار گوشش زمزمه کردم : زودتر خوب شو .میخوایم باهم بریم پیش داداش رسولت.🙂 حامد: از پشت ماسک اکسیژن گفتم: م..میشه ..الان‌..بریم؟ خواهش..میکنم🥺 محمد: نگاهی به محسن کردم .آروم پلک هاش رو روی هم فشار داد. از نظر من هم بهتر بود زودتر بریم پیش رسول .هم برای بچه ها و حالشون بهتر بود و هم برای خودم.برای دلم .برای دلتنگی ام برای رسول .💔 آروم بازوش رو توی دستام گرفتم و خواستم کمکش کنم که امیرعلی و معین به سمتمون اومدن و گفتن چون خودم حالم خوب نیست اونا کمک میکنند تا حامد هم بیاد .آروم سری تکون دادم و باشه ای گفتم و کنار رفتم . به حامد کمک کردن و بلند شد . سعید ویلچری که داوود روش نشسته بود رو هول داد و جلو رفت و ماهم آروم به سمت سی سی یو رفتیم . آخه داداشم اونجا بود🥺 نمیدونم قراره در چه حالی باشه و من ببینمش.نمیدونم چطوری قراره به بچه ها و خودش بگیم که دیگه نمیتونه راه بره 💔 نمیدونم . دیگه هیچی نمیدونم . حامد: آروم آروم می رفتیم. ذوق داشتم . قرار بود داداشم رو ببینم دیگه .مگه میشه آدم بخواد داداشش رو ببینه و خوشحال نباشه؟🥺 نه .نمیشه . اما تحمل ندارم که حال بدش رو ببینم .تحمل ندارم. واقعا چطور میخواست منو ترک کنه؟ مگه نمی گفت همیشه پیشم میمونه؟ بازم خداروشکر که برگشت .برگشت و نذاشت حالم بدتر بشه .🖤 داوود: بالاخره دلتنگیم داره به پایان میرسه. اگر برنمیگشت میخواستم چیکار کنم؟🥺 چطور میخواستم زندگی بکنم بدون رسول؟💔 جلوی اتاق رسیدیم. اتاقی که پنجره شیشه ای داشت و داخل رو میشد دید .آروم از روی ویلچر بلند شدم تا بتونم ببینمش.اما ای کاش بلند نمی شدم . ای کاش بلند نمی شدم تا همچین تصویری رو نبینم🥺💔 پ.ن. نفس نمیکشید🖤 پ.ن. لحظه دیدار 🥺💔 پ.ن.کاش بلند نمی شدم تا همچین تصویری رو نبینم:) https://eitaa.com/romanFms
بفرمائید پارت جدید خدمت شما دوستان عزیز🥺❤️❤️❤️❤️
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده اصلی جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
مبارکهههههه🥳🥳🥳 اعضای جدید بمونید برامون عزیزان🥺🥺🥺❤️❤️❤️❤️❤️❤️ واقعا نمیدونم چی بگم .خوش آمدید دوستای گل🙃😊
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۹ راوی: با دیدن رسول اشک در چشمانشان حلقه زد . رسولی که رنگ پریده اش بیشتر از هر چیزی مشخص بود .رسولی که ماسک اکسیژن هم برای نفس های پردردش کافی نبود .رسولی که دورتادورش پر بود از دستگاه و آن دستگاه ها او را محاصره کرده بودند .حامد با قدم های لرزان به سمت شیشه قدم برداشت و کنار شیشه ایستاد .دستش را بلند کرد و آروم روی شیشه گذاشت .پلک هایش را روی هم گذاشت و اشک هایش از چشمانش سرازیر شد . نمیتوانست آن صحنه را هضم کند .تصاویر و خاطرات خود و رسول در ذهنش تداعی میشد .باورش نمی شد همان رسول خندان و مهربان حالش اینگونه بد باشد .دور سرش باند پیچی شده بود و موهای خوش فُرمَش روی پیشانی اش ریخته شده بود . سرم در دستش بود و قطرات سرم آرام آرام به بدنش تزریق میشد . خود را به دیوار تکیه داد و روی زمین فرود آمد . دیدن آن صحنه برایش عذاب آور ترین کار بود .همگی به طرفش رفتند . داوود خود آرام بلند شد و صورت بی جان و رنگ پریده برادرش را دید . همگی دور حامد بودند و متوجه داوود نبودند . داوود آرام وارد اتاق شد و به طرف تختی که اکنون برادرش را روی خود جا داده قدم برداشت. با هر قدمی که برمیداشت درد در پایش پیچ و تاب میخورد و راه رفتن را برایش دشوار میکرد اما او باز هم تسلیم درد نشد و به راه رفتن ادامه داد و کنار تخت برادرش رفت. همان لحظه محمد متوجه نبود داوود شد . محمد: نگاهی به اطراف کردم .داوود نبود .کجا غیبش زد این پسر؟ سریع بلند شدم که با بلند شدنم نگاه بچه ها به روی من ثابت موند . ناگهان نگاهم به اتاق رسول خورد .داوود داشت به طرفش میرفت. مشخص بود درد داره اما بازم کارش رو انجام میده . بچه ها هم بلند شدن و داوود رو نگاه کردن. حامد آروم دستش رو به دیوار گرفت و با یه یا علی بلند شد و ایستاد . داوود: دستش رو توی دستم گرفتم . دست من یخ بود یا اون 🥺 در هر صورت دست گرم و یخمون تضاد خاصی رو ایجاد کرده بود . اشکام دست خودم نبود .دیگه نمیتونستم تحمل کنم . چطور ممکنه .حتی فکرش هم حالم رو دگرگون میکنه . فکر به اینکه داداشم تا چند ساعت پیش رفته بود اما دوباره برگشت حالم رو به کل تغییر میده. آروم دستم رو روی صورتش کشیدم . زخم گوشه ی لب و پیشانی اش حالم رو بدتر از قبل میکرد . چه بلایی سر داداشم اومده🥺😭 در به صدا در اومد .نگاهم به طرفش کشیده شد .حامد با حالی خراب نزدیک میشد . اشکاش میریخت اما انگار تلاشی برای اینکه دیگه نریزن نمی کرد . اومد و طرف دیگه ی تخت ایستاد . سرش رو نزدیک صورت رسول کرد و پیشانی اش رو بوسید. حامد: پیشانی رسول رو بوسیدم . اشکام روی صورتش میریخت .اگر بیدار بود حتما بهم کلی بد و بیراه میگفت 🥺 آخه خوشش نمیومد . دستم رو توی موهاش کردم .یهو انگشتم بین موهاش گیر کرد . آخه موهاش فر بود .لبخند روی صورتم اومد .اگر انگشتم رو محکم بیرون میکشیدم حتما دردش می گرفت. آروم با ترفندی که دیگه توی این چند سال از بس ازش استفاده ‌کردم دستم رو از توی موهاش در آوردم. 🥺 پ.ن. حال بد رسول 💔 پ.ن. میان انبوهی دستگاه 🥺 پ.ن.با قدم های لرزان به سمت تخت رفت🖤 https://eitaa.com/romanFms