•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۶ فرشید: چشم اقا فقط منو میبینه مشکلی نیست؟ محسن:نه اشکال نداره.س
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۷
فرشید:داخل شدم و سلامی کردم.همشون بودن به جز رسول.با لبخند جوابم رو دادن.با دیدن لبخندشون انرژی گرفتم و خط لبخندی رو روی صورتم حس کردم.وسیله هارو روی تخت کنار آقا محمد گذاشتم و به طرف داوود رفتم. جعبه پیتزا رو گرفتم جلوش.باذوق نگاهم کرد و خواست جعبه رو ازم بگیره که سریع اون طرفش کردم و نچ نچ کنان به طرف کیسه رفتم. سوپ رو برداشتم و با لبخند دندون نمایی جلوش گرفتم.با چشمای درهم و صورتی که مشخص بود از سوپ بدش میاد نگاهم کرد .صدای خنده ی بچه ها بلند شد .خودمم تک خنده ای کردم و رو بهش گفتم:چیه داوود جان چرا ساکت شدی؟
داوود: فرشید واقعا که.خب پیتزا رو بده دیگه.خوشمه مریض منم باید هر چی میگم بهم بدید.
فرشید:اول از همه اینکه پیتزا رو برای اقا محمد گرفتم.(همون موقع نگاهی به حامد و کیان انداختم که اونا هم لبخند روی صورتشون خشک شد😂آخی اونا توی ذهنشون دنبال این بودن که چطور سهم پیتزای اون یکی رو بگیرن اما حالا متوجه شدن اصلا پیتزا مال آقا محمد هست😁) رو کردم سمت داوود و ادامه دادم:دوم هم اینکه اومد و تو گفتی بهت زهر بدیم.ماکه نباید بدیم .اونجوری میمیری😂
داوود: ممنونم که اینقدر قشنگ صحبت کردی.
فرشید :خواهش میکنم.قابلت رو نداره.فعلا چون دستت خالیه کمتر پات حساب میکنم اما از جلسه بعدی باید همون قدر که میگم پرداخت کنی😁
داوود :راستش رو بگو چیشده که اینقدر نمک هات زیاد شده؟
فرشید:سوپ رو گذاشتم رو میز و گفتم:خب راستش رو بگم...اتفاقای خوبی افتاده و مهم ترینش اینه که رفیقام حالشون خوبه🥲
داوود: باور کنم برای حال من خوشحالی؟
فرشید:نه باور نکن.چون گفتم حال رفیقام😁یعنی تو و رسول.به خاطر حال تو یکمی خوشحال شدم اما بیشترش برای حال رسول بود.
داوود:اِ خب پس بهتره من برم.
فرشید: کجاکجا؟اول سوپ رو میخوری بعد میری:))
داوود:من سوپ دوست ندارم.میخوام مرخص بشم.
محمد:تا اون موقع همه با لبخندخیره بودیم به شوخی های فرشید با داوود.داوود خواست بلند بشه که فرشید سریع دستش رو روی شونه اش گذاشت و مجبورش کرد بشینه.
داوود با اخم نگاهش کرد و گفت.
داوود:خب میخوام برم ول کن دیگه.
حامد:کجا میخوای بری داوود.دکتر گفته باید بمونی تا وضعیت قلبت نرمال بشه.
داوود: میخوام برم پیش رسول.بزارید برم زود بر میگردم همینجا.میخوام مطمئن بشم حالش خوبه.
محمد:داوود جان من رسول رو دیدم.به حرف من که اطمینان داری.من میگم بهت حال رسول خوب بود .دکتر هم که گفتم ،گفته عمل خوب بود و خداروشکر جای نگرانی نداره پس بشین سرجات و یکم استراحت کن که وقتی رسول بیاد همه باید باهم بسیج بشیم تا جلوش رو بگیریم خودش رو مرخص نکنه.
داوود:خداکنه حالش اونقدری خوب باشه که بخواد خودش رو مرخص کنه،خودم نوکرشم میرم مرخصش میکنم.
فرشید:البته اگه به خودتم اجازه مرخصی بدن .
داوود: با حرص نگاهم رو به صورت فرشید که با خنده بهم نگاه میکرد دوختم و گفتم:آخه کی گفت تو جواب منو بدی ؟من دارم با آقا محمد حرف میزنم.
فرشید:داوود قشنگ مشخصه به خاطر پیتزا حالت گرفته شد حالا هم داری تلافی میکنی 😂
داوود: نخیرم.اصلا پیتزا برام ارزشی نداره.
فرشید: ابروهام بالا پرید و گفتم:اِ واقعا؟ پس کی بود که داشت ذوق مرگ میشد وقتی پیتزا رو دید؟من بودم؟
داوود:من که نبودم😌
فرشید:بله مشخصه.حالا اقا دور از شوخی .رو کردم سمت آقا محمد و ادامه دادم:آقا محمد این پیتزا از فست فودی مهره اصلی یعنی آرشام کریمی خریده شد.رفتم اونجا برای بررسی محیط و همون طور که آقا محسن بهتون گفتن بررسی اینکه چرا همه مشتری ها به مغازه کریمی میرن .آوردم اینجا که باهم بخورید و ببینید چیز مشکوکی متوجه نمی شید.
داوود:سوژه اصلی؟ جریان چیه؟
محمد:من بعدا بهتون میگم.
حامد: آقا سوژه اصلی که ربطی به عکسی نداره که به داوود گفتید ؟
محمد: چرا همونه.سوژه اصلی کسی هست که به داوود تیر زد و محبی روکشت.ارشام کریمی .همون کسی که مهره اصلی پرونده بوده و ما متوجه نشده بودیم .اما حالا بچه ها تونستن شناساییش کنن و محل زندگی و محل کارش رو شناسایی کردن.
داوود:خب خداروشکر.حالا میشه یه چیزی بدید من بخورم؟ گشنمه🥲
فرشید: از فکر پیتزا که بیا بیرون باید سوپ بخوری. زیاد گرفتم چون هم تو و هم رسول باید سوپ بخورید 😁
حامد: با صدای آرومی خطاب به کیان لب زدم:خداروشکر ما مشکلی نداریم وگرنه سهم ما هم سوپ بود😬
کیان:خنده ام رو نتونستم کنترل کنم و صدای خنده ام توی اتاق پیچید. رو به حامد کردم و با صدایی که هنوز رگه های خنده توش موج میزد لب زدم:خدا بگم چی کارت کنه حامد . الان وقت شوخیه؟😂این داوود بدبخت داره زیر دست فرشید شکنجه میشه تو اینجا شوخی میکنی؟😂
فرشید:رو به حامد کیان لب زدم:نگران نباشید. دو تا ظرف دیگه هم خریدم که برای شما دوتا هم باشه.میدونستم خیلی سوپ دوست دارید گفتم بخرم براتون😁
♡♡♡
پ.ن.فقط فرشید😂
پ.ن.شوخیشون گرفته🥲
پ.ن.برای همه سوپ گرفته
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm
رفقا حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیت هامون در زاپاس باشه 🌱❤️🩹
سلام رفقا.
امروز به مناسبت ۹۰۰ تایی شدنمون پارت دلی داریم🥲😉
بریم بخونیمش اما قول بدید وقتی خوندید حتما نظر بدید🥺
[{آخرین دیدار}]
خیرم به جلو بدون مقصد...کجا دارم میرم؟دور تا دورم خاک و جادس... به دستای خونیم نگاه میکنم.. من کشتمش؟من؟نه نه من کاری نکردم اون اون کلتو از من گرفت و تو سر خودش شلیک کرد من نکردم ولی حرف اخرش:داداش ، حالا که ازم متنفری منم میمیرم که جلو چشات نباشم...
صدای سوت هنوز تو گوشمه من میترسم!
آره میترسم.اون...اون به خاطر من این کارو کرد.اما من ...من باعث شدم.من کشتمش.من باعث مرگشم.من داداشم رو کشتم .اون به خاطر من اینجوری شد.من بهش گفتم مایه دردسر منه.من گفتم مایه عذاب منی .من گفتم داری با جاسوس ها کار میکنی.اما خداشاهده نمیخواستم همچین اتفاقی بیوفته.
اشک هام روی گونه هام فرود میومد.یکی پس از یکی .دقیقا مثل ساز پشت سر هم اما با رعایت فاصله و زیبایی.از کی زندگیم اینقدر خراب شد؟
از روزی که فهمیدم داداشم هم با سوژه پرونده کار میکنه؟از روزی که فهمیدم کل در امدش از راه قاچاق و کشتن جوون های مردمه؟یا از روزی که جلوی همه بهش گفتم مایه دردسر و عذاب منه؟
نمیدونم بازم نمیدونم.تکلیفم با خودم روشن نیست.
دوباره نگاهی به دستام انداختم.حالا خون ها تقریبا خشک شده و من با وضوح بیشتری میتونم رنگ سرخ خون رو تشخیص بدم.اون خون ،خون داداش منه.خون کسی که برادرم بود.خون کسی که هم خونم بود.لرزش پاهام خیلی غیر ارادی بود.پاهام قدرت تحمل وزنم رو نداشتن.سنگینی پلک هام آزارم میداد.اره داداشم نیست پس منم نباید باشم.اصلا بود و نبود من مهم نیست.باید تا قبل اینکه چیزیم بشه به رسول خبر بدم که چیشده.شماره اش رو گرفتم.چشمم سیاهی میرفت.زانوهام خم شد و روی زمین سقوط کردم.صدای پر استرس رسول توی گوشم پیچید. فقط بهش ماجرا رو گفتم و آدرس دادم.آدرس جایی که حالا شده بود معدن خاطرات.خاطره صحبت های قبل از مرگ برادرم.خاطره ی جایی که برادرم برای آخرین بار نگاهش کرد .جایی که برادرم توی اونجا خودش رو کشت.به خاطر من کشت .به خاطر ندونم کاری من اینجور شد.نمیتونم تنهاش بزارم.اگه اون نیست منم نباید باشم.
به قدم هام سرعت بخشیدم و تا جایی که تونستم دویدم تا برسم بهش.از دور دیدمش.دوباره بغض، دوباره اشک،دوباره حال خراب بهم روی آوردن.
کنارش روی زمین نشستم. دستم با وجود لرزشی که داشت به طرف صورتش که حالا با خون مخفی شده بود رفت.ضربان قلبم بالا رفته بود.انگار قلبم خودش رو بی مهابا به سینه ام میکوبید تا بهم بفهمونه این کسی که جلوی چشمم خودکشی کرد، کسی که الان کنارش نشستم برادرمه.خواستم با صدای لرزونم حرفی بزنم که صدای ماشینی از دور اومد.نگاهی بهش انداختم .شبیه ماشین بچه های ما نبود.سریع از جام بلند شدم و پشت ماشین دارا مخفی شدم.صدای ترمز ماشین و بعد از اون باز شدن در ماشین به گوشم خورد.قدم های محکم ک استوار روی خاک صدای خاصی میداد.مخفیانه نگاه انداختم.خودش بود.همون نامردی که داداشم رو توی این کار برد.به طرفش رفت و دستش رو جلوی صورت داداشم گرفت.با فهمیدن اینکه داداشم مرده خنده ای بلند سر داد.دندونام رو روی هم فشار میدادم تا حرفی نزنم.اما نمی شد. نمیتونستم بزارم فرار کنه.گوشی رو در آوردم. دوربین رو وصل کردم و گذاشتم جایی که دید کامل داشته باشه.اسلحه رو برداشتم و از پشت به طرفش حمله ور شدم.
............
من میزدم و اون میزد.هر دو مقاومت میکردیم و هر دو ضربه میزدیم.دیگه خسته شده بودم.نفسم بالا نمیومد. خواستم حرکتی کنم که با ضربه ای که به شکمم خورد تعادلم رو از دست دادم و محکم رو زمین خوردم.حالا اون جلوم بود و من با چشمای که از شدت درد روی هم فشارشون میدادم و گَه گاهی بازش میکردم بهش نگاه میکردم.اسلحه رو به طرفم نشونه گرفت.خوشحال شدم.نباید بشم اما شدم.شدم چون دیگه تموم میشه.چون به ارزوم میرسم و در عین حال میرم پیش داداشم .با پوزخند نگاهم میکرد.خواست حرفی بزنه که صدای ماشین ها اومد.بچه ها رسیدن.اره خودشونن.سریع از ماشین پیاده شدن.آقا محمد و سعید و فرشید و رسول.اره خودشونن.
سلطانی که دید بچه ها رسیدن از پشت منو بلند کرد و اسلحه رو روی شقیقه ام گذاشت.اره فشار بده.فشار بده تا مثل داداشم بمیرم.
رنگ نگاه بچه ها ترسیده بود اما سلطانی با پوزخند می گفت اگر میخوان من زنده بمونم باید تسلیم بشن.
یا مرگ یا زندگی.طی یه تصمیم ناگهانی پام رو به عقب بردم و از پشت به ساق پاش کوبیدم .روی زمین افتاد تا خواستم حرکتی کنم صدای شلیک گلوله اومد.اما دردش نصیب قلبم شد.تیر درست به سمت چپ سینه ام برخورد کرده بود.روی زمین سقوط کردم . با چشمای خمار دیدم ترس بچه هارو.دیدم دویدنشون رو به طرف من و سلطانی.دیدم بیهوش کردن سلطانی رو .دیدم نزدیک شدنشون به خودم رو .
............
دستی زیر سرم قرار گرفت.لای چشمام رو باز کردم.رسول با چشمای اشکی صدام میزد.از بین جملاتی که میگفت و احتمالا التماس برای بیدار بودنم فقط اسم خودم رو فهمیدم.(داوود)
اما این آخرین بار بود.اخرین بار بود که میتونستم ببینمشون.بدون شک زنده نمیموندم.محمد سریع به طرفم اومد.نگاهی به اطراف انداخت.انگار دنبال چیزی بود.با پیدا نکردنش رو به رسول حرفی زد که فهمیدم دنبال آمبولانس بوده.سریع به طرفم اومد و بلندم کرد.توی ماشین گذاشتم. درد هر لحظه بیشتر بهم فشار می آورد.دست رسول که روی دستم بود رو گرفتم.نگاهش بهم گره خورد. لبخند بی حالی زدم .با حس قطع شدن ضربان قلبم دستم از دستش سر خورد و سرم پایین افتاد. و زندگی من تموم شد.زندگی ای که چند دقیقه قبلش جلوی چشمم برادرم خودکشی کرد.حالا منم نیستم و از نظر خودم این بهتره.
(پایانی تلخ)
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17223460191829
خوشحال میشم نظرات زیباتون رو ببینم.
میخوام ناشناس رو منفجر کنید😉😉
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
🔸با عرض تسلیت به ملت قهرمان فلسطین و امت اسلامی و رزمندگان جبهه مقاومت و ملت شریف ایران، بامداد امروز( چهارشنبه) محل اقامت جناب آقای دکتر اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی مقاومت اسلامی حماس ، در تهران مورد اصابت قرار گرفته و در پی این حادثه ایشان و یک نفر از محافظین وی به شهادت رسیدند.
🔸علت و ابعاد این حادثه در حال بررسی و نتایج آن متعاقبا اطلاع رسانی خواهد شد.
روابط عمومی کل سپاه پاسداران انقلاب
#شهیداسماعیلهنیه
https://eitaa.com/romanFms
انا لله و انا الیه راجعون
شهادت آقای اسماعیل هنیه رئیس دفتر مقاومت حماس رو خدمت تمام محور مقاومت تسلیت عرض میکنم🖤🖤
#شهیداسماعیلهنیه
https://eitaa.com/romanFms
کاش روزی برسه که به جای انا لله
خبر ظهور آقای مهربونمون رو بنویسیم😭
رفتن یاران، یکی پس از دیگری سخت است🥺🖤
#شهیداسماعیلهنیه
https://eitaa.com/romanFms
واقعا نمیدونم چی بگم...
یکی پس از یکی پشت سر هم 💔
اقای امام زمان وقتش نشده بیای و دنیایی که پر از نامردی و بی عدالتی شده رو با عدل و داد پر کنی؟)
#شهیدایماعیلهنیه
https://eitaa.com/romanFms