♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۱۰۲
رسول: با حس سنگینی چیزی روی پیشونیم چشام رو باز کردم .همونایی که پشت شیشه بودن حالا کنارم ایستادن. چهرشون آشنا بود اما نمیتونستم به یاد بیارم که کی هستن . چهره ی یکیشون که بهش میخورد حدودا از همه بزرگتر باشه(منظور محمد هست ) آرامش خاصی داشت .آرامشی که حتی با نگاه کردن بهش میتونی ازش استفاده کنی .تک تک چهره هارو نگاه کردم .یکی از اون پسر ها که حدودا همسن خودم بود بهم خیره بود و اشک میریخت( منظور حامد هست) . با اینکه نمیدونستم کیه اما اصلا دوست نداشتم گریههاش رو ببینم . گریه هاش یجورایی قلبم رو به درد می آورد حس بدی بهم میداد . هیچ کدوم حرفی نمی زدن و با چشمایی که میتونستم اشک رو توش ببینم بهم خیره بودن . ماسک اکسیژن رو از روی صورتم برداشتم .خجالت میکشیدم که جلوشون دراز کشیده باشم برای همین خواستم بلند بشم .اما هرچی سعی کردم پاهام رو تکون بدم نتونستم .ابروهام توی هم رفت و به اون آقایی که بزرگتر بود(محمد ) نگاه کردم و گفتم: ا..اقا ..ببخشید ..چرا ..من نمیتونم پاهام رو تکون بدم؟🤨 چرا اصلا پاهام رو حس نمیکنم ؟
محمد:آروم باش پسر .چیزی نیست .زود خوب میشی .تو آروم باش. دراز بکش و استراحت کن .
رسول: م..من ..فلج شدم؟ 🥺
محد: زود خوب میشی رسول .چیزی نیست .
رسول: ا..اقا ..من ..نمیتونم پاهام رو حس کنم .یعنی چی؟
حامد: دیگه نمیتونستم اون صحنه رو ببینم و همون طور نگاه کنم .سریع به طرف در رفتم و بازش کردم و از اتاق خارج شدم .اینجا که دیگه کسی نیست پس میتونم خودم رو راحت خالی کنم.ای کاش هیچ وقت سهیل وجود نداشت .💔 کاش هیچ وقت نمی دیدیمش . کاش هیچ وقت این اتفاقات نمیوفتاد .🥺 صدای در بلند شد .فرشید اومد و کنارم نشست . سرم رو روی شونه اش گذاشتم و چشمام رو بستم . با صداش به خودم اومدم که داشت باهام صحبت میکرد .
فرشید: نمیخوای بیای پیشش؟ 😔
حامد: نمیتونم تو این شرایط ببینمش.باورم نمیشه داداشم منو یادش نیست .💔 باورم نمیشه که دیگه نمیتونه راه بره🥺 فرشید تو بگو چیکار کنم ؟ تو بگو به کی بگم درد دلمو؟🥺💔
فرشید: به نظرم بیا و برای رسول حرفت رو بگو .شاید کمکی کرد و حافظه اش برگشت 🙂
حامد: بقیه دارن چیکار میکنن؟
فرشید : دارن باهاش حرف میزنن و خاطره تعریف میکنند .تو هم بلند شو .تو که ضعیف نبودی حامد .
حامد: غم اتفاقاتی که برای رسول افتاده ضعیفم کرده 🖤
فرشید: بلند شو پسر .یه یاعلی بگو و همه چی رو به خدا بسپار .همون طور که منم سپردم به خودش .چون میدونم بهترین هارو برامون انجام میده 🙂
حامد: درسته .میسپارم به خدا .میسپارم بهش و ازش میخوام برای چندمین بار بهم کمک کنه .ازش میخوام امیدم و نا امید نکنه💔
پ.ن. رسول هم فهمید 🖤
پ.ن. حال بد حامد و حرف هاش💔
https://eitaa.com/romanFms
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۱۰۳
داوود: با دیدنش قلبم به درد میومد . دیدنش در اون حال برام آزار دهنده بود . آقا محمد و آقا محسن همه رو بهش معرفی کردن و داشتن خاطرات گذشته رو براش می گفتن و اونم با هر کلمه ای که می گفتن با تعجب نگاه میکرد . با جمله ای که گفت نمیدونستم بخندم یا گریه کنم .
رسول: واقعا؟ باورم نمیشه .یعنی من مامور امنیتی هستم ؟😳
محمد: آره. تعجب کردی؟
رسول: ا..اره .آخه فکر نمیکردم همچین شغل مهمی داشته باشم.😐
داوود: خندم گرفته بود .باورش نمی شد که مامور امنیتی باشه .ولی با به یاد آوردن اینکه همین رسول دیگه نمیتونه راه بره و ما رو فراموش کرده بغض توی گلوم گیر میکرد و راه نفس کشیدن رو برام تنگ میکرد 🥺
کیان: داشتم به رسول نگاه میکردم.با باندی که دور سرش بسته شده بود و موهاش که روی اون ریخته شده بود شبیه بچه های تُخس شده بود .ای کاش حالش خوب بود .اونوقت میدونستم باهاش چه شوخی ای بکنم🥺 در باز شد و فرشید به همراه حامد داخل شدند .حامد اروم به سمت تخت رسول رفت و کنار آقا محمد ایستاد و با چشمایی که بغض توش مشخص بود به رسول نگاه کرد .
حامد: دلم برای چشماش تنگ شده بود .دلم برای صداش تنگ شده بود .حتی دلم برای خودش تنگ شده 💔 آروم به سمتش رفتم و بغلش کردم .آرامش بهم تزریق شد .این پسر حتی با حال بدش هم کوه انرژی و آرامش بود . دم گوشش گفتم: باور کنم که فراموشم کردی؟🥺
رسول: من شما رو نمیشناسم 💔 به خدا نمیشناسمتون 😔
حامد: باشه .بغض نکن .همینجوری مظلوم هستی اینجوری بدتر هم میشی 🥺
رسول: میشه بگید اسمتون چیه؟
حامد: با حرفش تیر خلاص رو به قلبم زد 💔 صدای تکه تکه شدن قلبم رو شنیدم اما بازم نباید تسلیم شد .با صدای لرزون گفتم: حامد . تو بگو داداش حامد. این جوری بهتره...
رسول: داداش حامد 🙂اسم قشنگی داری :)
حامد: دلم برای این کلمه تنگ شده بود. خوشحالم که بازم بهم گفتی داداش .هر چند منو مثل قبل نمی شناسی اما همین هم خودش خیلی خوبه .این که این جمله رو از زبون تو بشنوم حالم رو خیلی خوب میکنه🥺❤️دلم برای خنده هایت چشم هایت بودنت کنارم گرمای دستانت و برای وجودت تنگ شده بود❤️:)
رسول: میشه یکم خاطراتمون رو تعریف کنید ؟ میخوام بدونم قبلا چه اتفاقاتی افتاده . اون موقع که میتونستم راه برم و همه چیز رو به خاطر داشتم😔🖤
حامد: باشه داداشم .چشم . کنارش نشستم و دستش رو میون دستام گرفتم و شروع کردم به گفتن خاطرات .خاطرات خوب و بدی که در هر صورت باهم بودیم .خاطرات گذشته که با یه سری از اونها لبخند روی لب هامون میومد و با بعضی هاشون بغض میکردیم 🥺🖤
پ.ن.دلم برای
خنده هایت
چشم هایت
بودنت کنارم
گرمای دستانت
و برای وجودت
تنگ شده بود❤️:)
https://eitaa.com/romanFms
25.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۰۳ 🥺💔
پیشنهاد دانلود 🙂
#ارسالی_اعضا
رفقا من برای تایپ رمان نیاز به انرژی دارم ❤️
نظرات و انرژی فراموش نشه 🙃🙃