eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.5هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
15 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه حتی از اسم رمان👐 ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
چه جالب دوباره برامون پیام اومد از ساعت ۷تا ۹ شب برقامون میره😎😂
اینم سوغاتی کربلامون🥲
تبریک به من تبریک به شما تبریک به همه برقمون نرفت😍😂
آبمیوه عربی😁😋
یک کوسه درنده پیدا شده. وای نکنه مارو بخوره😬 https://eitaa.com/romanFms
@oshagh_reza12 عاشقان امام رضا بفرمایید توی این کانال رفیقم کانالش رند نشه؟؟🥺
سلام رفقا بریم سراغ ارسال پارت های چالش😉
فدایی) این دل نوشته هدیه میشه ب روح بالای حضرت زهرا (س)و مدافعان حرم بسم رب الشهدا✨ زینب خواهر تک اقا رسول هستم😌🌿۱۸ساله،ولیا بنده ب فشار نویسنده عزیز/: گفتم مگرنه سن خانومارو نمیگن🗿هیچی فعلا بیکار منتظر نتیجه ی کنکور😔😂🤝 استاد رسولم ک معرف حضورتون هست🧑🏼‍🦯ولی خب ۲۴ساله برادر گرام زینب خانوم✨توی تیم اقا محمد 🤓 اقای پدر طاها: بابا این دوتا گل ناشکفته🤍۵۵ ساله، بازنشسته ی سپاه پاسداران مامان خانه ریحانه خانوم: مامان این تا وروجک تو مخخ😂💔۵۰ ساله از تهران😃امم و اینکه بازنشته، استاد دانشگاه بودن🙃 بریم سراغ اصل قصه: زینب: وایی از استرس نتایج کنکور داشتم تلف میشدممم منو خیال دانشگاه افسریه🙂ب سمت اتاق رسول رفتم رسول:زینب بازم بدون در، وارد شد با طلبکاری گفتم: زینب درررر🙄 زینب: عه توعم باشه بابا🗿 زینب:رسول... رسول: زینب میگم سایت هنوز وا نشده عع پیله کردیا وا شد میگم بهت🔪 زینب: با شکلی مسخره بهش گفت: گگگگ😒😁 رسول: سرمو تکون دادم و گفتم: تاسف برانگیز🗿برو دیه مزاحم نشو ی روزم مرخصی دارم عههه😐🔪 زینب: ایشش باشه بابا، شبت به خوبیم من🤝😎نذاشتم حرف بزنه رفتم ب سمت اتاقم خودم👩‍🦯 چن ساعت بعد: زینب: از استرس داشتم کن فیکون میشدم🥴ولیکن با فشار فیلم ترسناک خودمو نگه داشتم البته دور از چشم مادر گرامیم 🙂💔فی الحال فیلم داشت ب جاهای ویژه حساس می رسید😬 رسول: سایت وا شد، دنبال اسم زینب طاهری بودم زینب.. عع نه زینب طاهری بلههه زینب قبول شدد😜🤩، عیی خدا کرمتو شکر🥳 ب سوی اتاق زینب با هر چه هیجان بیشتر دویدم و درو باز کردم بیدار بود، ولی با دیدم من جیغ بنفشی کشید ک فک کنم مخلوطش مشکی عم بود😑😅 زینب:فیلم ب جاییش رسید ک ی چیزی پرید ی دفعه از توش رسول بی... همون موقع هم درو مثل داعشی ها باز کرد🤓😐نگاهی پر از حرفای معنا دار بهش انداختم رسول: باشه، باشه هر چی میخوای بگو ولی بدون قبول شدی🎉🤝 زینب: از رو تختم بلند شدم با ذوقق بلند شدم صدایی بلند ک گوش فیلم کر میشد گفتم واقعا😍😍 رسول: بهترین فرصت بود اذیتش کنم😌لبمو تر کردم و گفتم: اره بابا، خواستگار ک برات نیومده ک اینجوری میکنی البته کی میاد ترو بگیره😕😂 زینب: اولا کنجکاویش به فضولی شما نیومده دوما منتظرم ببینم کی شما رو گردن میگیره😊🗿 رسول: خب هر هر شبت ب زشتی خودت زیبا خفته دادشش🙂🤝 زیتب: قلبم اکلیلی شد ولی ب رو خودم نیاوردم منو رسول صد سال یه بار مثل خاهر و برادر تو فیلما میشیم ولی گفتم: اهم شب تو عم بخیر استاد، وقت جهانیانم نگیر 😔😂🤚 رسول: حاح چون شما گفتی چشم😁✨💔
داامه: سه ساله بعدد👩‍🦯👩‍🦯: زینب: بعلی سه سال گذشت،تو این سه سال شاید سختی هاییم داشت و واقعنیم داشت ولیکن من با جون و دل خریدم و من الان یک زینب با وقار و خانوم و از همه مهم دیگه یه نیمچه نیروی امنیتی شدم و نمیدونم از ذوق چ بکنم 😕😂 پ. ن: بزرگوار ب ریختن سقف علاقه زیادی دارن🤡💘 موقعیت سازمان: استاد در حال التماس ک زینب بیاد اینجا😜 رسول: عاقا تروخدا جون بچه ی نداشتم بزارین بیاد خواهرم😕😕 محمد: رسول جان چرا داری باز نمیفهمی ک ما نیرو نمیخوایم تازه گرفتیم😫🤌 رسول: خب عاقا 🥺 محمد: اووفف، باشه با آقای عبدی باید حرف بزنم🤝🙄 سول: ایوللل😎 محمد: بله چی شنیدم😐؟ رسول: امم یعنی ممنونم عاقا😬😁 محمد: آهه از دست این رسول ب سمت اتاق اقای عبدی ر فتم✨ اقای شهید: محمد در زد منم با بفرماییدی حکم ورودش رو دادم 🤝🌿 محمد: واقعا نمیدوستم چیی بگم از کجاا شروع کنم 🤦ولی باید شروع میکردم و شروع کردم: امم اقا نیروی خانم میخوایم برای پرونده جدیدمون وجدان اقا محمد 😁:حضرت عباسی🤨 خود اقا محمد: ن واقعنی میخوایم ب مرگ تو😞😂(واقعا میخواد چون نیرویی ک گرفتن تازه اقا هست) اقای عبدی: خب محمد جان شما نیرویی مناسب مدنظر داری خودت!؟ محمد: بله، خواهر اقا رسول هست ک تازه فارق التحصیل شده از دانشگاه افسریه🙂البته اگر شما صلاح میدونید اقای عبدی: خب خوبه اگر مثل رسول کارش خوب باشه! محمد: بله اقا کارش خوب هست رسول خیلی تعریفشو کرده ولی خب باید ببینیم توی مصاحبه چجوریه. 🤔 اقای عبدی: باشه محمد جان پس اینطور، کاری نداری؟ محمد: نه اقا با اجازه اقای عبدی: مرخصی محمد: ب سمت میز مرکز (میز رسول رفتم) دستمو گذاشتم رو شونه اش. رسول: مشغول کار بودم ک گرمی دستی روی شونم احساس کردم، هدفونمو از گوشم کنار زدم لبمو تر کردم و گفتم: جانم عاقا☺️ محمد لبخند ملیحی زدم و گفتم: خواهرتو برای مصاحبه فردا ب اداره ی اصلی ببر😉بدون اینکه بزارم حرف بزنه رفتم ب سمت اتاقم🏠 فردای ان روز🌠 زینب: روسولللل رسوللل بیدار شو😫ایش اصن بیدار نشو ب من چ خودم چلاق ک نیستم والا🗿 رسول: عع وایسا دیه انگار دنبالشن🙄 چن ساعت بعد: زینب: بالاخره مصاحبه رو دادم ولی استرس داشتم این رسولم همش اذیت میکرد🥴 دو هفته بعد: رسول: تو سایت بودمو فهمیدیم ک زینب قبول شد ایولللللل ساعت ده نیم شب بودو ی بسته شیرینی نون خامنه ای گرفتم و ساعتی ک چن وقت پیش براش گرفتم چون میدونستم قبول میشه برداشتمو به سمت خونه حرکت کردم🚗 زینب: با اینکه دیگه خیالم راحت بود اما یه حس عجیبی داشتم ولی برای اینکه سر خودمو گرم کنم داشتم با پدر گرامی پلی استیشن بازی میکردم سکوت خونه رو سر و صدای ما رو بر گرفته بود با هیجانی ک داشتم گفتم: بزن بزن عه تفففف😕وایی ایولللل زدم هورااا برای اولین بار بابامو شکست دادم و سجده ی شکر ب جا اوردم😔😂 بابا طاها: خوبه خوبه دکترای آبیاری جلبکان دریایی نگرفتی ک انقدد ذوق کردی😶 رسول: داشتم در خونه رو وا میکردم ک فهمیدم بعله، کل کل پدر و دختر خونه رو گذاشتن رو سرشون🥴درو وا کردم و با صدای رسایی گفتم: سلام سلام گلتون کم بود ک رسید😌 مامان ریحانه:سلام مادر اللهی دور سرت بگردم. 🥲 زینب: وایی مامان خانوم جوری باهاش حرف میزنی ک یه ساله انگارر نبوده هااااا😶هعیی روزگار یه بار با من اینجوری حرف زدین هی من میگم منو از تو جوب پیدا کردین میگین نه😕 رسول: لبخندی پراز شرارتی زدمو گفتم: ما کی گفتیم پیدا نکردیم باباطاها: اینارو ولش کنید ما هردوتاتونو از توجوب پیدا کردیم قرار بود تولد هیجده سالگی هر دو تون بگیم ک نشد😔😂😂حالا قضیه ی این شیرینی چیه.🤨 رسول: قضیه قبولی خانوم زینب خانومم😃✨ زینب: وایی رسول مرسی😎 رسول: حالا زیاد ذوق نکن خودمم شیرینی هوس کردم😌 زینب: اره ارواح خاک من🙄 مامان ریحانه: خب بسه دیگه وایسین من ی چایی بیارم با شیرینی بخوریم😉 باباطاها: به به دستتون درد نکنه خانومم😜 زینب: به به چ رمانتیک عاشقانه یی در دل تاریخ 😂💔داشتم همینجوری میگتمو رسولم تایید میکرد ک باباطاها ی جوری نگام کرد ک تصمیم گرفتم سکوت اختیار کنم😃🤝 مامان ریحانه: بفرمایین اینم اینم چایی☕️ رسول: بهترین لحظه برای گند کشیدن اعصاب زینب بود😌😁🔪 زینب: داشتم در کمال صفا چاییمو با شیرینی میخوردم ک چیزی رو صورتم احساس کردم و فهمیدم گند کاری رسوله برف شادیی ک لای مبل قایم کرده بودم رو صورتش خالی کردم و ب سمت اتاقم پناه بردم و درم قفل کردم. بابا طاها: بعد اینکه رسولو زینب از اذیت کردن هم دلی از عزا دراوردن و کادو زینبم داده شد دیگه رسول خیلی خسته بودو رفت خوابید هممونم یواش یواش رفتیم خوابیدیم🧑🏼‍🦯✨ سه ماه بعد:👀 محمد: سه ماهی بود ک زینب خانم ب تیم ما اضافه شده بود، از حقم نگذریم کارشم خیلی خوب بود سه ماهی که ادامه دارد... 👩‍🦯