فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی قبول دارید هیچ رفاقتی مثل رفاقت باب اسفنجی و پاتریک دیدنی نبود؟🥺🫂
#مخاطبخاص
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۲ کیان:با اصرار فراوان تونستم داوود رو ببرم داخل بیمارستان.رسول هم
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۳
ناشناس:انگشتر رو گوشه در جاساز کردم.به طوری که ایه انگشتر روی خاک بود و کسی هم نمیدید.اینطور بهتر بود .هر چقدر هم با آرشام کار کنم اما حاضر نیستم اون انگشتر رو هرجایی بندازم .
.........
نورا: بی حال نگاهی به ساعت انداختم.ساعت ۳ونیم بود .اذان رو تازه گفتن.به کمک پرستار بلند شدم و وضو گرفتم .نماز صبحم رو خوندم .پرستار اومد و سرم رو عوض کرد و رفت .اقاجون رفته بود توی نمازخونه نمازش رو بخونه و حالا من تنها توی اتاق بودم.
آروم آروم اشکم روی صورتم ریخت.خدایا غلط کردم اونجور گفتم.خدایا حامد و بهم برگردون.دستم به روی سنگ عقیق سبز انگشترم رفت .آروم از توی دستم درش آوردم و بوسه ای به سنگش زدم .اشکم روی انگشتر ریخت .دلتنگش بودم.دلتنگ خاطراتمون بودم.اون روزی که اومد پیشم و هی صدام میزد.میگفت دلم میخواد صدات بزنم و نگاهت کنم.
بمیرم براش که من گفتم و اون فقط شکست.بمیرم براش که نزاشتم توضیح بده و قضاوتش کردم.من که میدونستم شغلش جوری هست که حتی میتونن براش پاپوش درست کنن چرا اون لحظه اینقدر دلم از سنگ شد و هر حرفی که نباید میزدم.پشیمونم اما انگار پشیمونی فایده نداره.
انگار قراره سرنوشت من و حامد اینجور رقم خورده باشه .
اما پس قلب من چی؟
پس دل شکسته شوهرم چی ؟دلی که توسط من شکسته شد. حرفی نزد تا ناراحت نشم اما خودش شکست .بدم شکست 😭💔
......
(سه ساعت بعد)
محمد : بچه هارو توی اتاق جمع کردم.محسن هم کنارم ایستاد .خواستم شروع کنم که صدای در اومد.بفرماییدی گفتم که داوود و بعد از اون کیان داخل اومدن.متعجب نگاهشون کردم که سلام کردن.جوابشون رو دادم که محسن پرسید.
محسن:پس رسول رو کجا گذاشتید ؟؟
مگه پدر و نامزد حامد از بیمارستان اومدن؟؟
کیان : با ترس نگاهی به داوود انداختم که اونم آب دهنش رو قورت داد و لبش رو به دندون گرفت.مطمئنم اگه میگفتیم رسول رو آوردیم توبیخ بدی در انتظارمون بود.
داوود:لبم رو تر کردم و آهسته گفتم:میدونید چیه اقا محمد
را..راستش رسول توی خونه حالش خیلی بد بود .بعد دیگه یهو بلند شد و برامون رو برگه نوشت میخواد بیاد سایت دنبال ردی از حامد بگرده.ماهم دیگه مجبور شدیم باهم اومدیم.
محمد: اخمام توی هم رفت و گفتم:یعنی الان اومده سایت؟؟
کیان: ب...بله.
محمد:از کنارشون رد شدم و خواستم در رو باز کنم که کیان دستم رو گفت و با صدایی که التماس توش موج میزد گفت.
کیان: اقا محمد خواهشا نگید چرا اومده.
ما سه ساعت پیش حرکت کردیم تو راه داوود حالش بد شد رفتیم بیمارستان.اونحا کلی استرس کشید .خونه هم به خاطر حال حامد سختی کشید .امیدش فقط به سایت بود که بیاد و دنبال ردی از حامد بگرده .پس لطفا نگید چرا اومده
محمد : خیلی خب .داوود تو خوبی؟
داوود: بله اقا
محمد : امیرعلی لطفا برو کمک کن رسول هم بیاد .بهتره در مورد نقشمون اطلاع داشته باشه.
امیرعلی : چشم اقا. با اجازه
از اتاق کنفرانس بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم.به طرف میز رسول حرکت کردم .با صحنه ای که دیدم لبخند محوی روی صورتم نشست.علی و رسول هم دیگه رو در آغوش گرفته بودن.از قیافه علی مشخص بود انگار منتظر یه اشاره هست که از شدت خوشحالی اشکش بریزه.
به طرفشون رفتم .صدام رو صاف کردم که نگاهشون به طرفم کشیده شد .رسول با دیدنم لبخندی زد و من سریع به طرفش رفتم و بغلش کردم.
اروم کنار گوشش زمزمه کردم:خوش اومدی استاد رسول.سایت و میزت مشتاق دیدنت بودن.
رسول :لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم .بد صدای امیرعلی سرم رو بلند کردم.
امیرعلی :بیا بریم بالا که اقا محمد دلش میخواد توبیخت کنه .
رسول: لبخند محوی زدم .به کمک امیرعلی از پله ها بالا رفتم.درد پام با پله ها بیشتر شد اما می ارزید به اینکه الان میتونم بعد از مدت ها دوباره توی سایت قدم بردارم.با صدای تقه هایی که امیرعلی به در میزد سرم رو بلند کردم و دستم رو از بین دستش بیرون آوردم.با صدای بفرمایید در رو باز کرد و من هم آروم همونطور که به کمک دیوار حرکت میکردم به طرف اقا محمد رفتم.انگار باورش نمیشد که من تونستم بعد از این مدت برگردم به سایت .لبخندی زد و در آغوشم گرفت.از بغلش که بیرون اومدم نگاهی گذرا به همه انداختم.چشمم اما از میون همه بچه ها و صندلی های پر مات موند روی صندلی و جای خالی حامد .
حامد!)
رفیق روزای تلخ و شیرینم:)
رفیقی که توی تموم سختی هام پشتم بود و یک لحظه هم تنهام نزاشت ...
رفیقی که وقتی محکوم به جاسوسی شدم محکم جلوی همه ایستاد و بهم اعتماد داشت :)
اما الان این رفیق روزای سختم معلوم نیست کجا هست...
معلوم نیست نفس میکشه یا نه 💔
و وای بر من که اسم خودم رو گذاشتم رفیق و برادرش و الان نمیدونم کجا هست و دنبالش نمیگردم🖤🥀
♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال بد نورا و حرف هاش💔
پ.ن.رسول و دلتنگیش برای رفیق روزهای سختش🥀🖤
https://eitaa.com/romanFms
19.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۴۳💔🥀
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قبول دارید طوبی خیلی خوبه؟🥲🌱:)
دلیل لف دادن هاتون رو نمیفهمم
امارمون تا ۱.۳۰k هم رفت
نمیدونم چرا یهو اینجور میشه
امید داشتم که خیلی زود به آمار ۱.۱k برسیم ولی🥺💔
منو شب تاره بقیع
چه فضای غریبی داره بقیع
🎙محمدحسینحدادیان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهادت_پیامبر_اکرم
#شهادت_امام_حسن