eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام .ظهر بخیر. رفقا یه سوال برای چی اینقدر لفت؟؟ خب اگر کانال مشکل داره لااقل بگید و بعد ترک کنید تا ما مشکلات رو برطرف کنیم .اگر از رمان خوشتون نمیاد اصلا ادامه ندم 😐 کانال ما مثل کانال هایی نیست که مدیر میگه تا امار مثلا ۵۰۰ پارت نمیدم یا نظرات بالای مثلا ۲۰ باشه پارت میدم . ما هر وقت بتونیم پارت مینویسیم و تقدیمتون میکنیم اما آمار کانال به جای اینکه بالا بره کم تر میشه و همچنین کسی نظر نمیده . 🥺💔 پس لطفا اگر کانال مشکل داره حتما بهمون اطلاع بدید و لطفا بدون دلیل کانالمون رو ترک نکنید 🙏 ایدی جهت ارسال نظرات و تبادل و انتقادات @Mahdis_1388_00
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۲۳ محمد: این چه حرفیه داداشم . ما پشتت هستیم .چرا اینقدر میترسی؟ رسول: محمد ،مهدی هم گفت همیشه پشتم هست اما رفت .اگر شما هم بد قولی کنید چی؟ محمد: نمی کنیم داداشم .ما بد قولی نمیکنیم.حالا هم بیا میخوام ببرمت یخورده سر کارات .نمیشه که همش استراحت کنی .نزدیک دو هفته استراحت کردی کافیه دیگه .حالا وقتشه یکم کار کنی 😉 رسول: من که گفتم میخوام کار کنم شما گفتی نباید کار کنم و باید استراحت کنم😐 محمد: من کی گفتم ؟ محسن تو شنفتی من همچین حرفی بزنم🙄 محسن: اگر بخوام دروغ بگم نه تو نگفتی اما چون باید راست بگم بله آقا محمد تو گفتی .ایندفعه باختی آقا محمد 😉 محمد: هوفف .باشه من گفتم اما الان حرفم رو پس میگیرم .میریم پایین تو هم کارات رو بکن .چند تا از گزارشات پرونده ناقصه.درستشون کن . رسول: چشم آقا. محمد: با کمک حامد رسول روی ویلچر نشست .پشت ویلچر ایستادم و به راه افتادیم .رسول رو بردم کاراش رو انجام بده و خودمم به همراه محسن به اتاق رفتیم . (روز بعد) محمد: به همراه رسول به طرف مطب دکتر راه افتادیم .شب هم پرواز داریم و باید بریم خونه تا وسایلمون رو هم جمع کنیم.نیم نگاهی به رسول کردم . توی خودش بود و سرش رو پایین انداخته بود .رو بهش گفتم: آقا رسول چرا ناراحتی؟ مگه نمی خواستی زودتر روی پاهات راه بری؟ رسول: چرا اقا .اما من نمیخوام مزاحم باشم. نمیخوام به خاطر من سختی بکشید .😔 محمد: اخمای توی هم رفته ام دست خودم نبود . چطور میتونه به این راحتی بگه مزاحمه منه؟ چطور به این راحتی میگه سر بار منه؟ ماشین رو گوشه ای نگه داشتم و رو کردم سمتش وبا همون اخم گفتم: رسول دیگه نمیخوام همچین حرف هایی رو از زبونت بشنوم.این آخرین بار بود که گفتی مزاحمی . رسول تو مثل برادر نداشته ی منی .تو برام عزیزی و این کار ها نمیتونه جبران ذره ای از محبت های تو و هدیه ی وجودت باشه .فهمیدی؟؟ 🤨 رسول: ب..بله اقا .اما خواهش میکنم ازتون هر جا که از دستم خسته شدید بدون اینکه خجالت بکشید ،عقب بکشید و برید .نمیخوام وقتی که حتی نمیتونم ذره ای از زحماتتون رو جبران کنم برام کاری انجام بدید و زحمت بکشید. محمد: هوفف باشه. اما بعید میدونم همچین روزی رو ببینی😁 من هیچ وقت ولت نمیکنم رسول: منم گفتم که شما بدونید 🙂 محمد: رسیدیم به مطب. حدودا یه ساعت طول کشید که دکتر رسول رو معاینه کرد و کار ها تموم شد . آروم کمکش کردم تا توی ماشین بشینه .ویلچر رو جمع کردم و توی صندوق ماشین گذاشتم و خودم هم توی ماشین نشستم .رو کردم سمت رسول و گفتم: خب اقا رسول .دیدی دکتر هم گفت امید داشته باش. انشاالله حس پاهات برمیگرده؟ انشاالله بعد از این که از مشهد برگشتیم میایم همینجا تا دکتر تمرین هایی که گفت رو باهات انجام بده و بتونی دوباره روی پاهات راه بری رسول: امیدوارم . محمد: خب آقا رسول حالا بریم خونه تا زودتر وسیله هامون رو جمع کنیم و بریم سایت تا باهم بریم فرودگاه .چطوره؟ رسول: خوبه آقا 🙂 محمد: تو چرا یه بار میگی آقا یه بار میگی داداش؟؟ دوست نداری داداش صدام کنی؟🤨 رسول: چ..چرا آقا اما خب شما فرمانده هستید زشته اینجوری بگم😔 محمد: رسول من بیرون از سایت به عنوان برادر پیش تو هستم که فرمانده .از این به بعد منو فقط توی سایت آقا محمد صدا میکنی .بیرون از سایت چیزی جز داداش محمد یا محمد بشنوم توبیخ میشی . فهمیدی؟🤨 رسول: ب.بله .ولی اگر بیرون از سایت برادر هستید و فرمانده نیستید چرا میخواید توبیخ کنید ؟ 😐 محمد: از من اشکال نگیر پسر 🙄 رسول: چشم آقا. محمد:چی گفتی؟ دوباره تکرار کن🤨 رسول: ببخشید. حواسم نبود داداش 😐 محمد: حالا شد داداش رسول . حامد: همه توی سایت بودیم .کار خاصی نداشتیم و دیروز پرونده هم بسته شد و رسول هم گزارشات رو نوشت . به همین دلیل همه دور هم توی نماز خونه نشسته بودیم و منتظر بودیم امیرعلی چایی جایی رو بیاره. آقا محسن هم کنارمون نشسته بود .بر خلاف چهره ی جدی ای که داره اما دل مهربونی داره و خیلی باهامون شوخی کرد تا کمی شادمون کنه 🙃 پ.ن. نمی خواد مزاحم کسی باشه💔 پ.ن. رفت پیش دکتر ... پ.ن. پاش خوب میشه 🖤 https://eitaa.com/romanFms
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
عکس‌شهدا‌را‌در‌اتاق‌هایمان‌زده‌ایم ؛ تا‌فراموش‌نکنیم‌امنیت‌اتاق‌هایمان‌ را‌ مدیون‌چه‌کسانی‌هستیم 💔
رفقا تصمیم گرفتم یه چند تا پارت شاد بنویسم تا کمی شاد بشید 😉😉 حمایت کنید تا بتونم تایپ کنم❤️❤️
گفتم حمایت کنید نگفتم ترک کنید 😐
https://eitaa.com/fazael_mowla حمایت ویژه رفقا😉😉😉😉
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۲۴ داوود : درد پام خداروشکر خوب شده بود و فقط گاهی که بهش فشار میارم دوباره درد میگیره .به دیوار نماز خونه تکیه دادم .همه نشسته بودیم و به هم نگاه میکردیم. با دیدن قیافه هر کدومشون خندم گرفت .دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم رو زدم زیر خنده .بعد از این که کمی خندم جمع شد با صدایی که باز هم خنده توش موج میزد گفتم: چرا قیافه هاتون مثل لشکر شکست خورده است؟؟ مگه کوه کندید که الان اینجوری نشستید ؟ 😂 کیان: آقا داوود مسخره کن .باشه مسخره کن ببینم به کجا میرسی😐 حامد: خب حالا .چرا رسول و آقا محمد نمیان؟😫 محسن: زنگ زدم به محمد گفت تو راه هستن.رفته بودن وسیله هاشون رو بردارن برای همین طول کشیده تا بیان . حامد: اِ خب پس .بچه ها نظرتون چیه یکم بخوابیم؟ آخه دیشب از بس ذوق داشتم نتونستم بخوابم . معین:ذوق چی؟ حامد : ذوق مشهد رفتن رو . آخه خیلی وقته نرفتم زیارت 😔اما الان خداروشکر میتونیم بریم🥺 فرشید: آره منم سه سال پیش رفتم . سعید : منم دو سال پیش رفتم 🙃 محسن: حامد راست میگه. آخه منم نتونستم بخوابم .بیاید تا محمد و رسول میرسن یکم بخوابیم . سعید : حله .صبر کنید پشتی هارو بیارم. داوود: صبر کن آقا سعید ببینم .حله یعنی چی؟ تیکه ‌کلام منو میدزدی؟🤨 سعید: ای بابا ببخشید ‌یادم نبود آقا رو تیکه کلامشون حساسن😐 داوود: دیگه تکرار نشه .دفعه بعد بخشش در کار نیست یه راست میگم اعدامت کنن😁 سعید: گگگگ . داوود خیلی بانمک شدی 😒 داوود: چون تو گفتی لابد شدم😌 به هر حال برو پشتی بیار یکم استراحت کنیم . سعید : هوفف. فقط به احترام آقا محسن چیزی بهت نمیگم😒 بلند شدم و پشتی هارو آوردم. به هر کدوم یه پشتی دادم و چند نفرمون هم پتو زیر سرمون گذاشتیم و به ردیف کنار هم خوابیدیم .نوع خوابیدنمون یه حالت بامزه ای رو درست کرده بود و مطمئنا هر کس ما رو با این وضع ببینه خندش میگیره. رسول: به سایت رسیدیم و با کمک آقا محمد روی ویلچر نشستم .حس خوبی داشتم .اینکه دکتر گفت میتونم باز هم به امید خدا روی پاهام راه برم و اینکه قراره امشب بریم مشهد حس خوبی رو بهم میداد .رفتیم داخل سایت .هیچ کدوم از بچه های ما و آقا محسن نبودن .با پرس و جو های آقا محمد فهمیدیم رفتن نماز خونه. به طرف نماز خونه رفتیم .داخل که شدیم با دیدن وضعیتشون کپ کردم .آقا محمد هم همینطور بود .به خودم اومدم و دوباره نگاهشون کردم .آقا محسن گوشه دیوار خواب بود .معین و امیرعلی هم کنار هم .سر کیان روی شکم امیرعلی بود و سر داوود هم روی شکم کیان .کمی با فاصله تر سعید خوابیده بود و سر حامد روی شکم سعید و سر فرشید روی دست حامد بود .خندم گرفته بود .نگاهی به آقا محمد انداختم که دیدم با لبخند بهشون نگاه میکنه🙃 داخل شدیم. آقا محمد اول آقا محسن رو بیدار کرد .بنده خدا مشخص بود خوابش میاد اما بلند شد .با دیدن من لبخندی زد و شروع به صحبت کرد . محسن: سلام آقا رسول .دکتر چی گفت؟ رسول: سلام آقا. والا گفت میتونی بازم راه بری فقط باید برم مطبش تا یه سری حرکت ها رو بهم بگه و انجام بدم محسن: خداروشکر . نگاهم به بچه ها افتاد . کپ کردم. رو کردم سمت محمد و رسول و گفتم: اینا چرا اینجوری شدن؟؟ ما خوابیدیم که صاف بودن 😐 محمد: وایی😂محسن تو خواب حرکت کردن 😂 رسول: آقا میشه یکم کرم ریزی داشته باشم؟😁 محمد: آقا رسول؟ از شما بعیده برادر .😐 رسول: آقا لطفا بزارید دیگه .آقا محسن شما بگید اجازه بدن . محسن:من چی بگم آخه. محمد بزار دیگه 😉 محمد: هوفف.فقط چون خودمم دلم میخواد یخورده از خجالتشون در بیام .این چند وقت حسابی اذیتم کردید .با تو فعلا کار ندارم اما الان اجازه میدم با اینا فعلا کارمون رو بکنیم😉😁 پ.ن. نوع خوابشون😐 پ.ن. تو خواب حرکت کردن😂 پ.ن. کرم ریزی😁😁 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۲۵ رسول: خب آقا حالا که شما هم موافقید بریم شروع کنیم😁😁 محمد: رسول منم کم کم دارم از این قیافه ات و لبخند مرموزت میترسم 😐خدا به داد این بدبختا برسه 😂 رسول: وا آقا محمد .لبخند مرموز کجا بود ؟🙄 محمد: باشه حالا .بگو میخوای چیکار کنی ؟ رسول: آقا محمد اینجا تیر مشقی هست درسته؟ محمد: آره. نه رسول نگو که 😐 رسول: آقا محمد لطفا .خواهش میکنم نه نیار محمد: رسول توبیخ میشیم 😐 رسول: آقا صداش در حدی نیست که بیرون از نماز خونه بره .در هم میبندیم که کسی نفهمه .آقا خواهش میکنم دیگه 🥺 محسن: محمد حالا که فکرش رو میکنم این بچه ها خیلی اذیت کردن.درسته شاید توبیخ بشیم ولی می ارزه به اینکه انتقام سختی هامون رو بگیریم😁 😉 محمد:هوفف .چی بگم . باشه صبر کن یه لحظه برم بیارم .ولی رسول فقط دو تا دونه .قبول ؟ رسول : باشه اقا .ممنون . محمد: رفتم تفنگ و تیر مشقی رو برداشتم .نمیخواستم این کار رو بکنم اما رسول بعد از مدت ها یکم سرحال و شیطون شده .دلم نیومد در مقابل چشمای معصومش به ایستم و بگم نه .به نماز خونه برگشتم و تیر هارو توی تفنگ گذاشتم. رسول: آقا محمد تفنگ رو داد بهم .نگاهی به بچه ها کردم که همشون خواب بودن . اولش دلم سوخت ‌آخه گناه دارن اینجوری بخوان بیدار بشن اما مهم نیست ‌اینهمه منو اذیت کردن .حالا منم یکم انتقام بگیرم .😈 تفنگ رو به طرف دیوار گرفتم و شلیک ... راوی: با صدای شلیک با وحشت از جایشان پریدند .با ترس به اطرافشان نگاه میکردند .هر کدام چیزی می گفتند. داوود: یا حضرت عباس .یا خدا . چیشده ؟😱 کیان :داعش حمله کرده ‌. شبیهخون زدن؟؟ تفنگاتون رو بردارید . حامد: تفنگ چیه برو پناه بگیر داداش من هستم . فرشید: نه .من نمیذارم تو تنها بمونی حامد .من نامرد نیستم. معین: اس...اسلحه من کووو؟ امیرعلی: اخ معین پامو لگد کردی .داداشم برو 🥺 کیان: نه بچه ها .من میمونم و از شما محافظت میکنم . شما فقط زودتر از اینجا دور بشید . سعید: هر لحظه ممکنه داخل بیان .بچه ها فرار کنید. معین : صبر کنید .دیگه راه فرار نداریم .باید همینجا بریم پشت سنگر. داوود:آخه سنگر کوووو؟😱 کیان: بچه ها حلالم کنید .حامد ببخش اون اوایل من چایی میخواستم بخورم حواسم نبود ریخت روی گزارشاتی که تو نوشته بودی . حامد: چیییی؟ تو اونو کثیف کردی؟؟ امیرعلی: حالا وقت این حرفا نیست .رفقا حلالم کنید .خودم خوب میدونم آدم خوبی بودم (اعتماد به سقف داره😂) سعید: بچه ها پس دشمن کجاس؟ راوی: آنها اصلا حواسش به اطرافشان و رسول و فرمانده هایشان نبود که از حالتشان کپ کرده بودند. رسول نفسی کشید و با چشمانی که اندازه گردو شده بود لب به سخن باز کرد . رسول: ی..یا خدا ..اقا محمد اینا دیگه کی هستن؟😱 محسن: نگاهی به محمد کردم که با تعجب به بچه ها نگاه میکرد .رو بهش گفتم :این چه وضعیه؟ اینا چرا اینطوری میکنن؟😐 محمد:نگاهی به محسن و رسول کردم .با دیدن قیافه همدیگه زدیم زیر خنده .هر چقدر ما میخندیدیم انگار تازه خون به مغز بچه ها می رسید و متوجه میشدن که چه اتفاقی افتاده 😂 محسن: رو کردم به بچه ها که بین پتو ها گیر کرده بودن و گفتم: مثلا شما ها مامور امنیتی هستید 😐 این چه وضعیه اخه ؟ کیان :آقا دشمن کجاس؟ داوود: آقا داعشی ها کجان پس؟ رسول: واییی خدای من 😂 داداشا دشمنی در کار نبود. این کار من بود 😁 حامد: که کار تو بود اره؟🤨 راوی: پسران تیم با متوجه شدن موضوع بلند شدند و به طرف رسول رفتند .رسول نه میتوانست روی پاهایش به ایستد و مثل آن زمان های قدیم فرار کند و نه راه دیگری برای فرار داشت . هر لحظه به رسول نزدیک تر میشدند و رسول بود که با ترس آب دهانش را قورت میداد .همگی میدانستند با آن کار حال رسول کمی بهتر شده اما تصمیم گرفتند که آنها هم کمی رسول را اذیت کنند 😁 پ.ن. شوخی 😁 پ.ن. تیر مشقی 😬 پ.ن.داعش حمله کرده 😐 پ.ن. شبیهخون زدن😱 پ.ن. مثلا مامور امنیتی هستن 😂 https://eitaa.com/romanFms
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
سلام ظهرتون بخیر پارت های جدید خدمت شما منتظر نظرات و انرژی های شما دوستان هستم😉😉😉
پارت غمگین میدم لفت میدید😐 پارت شاد میدم لفت میدید 😐 پارت نمیدم لفت میدید😐 پارت میدم لفت میدید 😐 چی کار کنم لفت ندید؟؟💔