eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♡‍م‍ا‍ه‍ورا♡
۱۰۰ تایی شدنمون مبارک . امیدوارم بمونید برامون✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۶ داوود: دستم توسط دستای اقا محمد گرفته میشه.نگاهی به چهره اش میند
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: میخواد حرفی بزنه که انگار چیزی یادش میوفته.لبش رو به دندون میگیره و دستش رو روی صورتش میزنه.از این تغییر حالت یکدفعه ای که داره متعجب میشم که خودش به حرف میاد و لب میزنه. رسول: داوود مگه نمیگن کسی که تازه عمل کرده نباید آب بخوره؟پس چرا تو الان آب خوردی؟؟ داوود: آره ولی مگه من عمل داشتم؟ رسول: پس چجوری زخم دستت بهتر شده؟ داوود: مگه عمل میخواسته😐اون که یه شست و شوی زخم بوده که توی اتاق عمل انجام دادن که بخیه بزنن. رسول:هوفففف نمیدونم. داوود: به هر حال .میگم چه آب خوشمزه ای بود. رسول: حرف نزن.بیا زودتر بریم تا محمد نفهمیده. داوود: من که مشکلی ندارم.تو باید ویلچر رو هول بدی. رسول: راست میگی .وای چرا اینجور شدم. داوود: یه چیزی بگم قول میدی عصبی و شاکی نشی؟ رسول: بگو. داوود: میدونی چیه.از حال و احوالت و حرفات حس میکنم داری قاطی میشی. رسول : قاطی چی؟؟ داوود: قاطی مرغا😬 رسول: نفسی عصبی میکشم و به اطراف نگاه میکنم .دوباره نگاهم رو به داوود میدوزم و میگم: آخه این چه شوخی مسخره ایه.انگار آرامبخش هایی که دکتر برات زده اثر دیگه ای داشته. داوود: حالا از من گفتن بود.خوددانی.میخوای باور کن .میخوای نکن. رسول : زیر لب می غرم: لازم نیست تو بگی. ویلچر رو به طرف اتاق حامد هول میدم.در رو میزنم و با اجازه ای میگم و داخل میشیم.حامد بی‌حال روی تخت هست و نورا خانم سعی داره یکم آبمیوه بهش بده.اقاجون با دیدنمون لبخندی میزنه و از کنار کیان به طرف ما میاد .سلامی میکنم که با روی باز ازم استقبال میکنه. داوود هم سلامی میکنه که همه جوابش رو میدن.استین لباسش پارت هست و باند بازوش و چند قطره خون روی باندش به چشم میخوره. آقاجون جلوش زانو میزنه و داوود جمع تر روی ویلچر میشینه.اقاجون دست داوود رو میون دو تا دستای پیر و زحمتکشش میگیره و با لبخند به داوود میگه. اقاجون: پسرم نمیدونم لطفی که در حقم کردی رو چطور جبران کنم.محمد و کیان گفتن چه اتفاقاتی افتاده و تو برای نجات حامدم جونت رو به خطر انداختی. داوود: دست پدر حامد رو بالا میارم و قبل از اینکه متوجه نیتم بشه،بوسه ای روی دستش میزنم.سریع دستش رو عقب میکشه.با لبخند میگم: من کاری کردم که اگر هر کس دیگه ای هم اونجا بود انجامش میدادم.من اون لحظه حامد رو جای کسی که توی آتیش گیر افتاده و باهاش آشنا نیستم ندیدم.اون لحظه حامد مثل تمام مدتی که باهم بودیم به جای برادرم بود و من در واقع جون برادرم رو نجات دادم. آقاجون: ممنونم ازت پسرم.اما واقعا خطر کردی.اگر خدای نکرده اتفاقی برات میوفتاد من باید جواب خانواده ات رو چجور میدادم؟ داوود: دیگه داریم میگیم یه لحظه.مغز منم اون لحظه اینجور فرمان داد و خواست خدا بود. نورا: قدمی به جلو برداشتم و لب زدم: آقا داوود ممنونم که جون حامد رو نجات دادید.امیدوارم بتونم جبران کنم. داوود:شما هم جای خواهرم.منی که اشک هاتون رو دیدم نمیتونستم اون لحظه بزارم حامد همونجا بمونه.حالا هم خداروشکر هر تامون سالم هستیم. رسول: دیگه کسی حرفی نزد.ویلچر رو به جلو هول دادم.کیان جلوم ایستاد و ویلچر رو گرفت و به طرف تخت حامد برد.من هم کنار آقاجون گوشه ای ایستادم و خیره شدم به حامد و داوود و نگاهشون به هم🌱 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.داسولی😉 پ.ن.آب خوردن حالا بده براش یا نه؟😐 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا ازتون میخوام حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای کانال پیش اومد ادامه فعالیتمون در زاپاس باشه🥲 https://eitaa.com/romanmfm بفرمایید اینم لینک زاپاس پارت های رمان از فصل اول تا اینجای رمان به صورت منظم بدون پیام اضافه ای در کانال زاپاس قرار داره😉
هدایت شده از اینجا همه چی در همه!
در حرم‌شاه خراسان به یاد: ره رو عشق✨🫀 معقل قلب❤️ 🦋 حب الحسین یجمعنا🦋 گاندویی ها🇮🇷✨ عشاق الرضا💫❤️ رفیق شهیدم💔✨ و همچنین بچه ها چنل خودمون🇵🇸✨
خیلی ممنونم ازتون🥲
سلام رفقا عیدتون مبارک امروز دو پارت اصلی و یه پارت عیدی داریم🥲 الان یه پارت اصلی رو میدم . ظهر هم یه پارت اصلی دیگه. عصر هم پارت عیدی 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۷ داوود: میخواد حرفی بزنه که انگار چیزی یادش میوفته.لبش رو به دندو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: کنار تخت حامد که رسیدم ،با وجود درد نشست .لبخندی زدم و گفتم: حالت خوبه؟؟آسیب جدی ای که ندیدی؟ حامد: من خوبم.اما تو... داوود: من حالم خوبه.خوشحالم که سالمی. رسول: با خنده پریدم وسط حرف داوود و گفتم: داوود جان برادر من تو دقیقا رو چه حسابی به حامد گفتی سالم؟؟ الان این بدبخت پاش شکسته،دستش آسیب دیده و سوخته،سرفه هم که تا یه مدتی همراهشه. میتونم بدونم علائم آدم داغون از نظر تو چیه؟؟ خواستم ادامه بدم که با صدای آقاجون نگاهم به طرفش کشیده شد و چشم غره ای به من رفت و زمزمه کرد. اقاجون: رسول ،بچم رو اذیت نکن. رسول: چشم های درشت شده ام رو به طرف همه چرخوندم و چند ثانیه خیره شدم.با صدای خنده داوود توی صورتش می غرم: بسه بسه.آقاجون والا قبلا منو بچم صدا میکرد و هواسش بهم بود.معلوم نیست توی چند ثانیه چجوری آقاجون منو برای خودت کردی. حامد: صدام رو صاف میکنم و لب میزنم: البته اقا رسول قبل از این آقاجون پدر من بود.الان من بیشتر باید ناله کنم.بعد تازه تو میگی چجور اقاجونمو برای خودت کردی؟؟؟ عمدا جمله اخرم رو کشیده میگم.با این کارم صدای خنده همه بلند میشه.میخوایم حرفی بزنیم که کسی در میزنه و داخل میشه.نورا با دیدنش لبخندی از سر ذوق میزنه و سریع به طرفش میره و هم دیگه رو در آغوش میگیرن.نگاهی به همه میندازم.چشمم به چشمای رسول میخوره که خیره روی اون دختر هست.یه لحظه به خودش میاد و سریع سرش رو پایین میندازه.لبخندي میزنم و منتطر نورا میمونم.به همراه اون دختر جلو میاد. اون دختر هم نگاهی بین من و نورا رد و بدل میکنه و بعدم لبخندی میزنه و میگه. ناشناس: سلام.من نازگل هستم.دختر خاله نورا جان.از آشنایی باهاتون خوشبختم.خیلی خوشحالم که میبینم نورا در کنار شما خوشحاله و خداروشکر خوشبخت هستید. حامد: سلام خانم.همچنین.لطف دارید . رو میکنم به نورا و میگم؛ نورا جان نگفته بودی دختر خاله داری . نورا: شرمنده .فراموش کردم.نازگل دانشگاه مشهد درس میخونه.اونجا توی خوابگاه هست.رکز عقدمون قرار بود بیاد که مشکلی براش پیش اومد که نشد بیاد.چند روز پیش از مامان شنیدم قراره برگرده و یه مدت اینجا بمونه تا کارای انتقالیش برای دانشگاه تهران رو انجام بده. رسول: با دیدن اون خانم یه جوری شدم.قلبم تند میزد و نفس کشیدن برام سخت بود.با صدایی سرم رو بلند کردم‌.چادرش رو درست کرد و بهمون سلام آرومی گفت.با صدایی آرومتر سلام کردیم .نمیتونستم بیشتر از این اونجا بمونم.ببخشیدی گفتم و سریع از اتاق بیرون زدم‌.کنار در ایستادم. هنوزم صدای آرومش به گوش می‌رسید کع به نورا خانم میگفت خانواده اش نگران حال حامد شدن و تماس بگیره.دستم رو روی قلبم که بدجور تند میزد گذاشتم.با صدای قدم هایی سرم رو بلند کردم که نگاهم به محمد خورد.با چهره ای عصبی جلو اومد و خواست حرفی بزنه اما با دیدن من و حالم سریع به طرفم اومد و کمک کرد روی صندلی بشینم.سرم رو پایین انداختم .محمد لیوان آبی جلوم گرفت‌.از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم. کنارم نشست و منتظر نگاهم کرد.بیشتر از این تردید نکردم و با صدایی گرفته لب زدم: محمد به عشق در نگاه اول معتقد هستی؟ محمد: لبخندی زدم و گفتم: عشق کلمه مقدسی هست و نمیشه روی هر حسی این اسم رو گذاشت.اما اره.عشق در یک نگاه وجود داره.نگاهی که باهمون یه بار دیدنش بدجوری قلبت تند میزنه و نمیتونی تمرکز کنی.حالا بگو ببینم کی هست اون عروس خانم خوشبخت که دل استاد رسول مارو برده؟؟ رسول: مطمئن نیستم.اخه همین الان دیدمش اما نگاهش کاری با دلم کرد که حس کردم سالهاست میشناسمش. محمد: کیه رسول؟ رسول: دختر خاله نورا خانم. محمد: به به مبارکه.اسمش رو فهمیدی؟ رسول: با خجالت سرم رو پایین انداختم و لب زدم: طبق گفته خودشون اسمش نازگل خانم هست ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.استاد عاشق شد🥺 پ.ن.اقاجون من یا تو؟؟مسئله این است 😂 https://eitaa.com/romanFms