eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدیه مادر مانیا و مانی همسر رسول
مانی پسر رسول و مهدیه برادر زاده محمد پسرعمو علی و فاطمه ایشون تو سایت پیش محمد کار می‌کنه
فاطمه برادر زاده رسول بچه محمد و عطیه و خواهر علی
غزل همسر سپهربزودی آشنا میشم تو رمان .............
غزل همسر سپهربزودی آشنا میشم تو رمان .............
رسول پدر مانی و مانیا همسر مهدیه برادر محمد
اسم رمان جدید دلداده هست فصل اول ¹ امیدوارم خوشتون بیاد با شروع رمان منتظر نظر های قشنگتون هستم😍😌 من سرم شلوغ هست مدیر کانال اطلاع دارن یکم حال جسمی و روحیم خوب نیست هر شب یک الی دو پارت داریم
+یه اقدام نادرست آقای رییسی ؟ - رفتن برای افتتاح اون سد لعنتی 💔
¹ رسول : با بهت به وال نگاه میکردم باورم نمی شد محمد پر پر شده درد قلبم شروع شده بود ولی محمد مهم تر بود آقای عبدی رو به روم بود آقای عبدی: رسول خوبی ؟ چیزی شده رسول: خودم پرت کردم تو بغل آقای عبدی هققق هام گوش فلک هم کر میکرد آقای عبدی: رسول حرف بزن چیشده ؟ رسول: ماشین محمد آرپی جی خورده پر پر شد🥺😭 گوشی آقای عبدی زنگ خورد داوود بود آقای عبدی: الووو داوود چه خبر شده حالتون خوبه محمد خوبه ؟ داوود: آقا محمد خوبه از ماشین موقع انفجار خودشون پرت کردن بیرون آقای عبدی: هر خبری شد بهم بده مراقب باشید رسول نگران نباش حالشون خوبه رسول: واقعا خوبه از پله رفتم پایین پاهام جونی نداشت روی صندلی نشستم نفس عمیقی کشیدم تا درد قلبم کمتر بشه با صدای گوشیم چشمام باز کردم عزیز بود سلام عزیز ...... عزیز: سلام رسول مادر راستش عطیه داشت با محمد حرف میزد یکدفعه حالش بد شد محمد پیش تو هست حالش خوبه ؟ رسول: نگران نباش عزیز الان حرف زدیم حالش خوبه بچه ها پیشش هستن عزیز: خداروشکر عطیه داشت از دست می‌رفت رسول: نگران نباشید به زن داداش بگید مراقب خودشو کوچولو تو راهیش. باشه آب تو دلش تکون نخوره مراقب محمد هستیم زود میگم بیاد خونه خیال شما هم راحت بشه عزیز: خدا نگه دارت باشه رسول مادر دستت درد نکنه 🙂🙃 خداحافظ سیستم خاموش کردم رفتم تو نماز خونه یکم دراز کشیدم تا درد قلبم کمتر بشه چشمام بستم تو دنیای بی خبری رفتم محمد: بعد از اون اتفاق نمی‌دونم چرا استرسم بیشتر شده بود نزدیک تهران بیشتر می‌شدیم این استرس بیشتر می شد نگران عطیه و رسول داداشم بودم........... رسول: با صدای علی چشمام باز کردم گفت نامه برام اومده گذاشت کنارم رفت صبحونه بخوره شروع کردم به باز کردن برگه با خواندنش باورم نمی شد بلاخره رسید حکمش چیزی که منتظرش بودم بلاخره آرزوم رسیدم قطره های اشک مهمون صورتم شده بود آروم بلند شدم با همون لرزش دستام آروم وارد اتاق آقای عبدی شدم با احوال پرسی نامه رو دادم بهشون آقای عبدی: رسول مطمئنی ؟؟ رسول: بله آقا آقای عبدی: باشه بفرما اینم مهرش قبول کردم هر موقع بخوام باید بیای تفهیم شد ؟ رسول: چشم آقا از اتاق خارج شدم توی این چند سال قبل از این که سایت بیام خارج زندگی می‌کردم از زندگیم کارم اونجا هیچکس نمیدونست حتی کوچیک ترین چیز زندگیم (یک ساعت بعد ) با پیامی که برام اومده بود باورم نمیشد یعنی وقتش شده بعد از ۴سال همه و ببینیم وسایل جمع کردم ماشین روشن کردم رفتم سمت فرودگاه از پله برقی ها مهدیه با همون حجب و حیایی که داره با دو تا فسقلی اومدن مهدیه من نگاهم کن قربونت بشم مهدیه: رسسسسسسول 😭 رسول: جان رسول وای من فدای شما دو تا بشم فرشته های بابا رسول یکیتون مانی منی تو مانیا منی فسقلی های من بیایین بغلم بدویییید....... بچه ها رسوندم خونه خودم راه افتادم سمت فرماندهی سپاه با حکمی که داشتم فرماندهی نیروی امنیتی کل کشور دستم بود وارد اتاق کارم شدم سخت بود دوری از بچه ها ولی تا چند ماه این طوری هست بعد از اون می‌رفتم. خان تومان سوریه برای دفاع از حرم بی بی زینب محمد : وارد سایت شدم همه حالمو می‌پرسیدن. رفتم سمت اتاق آقای عبدی پشت سرم بچه ها همه اومدن چشم چشم کردم تا رسول ببینم. ولی نبود بچه ها هم نگاهشون مثل من بود که انگار یه تیکه از پازلی گم کردن آقای عبدی متوجه پریشونیمون شده بود دستش آروم گذاشت رو شونم نشوندم روی صندلی آقای عبدی: راستش رسول از این رفته جای دیگه محمد و بچه ها: چیییییییی رفته کجا آقای عبدی: بعد از با خبر شدن حالت که خوبی بچه ها آسیب ندیده با حکمی که آورده بود رفت جایی که دوست داره محمد: کجا آقا تروخدا بگین باید ببینمش آقای عبدی: سپاه داوود: چییییی سپاه چرا ؟ آقای عبدی: رسول تا یکی دوماه دیگه اعزام میشه سوریه برای دفاع از حرم بی بی زینب محمد:کور کر شده بودم رسول بدون من خداحافظی من رفته در محکم باز کردم با صورت قرمز اشکی سوار ماشین شدم که با نشستن من بچه ها هم اومدن اونا هم دست کمی از من نداشتن ........................... ادامه تابعد ........
هنوز‌ منبعی‌ از رمان های گاندویی که‌حالتوخوب‌کنه‌پیدا‌نکردی؟!🤔 میخوام‌یه‌کانال‌معرفی‌کنم‌‌‌‌باکلے رمان متنوع‌ برای‌همہ‌ی‌سلیقه‌ها‌:)))☺️🌿 مذهبی/شادوغمگین/عاشقانھ‌‌‌/پلیسی/ جنایی/و.‌‌‌... درمورد‌هرچیزی‌که یه رمان خوب می‌کنه :))🌱 همراه‌باکلی‌عکس‌وفیلم‌و‌ادیت‌ِقشنگ‌‌وجذاب!🔥😉 صبرکن اول این رمان بخون کنجکاو میشی بعدی بخونی مطمئن باش 😎🧐 انفجاری عظیم که همه چیز را از هم پاشید……….. حال بین من و تو انفجاری قوی تر در حال رخ دادن است .. . کاش این انفجار رخ ندهد تا منو تو از هم نپاشیم … . ولی صبر کن این …………انفجار مقدمه زندگیمان است شاید از هم بپاشیم ولی این مقدمه فصلی نو در زندگیمان است پس چرا از آن فرار کنیم…. لعنت به ساعت هایی که جلو نمی روند/ خواب می مانند/ کار نمی کنند/ کوک نمی شوند/ عقب می مانند/ و از رفتن خسته میشوند/ این بلاها از وقتی به سر آدم میاد که منتظر کسی باشی که دوسش داری… (در آن سو) 👇 کاش بدونی/ حتی لحظه هایی که بهت فکر میکنم/ چقدر مست و شاد میشم/ چقدر سرخو شانه از کنار تمام غم هام میگذرم/ و با دلتنگی هام کنار میام/ ای کاش همه اینارو بدونی/ و باور داشته باشی که قلبم فقط مخصوص توست 🔸https://eitaa.com/romanFms 🔸