eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا ببخشید از صبح حالم خوب نبود و نتونستم آنلاین بشم الان در خدمتتون هستم با پارتی زیبا از رمان راستی تولد آقای افشار هم مبارک😁 نظرات فراموش نشه🙃😉
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۰ حامد: نشستیم روی تاب .نیم نگاهی به خانم طاهری کردم که انگار اون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: داشتیم با بچه ها حرف میزدیم که نگاهم به رسول و حامد افتاد .لبخند روی صورتم نقش بست و به طرفشون رفتم که بقیه بچه ها اومدن .رسول رو بغل کردم که اونم متقابلا در آغوشم گرفت .چقدر آرامش داره این پسر .انگار کوه آرامش و انرژی هست. حتی وقتی که خودش هم حالش بده بازم بقیه رو آروم میکنه .از بغلش در اومدم که نگاهم به جعبه شیرینی داخل دستش افتاد .با اشاره چشم بهش فهموندم که این چیه .لب زد و گفت . رسول: شیرینی 😁 فرشید: شیرینی به چه مناسبت؟؟خبریه آقا رسول؟ کیان: حالا ما غریبه شدیم؟؟ رسول: چی میگید شما؟؟من یه بار عاشق شدم نزدیک بود تا چوبه دار هم برم😬اینم دلیل دیگه ای داره معین: چه دلیلی؟؟ رسول: لبخند روی صورتم نشست و اشاره ای به حامد کردم و گفتم: جواب مثبت گرفته شد . سعید: نههه رسول: بلههه حامد: بچه ها دونه دونه اومدن و بغلم کردن و تبریک گفتن .در جواب حرفاشون لبخندی میزدم و انشاالله قسمت خودتی می گفتم که با شنیدن حرفم قیافه هاشون دیدنی میشد .مثل بچه ها خجالت میکشیدن.با صدای آقا محمد و آقا محسن نگاهمون به سمتش کشیده شد .اومدن نزدیکمون و بعد از سلام کردن آقا محمد با لبخند محوی گفت محمد: چه خبره؟؟شیرینی برای چی استاد؟خبریه؟ رسول: ای بابا .آقا محمد شما دیگه چرا. بابا خودت بهمون مرخصی دادی برای خاستگاری حامد 😐آقا جواب مثبت گرفتن .منم شیرینی خریدم. محمد : یادم نبود .مبارکه آقا حامد .به سلامتی انشاالله. محسن: بعد از اینکه محمد ،حامد رو بغل کرد و تبریک گفت من به طرفش رفتم و بغلش کردم و کنار گوشش لب زدم: به سلامتی آقا داماد. اینطور که مشخصه اسم مستعار آقا داماد برای تو بهتره😁😉 حامد: ممنونم آقا.نه بابا سعید خیلی براش بهتره 😬 محسن: اِ؟که اینطور باشه . محمد: نگاهم به چهره رسول خورد .چقدر شکسته شد این بچه با حرفای من .چقدر درد کشید و دم نزد .خدایا ببخش به خاطر همه کار هایی که کردم .ببخش. خواستم برم که چشمم به داوود و کیان خورد . ابروهام بالا پرید و بهشون خیره شدم و لب زدم: من قرار بود شما دوتا به اضافه این دوتا(اشاره به حامد و رسول)توبیخ کنم .حالا این دوتا رو که نمیشه.چون حامد که بدبخت تازه جواب مثبت شنیده .رسولم که این مدت به اندازه کافی سختی کشیده اما شما دوتا موندید . داوود:آقا.. .برا..ی چی؟؟ محمد: تازه میگی برای چی؟یادت نیست اون دفعه شما سه تا باعث شدید رسول دوباره راهی بهداری بشه؟اون موقع گفتم توبیخ می شید اما با اتفاقاتی که افتاد نشد .البته که رسول و حامد توبیخ شدن و شیفت موندن شب اما براشون کم بود اما اشکال نداره .با اونا کاری ندارم و اما شما دوتا 😈 کیان: اقا ..ببخشید محمد: نه نمیشه .داوود و کیان .توبیخ میشید همین الان همگی باهم میریم توی حیاط .جلوی چشم خودمون ۵۰ دور ،دور حیاط میدوید و بعد از اون باید کل گزارشاتی که قراره رسول بنویسه رو بنویسید . حالا هم سریع برید تو حیاط که نمیتونم بهتون اطمینان کنم و باید جلوی چشم خودم بدوید. داوود: اقا محمد دومی باشه ولی اولی نه .‌به خدا دیشب شیفت بودم خستم .صبحانه هم نخوردم آقا. محمد: اشکال نداره .میری توبیخ اولت که تموم شد میرید صبحانه هم میخورید کیان: چشم.داوود بریم بهتره وگرنه بدتر میشه. داوود: موافقم . رسول: همگی رفتیم توی حیاط .آقا محمد مثل همیشه با ابهت ایستاد و گفت شروع کنن.هر وقت سرعتشون کم میشد میگفت تند تر برن و کلا توی ۱۰ دور دویدن اولشون کلی به من که داشتم بهشون میخندیدم فحش دادن ‌.اخه قیافه هاشون خنده دار شده بود .مثل پت و مت باهم بودن .هی اون از این میزد جلو و این از اون .داشتن به هم چیز می گفتن که تقصیر اونه که توبیخ شدن و من بودم که از خنده پهن زمین شده بودم .البته فقط من نبودم .بقیه بچه ها داشتن میخندیدن اما انگار فقط خنده من اعصاب اون دو تا رو خورد کرده بود که داشتن فقط به من فحش میدادن .بالاخره با کلی فحش دادن و چیز گفتن ۵۰ دورشون تموم شد و اون موقع بود که با وجود خستگی زیادشون با عصبانیت به من نگاه کردن ‌.دستام رو به نشونه تسلیم بالا آوردم و لب زدم: غلط کردم خندیدم .تکرار نمیشه داوود:دیگه دیره. کیان: راست میگه .تو دیگه اشتباهت رو انجام دادی . رسول:رو کردم سمت محمد و با تموم التماسی که از خودم سراغ داشتم لب زدم: محمد تو یه چیزی بگو ‌بابا اینا دوباره دنبال من کنن که یه راست میرم سینه قبرستون. محمد: اولا خدا نکنه. دوما من چیکار کنم آخه. اینا الان از دستت حسابی عصبانی هستن .من جای تو بودم زودتر فرار میکردم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. انشاالله قسمت خودتون😂 پ.ن. توبیخ محمد :) پ.ن. ۵۰ دور ،دور حیاط 😬 پ.ن. فحش دادن کیان و داوود به رسول😁 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا در مجلس عزاداری شهادت امام جعفر صادق( ع) ما رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید 🥺🖤
تصویر‌ِقشنگۍست‌ که‌در‌صحنه‌یِ‌محشر‌ ما،دور‌ِحسینیم‌ُ بھشت‌‌است‌ڪه‌مات‌است!(:
میگفت‌همه‌دارندمیگن‌شھدارفتن‌ تامابمونیم‌ولی‌من‌میگم‌: شھدارفتن‌تاکه‌مادنبالشون‌بریم‌ آره‌جاموندیم!'💔
دلگرم خدایی ام؛ که باتمام بدی هایم باز هوادار دلم است:) ♥️
من هَمان اهل گناهم که شُدم اهل نَماز من همانم که به دستانِ تو تعمیر‌ شدم؛ ـ ـ ـ ـ ــــــــ•❁•ـــــــ ـ ـ ـ ـ
حسین ! چه اسم قشنگے ..💔 اسمے که پر از بغضِ :) اسمے که یه عاشقو دیوونه میکنه .. حسین‌جانم..!
این جمعه هم رسید و یوسف زهرا نیامد جان ما بر لب رسید و صاحب دنیا نیامد
خدایا‌یه‌نگاهی‌هم‌به‌ماکن‌از‌اون‌ نگاه‌هایی‌که‌به‌شهید‌همت‌کردی💔
این دل دیوانه و یادت میان جزوه ها عاقبت منجر به یک افت معدل میشود ..