eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
بریم یه شناختی داشته باشیم از ادمین های گلمون خب راستش شناختم از ادمین ها در حد تماس و پیام هست .اول از همه از فاطمه رفیق خودم و مدیر کانال شروع میکنم ‌ فاطمه یه دختر مهربون و آروم است و در عین حال شیطونی هایی هم داره که باعث میشه اطرافیانش رو شاد کنه .فاطمه پشتیبان من بود و اون باعث شد من بتونم کانال رو بزنم و رمان رو بنویسم 🙂 دومین نفر هست میتونم بگم دختر مسئولیت پذیری هست و مهربونی هاش بی اندازه 🙃 سومین نفر هست .یه دختر مهربون و در عین حال آروم .این مدت هم بنا به دلایلی زحمت ارسال پیام های ناشناس به گردن فاطمه و ایشون افتاد ❤️ چهارمین نفر هست .خلاصه بگم عاطفه یه دختر شیطون و آروم و البته احساسی هست .و وای به حالت اگر کاری کنی که ناراحت بشه .تا آخر عمر باید عذر خواهی کنی😁😂 پنجمین نفر هست ‌. یه دختر از همه جهت عالی و رفیقاش رو هیچ وقت تنها نمیزاره و پشتشون هست. و نفر اخر نویسنده رمان تکیه گاه امن هستن و با مکالمه هایی که باهاشون داشتم متوجه شدم یه دختر خانم بی نظیر و مهربون و البته احساسی هستن .البته که باج نمیده و هر وقت بهش می گفتم یه پارت اضافه به من بده به هیچ عنوان قبول نمیکرد😁😉
سلام بر رفقای عزیز بعد از یک هفته سختی برگشتم پیشتون . پیشاپیش روز دختر رو به گل دخترای کانال تبریک میگم . خب امروز یه پارت یزیدی و زیبا داریم به یه مناسبت😁 می‌پرسی چیه؟؟ امروز تولد دوست گلم ساجده جان هست .نویسنده رمان برادران امنیتی در کانال خالق عشق . خلاصه که به همین مناسبت پارت هدیه میدم😉 نظرات فراموش نشه که نظرات شما باعث انرژی من میشه🙃❤️
11.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ هم تقدیم به ساجده جانم تولدت مبارک خواهری انشاالله ۱۲۰ ساله بشی🥺❤️
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۲ رسول: با حرف آقا محمد طی یه حرکت ناگهانی به سمت عقب گِرد کردم و
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: استاد جان این چه حرفیه ؟؟ما بهت نیاز داریم. رسول: سرم رو پایین انداختم و لبخند ریزی زدم .چقدر خوشحالم که تمام اون اتفاقات به خیر و خوشی تموم شد و الان محمد و بقیه کنارم هستن . محمد: قهوه رو برداشتم و یکم ازش رو خوردم .خوشمزه بود .لب زدم : نه انگار استاد رسول استاد قهوه درست کردن هم هستن . رسول: درس پس میدیم فرمانده 😁 سعید: قهوه هامون رو خوردیم و بعد از تشکر از رسول و تبریک به حامد هر کدوم به طرف میزهای خودمون رفتیم و مشغول کارهامون شدیم. رسول: رفتم سر میزم و مشغول کار ها شدم .مشغول پیدا کردن اکانت های افرادی شدم که به هاتف و سینا ایمیل داده بودن .ایمیل هارو چک کردم. چیز خاصی نبود.مشغول پیدا کردن مشخصات افراد شدم . هیچ کدوم سابقه نداشتن و مهم نبودن .هوففف .عینکم رو برداشتم و دستی به چشمام کشیدم. نگاهم رو به ساعت دادم .دو ساعت شده که مشغول پیدا کردن این ایمیل ها و مشخصات بودم؟ با صدای فرشید سرم رو به طرفش چرخوندم .با لبخند بهم نزدیک شد و در همون حال که دستش رو به میز گذاشت و تکیه داد لب زد فرشید: خسته نمی شی همش سرت رو اینجوری پایین میگیری؟گردنت داغون شد رسول رسول: شما به فکر خودت باش داداش😁 فرشید:مهربون بودنم بهت نیومده😐😒 رسول: ممنونم ازت داداش .به نظرم بهتره بری یکم پیش حامد چون اون الان بیشتر محبت نیاز داره 😁 رسول: چند دقیقه ای رو با فرشید حرف زدم و شوخی کردم .اونم بعد از گفتن اینکه باید بره سراغ کار هاش رفت و من دوباره به طرف سیستم برگشتم و مشغول نوشتن گزارش شدم تا بتونم به محمد بدم. ................. با صدای داوود سرم رو بالا آوردم. کنارم ایستاد و یکی از دستاش رو به میز و اون یکی رو به صندلی من گذاشت .لبخندی زد و گفت . داوود: اقا محمد گفته بریم جلسه .بلند شو بیا . رسول :باشه .فقط صبر کن من این برگه هارو جمع کنم باهم درست بشه بیارمش. داوود:سریع بهش کمک کردم و بعد از جمع و جور کردن برگه های گزارش و توی پوشه گذاشتنشون بلند شدیم و به طرف اتاق آقا محمد رفتیم . محمد: بچه ها همه اومده بودن و نشسته بودن به جز رسول و داوود .خوبه داوود رو فرستادم رسول رو بیاره خودش هم ماندگار شده .سرم رو پایین انداختم و نگاهی به پرونده زیر دستم انداختم .با صدای در سرم رو بالا آوردم . رسول و داوود داخل شدن و کنار هم ایستادن .رسول به طرف میزم اومد و پوشه ای رو جلوم گذاشت و گفت. رسول: اقا ایمیل ها و مشخصات همشون رو نگاه کردم .چیز خاصی نبود . محمد: باشه ممنون .بشین رسول رسول: چشم رسول: نشستم و آقا محمد بلند شد و شروع به توضیحات پرونده و مدارکی که تا الان پیدا کرده بودیم کرد .صدای در اومد که نگاهمون به طرفش کشیده شد .امیر حسین یکی از بچه های محافظت از سلول های بازداشتگاه بود .نگاهی بهمون کرد و سلام کرد که جوابش رو دادیم .به طرف آقا محمد اومد و توی گوشش آروم حرف زد .هر چقدر که می گذشت اخمای آقا محمد بیشتر توی هم میرفت و چهره اش عصبانی تر میشد. دستش مشت شده بود و محکم فشارش میداد.یه لحظه نگاهش رو پر شتاب به طرف صورت من چرخوند که باعث شد کپ کنم .چرا اینجوری داره می کنه؟ امیرحسین چی داره بهش میگه ؟ محمد: با شنیدن حرفای امیرحسین واکنش هام غیر ارادی شده بود. عصبانی با صدای گرفته و ترسناکی گفتم: ممنونم که گفتی .میتونی بری. امیرحسین: چشم آقا. با اجازه رسول: محمد بشدت عصبانی بود .به طوری که همه این رو فهمیدن و حتی اقا محسن هم تعجب کرده بود .یکدفعه صدای محمد باعث شد سرم رو به طرفش برگردوندم . محمد: رسول بیا رسول: با تعجب به بچه ها نگاه کردم .دروغ بود اگر بگم نترسیدم. صدای محمد به قدری محکم و خشن بود که باعث میشد ازش بترسی. آروم بلند شدم و به طرفش رفتم .رو به روش ایستادم و لب زدم: جانم آقا. محمد: تو چه غلطی کردی رسول؟ رسول: یه لحظه موندم .چیشد که این حرف رو زد ؟چرا این حرف رو زد . داوود: با حرف آقا محمد تعجب کردیم .چرا یکدفعه اینجوری گفت ؟ محمد: رسول فقط ازت یه جواب میخوام .اون قرص هایی که زیر تخت پیدا شده همون قرص هایی هست که هر روز بهت میدادن برای قلبت و بیماری ریه ات؟؟ رسول: چشمام رو بستم و سرم رو پایین انداختم .این بار محمد بلند تر فریاد زد . محمد: ارهههه(با فریاد)😠 رسول: از صدای بلندش شونه هام بالا پرید و ترسیدم .سرم رو بلند کردم و به چشماش خیره شدم.بچه ها و آقا محسن بلند شدن و به طرفمون اومدن .اما من خیره بودم به چشمای سرد محمد .با صداش به خودم اومدم . محمد: رسول برات متاسفم .ما اینقدر نگران تو هستیم اونوقت تو همچین غلطی کردی ؟؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.استاد رسول استاد قهوه درست کردن هم هست😁 پ.ن.تو چه غلطی کردی💔 پ.ن.چشمای سرد محمد 🖤 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
اینم همون پارتی که قبل شروع رمان براتون بخشی ازش رو فرستادم😁😉
تولددددت مبارک عزیزم😘😘🥳🥳🥳🥳🥳 ایشالله ۱۲٠٠٠٠٠٠٠٠ ساااااله شی😊🥳🥳🥳
بریم یه دستبند درست کنیم😉😉
اینم دستبندی که خودم ساختم😁🙃
هدایت شده از یــاســ♡مـیـن
و خدا میگه که : - وَآتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ . + یادت نره برای تمام چیزهایی که الان داری ، یک روزی دعا کردی🧡 »
پـٰآدِشـٰآهـٰآن‌هَمہ‌مَبهۅتِ‌مَقـٰآمَت‌گۅیَند این‌چ‌ِـہ‌شـٰآهیست‌مَگَر، این‌هَمہ‌نۅڪَر‌دآرَد(:❤️ آقای‌ابـٰا‌عبدالـلّٰـہ
حاج‌مھـد؎رسولـے یـ‌ه‌تیڪ‌ه‌ازروضش‌خطـٰاب‌بـ‌ه‌اونایـےڪ‌ه ڪربلـٰا‌نرفتن‌میگـ‌‌ه‌ڪ‌ه:‌الھـےبمـیرم‌برا؎‌دلت! تـوچجـور؎زنـده‌ا؎؟🥺💔