•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۰ کیان:پیراهن سبز رنگ داوود درست قسمتی که زخمی شده بود خیس خون بود.
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۷۱
رسول: نگاهم به محمد خورد.سعی داشت چشماش رو باز کنه .آروم کنارش نشستم .با دیدن من اولش تعجب کرد اما انگار یادش اومده باشه چرا ما هر دو اینجا هستیم حرفی نزد.
آروم طرف من شد و گفت.
محمد: چرا بیهوش شدم ؟
رسول: چ..چی؟؟ببخشید من مجبور شدم برای اینکه درد نکشی بیهوشت کنم😬
محمد: اشکالی نداره.میدونم به خاطر خودم انجام دادی🙂
رسول: یهو بغض توی گلوم نشست. خیلی غیر ارادی خودم رو توی بغل محمد انداختم .سعی کردم اشک هام نریزه اما انگار خیلی موفق نبودم.
محمد دستش رو روی کمرم میکشید و آروم ازم دلیل حالم رو میپرسید. با بغض لب زدم:محمد نگرانم .نکنه تنهام بزاری؟؟محمد من به بچه ها قول دادم تورو سالم برسونم پیش بقیه . میدونی چیه این حرفارو به هیچ کس نگفتم.شاید فقط مهدی از توی قلبم خبر داره.راستش از روزی که مهدی رفت حس کردم پشتیبانم رو از دست دادم.حس کردم دیگه کسی رو ندارم.میدونی خیلی سخته عزیز از دست بدی.مخصوصا اگر پشتیبان باشه .اگر همراه باشه .تا روزی که دیدمت🙂حسی که میتونستم از یه برادر بگیرم رو ازت گرفتم و از همون روز با خودم گفتم اگر حتی باهام بد هم باشید اما من هیچ مشکلی ندارم و صبر میکنم تا شاید بتونم یکم حس خوب برادرانه از تو دریافت کنم.روزی که اون حرفارو دم سایت بهت زدم وقتی که چشمات رو دیدم پشیمون شدم.شاید بهتر بود من حرفی نزنم. شاید بهتر بود من نگم چرا باهام بد هستید. اما گفتم.وقتی از خیابون رد شدم و ماشین بهم زد با اینکه حالم بد بود اما میتونستم حس کنم کنارم نشستی .حضورت رو حس میکردم .وقتی بهوش اومدم و دیدم اومدید پیشم خدا شاهده چقدر خوشحال شدم.حس کردم مهدی دوباره اومده پیشم.تمام اون روزایی که نگرانم بودی،اون روزایی که تاکید میکردی داروهام رو بخورم همیشه حس میکردم مهدی داره تاکید میکنه مراقب خودم باشم.تا روزی که سهیل منو گرفت.تک تک ثانیه هایی که دست سهیل و عموش بودم فقط به این فکر میکردم که یعنی میشه یک بار دیگه ببینمت و لااقل برای آخرین بار بغلت کنم یا نه.شاید فکر کنی دیوونه ام اما روزی که دیدم سهیل شماها رو هم آورده خوشحال شدم.میدونستم با شما خیلی کار نداره و این یه شانسه که من میتونم آخرین روز هارو پیش شما ها باشم.
موقعی که سهیل با شلاق برقی اومد ،موقعی که کتکم میزد،موقعی که خون بالا اوردم،موقعی که بیهوش شدم فکر و ذهنم درگیر شماها بود .نگران بودم که نکنه به خاطر من شما ها آسیب ببینید .موقعی که داوود رو زد .موقعی که حامد رو زد .موقعی که تورو زد تا مرز سکته رفتم و برگشتم .
روزی که گفتم میخوام خودم رو بکشم قبلش خوب نگاهتون کردم تا دلم تنگ نشه با اینکه میدونستم خیلی زود دوباره دلتنگ میشم.
محمد خیلی جاها بود که وقتی حواست نبود نگاهت میکردم .توی ذهنم از تو یه مهدی ساخته بودم.
روزی که بهم گفتی جاسوس شکستم .خورد شدم اما میدونستم حرفات به خاطر حساسیت شغلمون هست.روزایی که نگرانم بودی خوشحال میشدم که برات مهم هستم .و روزی که گفتی میخوای تنها بیای خدا شاهده توی دلم چه آشوبی به پا شد اما آخرش اومدم .
محمد نمیخوام از دستت بدم.قول بده هر اتفاقی افتاد .هر بلائی سرمون آوردن تو کاری نداشته باش .
اونا احتمالا دیر یا زود میفهمن که من سیستم هاشون رو هک کردم .اون موقع معلوم نیست بخوان چیکار کنن اما تو هیچ کاری نکن.حتی اگر خواستن منو جلوت بکشن کاری نکن .تو باید یه جوری فرار کنی و برگردی پیش بچه ها .قول میدی؟
محمد: با اینکه دستم درد میکرد اما آروم از بغلم بیرون اوردمش و گفتم:هیچ وقت دیگه این حرف رو نزن.در ضمن منم بار ها بابت اون روزا شرمنده شدم.تو هم حق نداری همچین حرف هایی بزنی .
رسول: لبخند محوی زدم وگفتم:همیشه بهترین جایی که میتونستم گریه کنم توی بغل تو و جلوی چشمای تو بوده.هیچ وقت این آغوش امن و چشمات رو ازم نگیر:)
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.یکم محسولی🥺💔
پ.ن.حرف های رسول یجوری بود...
پ.ن.هیچ وقت این آغوش امن و چشمات رو ازم نگیر🖤
https://eitaa.com/romanFms
35.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت۷۱💔🖤
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
آقا سید عيدت مبارک⚘️⚘️
از قدیم رسم بوده سادات عیدی میدادند به بقیه به رسم تبرک.
آقا سید میشه امشب عیدی بدی بهمون، اون بصیرتی که اصلح رو انتخاب کنیم.
آقا سید... هنوزم باورمون نمیشه رفتی
ما توی جنگلها گمت کردیم اما بدن سوخته ت رو پیدا کردیم. الانم تو هیاهوی انتخابات گمت کردیم میشه یکی مثل خودت رو پیدا کنیم😭😭
شهید_رئیسی⚘️
غدیری_ام💚
انتخابات🗳
به گنبد و به ضریح و به حرمتِ نجفش علی امام من است و منم غلام علی . .
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۱ رسول: نگاهم به محمد خورد.سعی داشت چشماش رو باز کنه .آروم کنارش نش
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۷۲
محمد: خواستم حرفی بزنم که صدای در بلند شد .رئیس اومد داخل و با دیدن رسول که کنار من نشسته اخماش توی هم رفت و با فریاد گفت.
(به عربی حرف میزنن)
رئیس داعشی ها:این چطور دستش رو باز کرده؟؟
رسول: میتونید از خودم بپرسید رئیس. بالاخره باید از تمریناتی که بهمون یاد دادن و انجام دادیم یه استفاده ای کنیم .حیفه بزاریم دست نخورده بمونه .
رئیس: میبینم خوب زبون در آوردی 😏
رسول: قربان ما زبون داشتیم فقط نمیخواستم حرفی بزنیم تا موجب ناراحتی شما نشه.
محمد: نیم نگاهی به رسول انداختم .داشت سعی میکرد با ادب حرف بزنه باهاش تا شاید بشه کاری انجام داد و بتونیم فرار کنیم.
رسول: قربان لطفا یه دکتر بیارید. حال علیهان خوب نیست زخم هاش نیاز به بخیه داره.
رئیس: هه .لازم نیست اینجور حرف بزنی .من میدونم چه نقشه ای داری پس نمیتونی منو بازی بدی .
رسول: باشه اشکال نداره .لااقل دکتر بیارید.
محمد: رییس رو کرد سمت یکی از ادماش و گفت .
رییس: بهش وسایل پزشکی بده خودش انجام بده.
رسول: همشون بیرون رفتن و یکیشون یه جعبه کوچیک فلزی آورد و انداخت جلوم .بدون هیچ حرفی نگاهش کردم .بیرون رفت که سریع بلند شدم و وسایل رو برداشتم .
در جعبه رو باز کردم. وسایل سرم رو برداشتم .سریع سرم رو به دست محمد وصل کردم . بی حسی رو توی سرم زدم .
سوزن و نخ بخیه رو برداشتم.توی این مدت مجبور بودیم فندک و سیگار هم توی جیب هامون بزاریم.فندک رو از توی جیبم در اوردم و سوزن رو زیر شعله ی فندک گرفتم و ضد عفونی کردم.نیم نگاهی به محمد انداختم.اثرات سرم و بی حسی گیجش کرده بود. نخ رو توی سوزن کردم .نفس عمیقی کشیدم. دستام میلرزید اما باید انجامش بدم.اروم پارچه رو از دور دستش در اوردم و خون رو پاک کردم .زیر لب(بسم الله )گفتم و شروع به بخیه زدن کردم. قبل از رفتن توی این شغل بهمون کمک های اولیه رو آموزش میدن تا اگر آسیبی دیدیدم بتونیم مشکل رو حل کنیم.این مدت هم خودشون همه جور آموزشی برامون گذاشته بودن.
..........
زخم دست محمد رو بخیه زدم.مشخص بود حس میکنه که دارم بخیه میزنم اما حرفی نمیزنه. رفتم سراغ زخم پاش .پارچه رو باز کردم و نگاهی به زخمش انداختم.تمیزش کردم و شروع به بخیه زدم کردم.
...........
کار بخیه زدن ها تموم شد .از جام بلند شدم و با بطری آب کوچیکی که توی جعبه بود دستم رو شستم .اب رو برداشتم و کنار محمد زانو زدم.صورتش خیس از عرق بود و چشماش با بیحالی باز بود.مشتم رو پر آب کردم و آروم روی صورتش ریختم و دست کشیدم.بطری رو جلوی دهنش گرفتم و یکم اب بهش دادم تا حالش بهتر بشه.
معراج: هر چقدر تلاش کردم تا بفهمم علیهان و رایان کجا هستن نتونستم.عصبانی از این اتفاقات گوشه ای ایستادم که نگاهم به رئیس خورد .آخرین راه همینه. به طرفش حرکت کردم و صداش زدم:رئیس
به طرفم برگشت و توی چشمام خیره شد.دروغ بود اگه بگم هنوز با اینکه این همه وقت به عنوان نفوذی بینشون کار میکنم ازشون نمیترسم. رفتار هاشون،حرکاتشون،شکنجه و کشتن مردم بی گناه همش نشون میداد اینا هیچی جز یه بی شرف نیستن که به این راحتی و بدون هیچ عذاب وجدانی راحت مردم بی گناه رو میکشن و سر میبرن.رو به رئیس گفتم: شما علیهان و رایان رو ندیدید؟
رئیس: اون دوتا یه کارایی انجام دادن که بهتره فعلا یه مدت زندانی باشن.
معراج:میتونم بدونم کجا زندانی هستن؟
رییس:نه برای چی ؟
معراج:آخه به رایان گفته بودم برامون یه سری کار انجام بده و یه چیزی قرار بود بیاره اما نیاورده.میخوام ببینم کجا گذاشته .
رییس:همراه عامر برو ازشون بپرس.
معراج: چشم.
به همراه عامر حرکت کردیم .به طرف یکی از سوله های دور از پایگاه رفتیم. قفل در رو باز کرد و داخل شدیم.نگاهم به رایان و علیهان افتاد.علیهان بیحال و خونی و رایان هم نگران کنارش.با دیدن من رنگش پرید . احساس میکنم فکر کرده منم شناسایی شدم.پلکام رو روی هم گذاشتم و به طرفشون رفتم.عامر هنوز جلوی در ایستاده بود .به طرف رایان رفتم و گفتم:اون بسته ای که بهت گفته بودم برام بگیری کجا هست؟؟
رایان:ببخشید نتونستم بگیرم.
معراج:زیر چشمی نگاهم به عامر خورد که سرش پایین بود .سریع ردیاب رو توی دستای رسول دادم و گفتم:باشه.
از سوله خارج شدم.باید خبر بدم که پیداشون کردم و ردیاب رو دادم بهشون.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.زخم های محمد رو رسول بخیه زد❤️🩹
پ.ن.معراج ردیاب داد...
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از سیاه چاله 💙 🕳
یار مهدیم🇮🇷
پیشنهاد دانلود
#فور
#جلیلی
#انتخابات
#امام_زمان
#سعید_جلیلی
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
سیاه چاله
😎
{https://eitaa.com/ostadrasol}