•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۱ محسن:میدونم که با دیدن فیلم حالشون خراب میشه اما نمیتونم جلوشون ر
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸۲
حامد: از اتاق آقا محسن اومدیم بیرون و کنار هم نشستیم.سرم رو پایین انداختم .با صدای فرشید سرم رو بالا آوردم .
فرشید :حامد اونجا تعجب کردم چرا تو نگفتی میخوای با آقا محسن بری.
حامد: لبخند غمگینی روی صورتم نقش بست.لب زدم:من نمیخواستم رسول بره که رفت.من نمیتونم روی حرف اقا محسن حرفی بزنم یعنی یه جورایی خجالت می کشم.با اقا محمد اینجوری نبودم برای همین راحت میتونستم باهاش حرف بزنم 🙂😔
کیان: انشاالله که خیره و آقا محسن و بچه ها صحیح و سالم پیداشون میکنن.
داوود:بغض توی گلوم نشست .با همون صدام که بر اثر بغض دورگه شده بود لب زدم:شاید بتونن پیداشون کنن اما بعید میدونم صحیح و سالم🥺مگه ندیدید آقا محمد خونی بود.رسول حالش خوب نبود و تا قبل اینکه معراج بیوفته رسول رو چجوری گرفته بودن تا نتونه بره سمتش💔
بعید میدونم اونا رو سالم پیدا کنید.به خدا امید دارم اما میدونم داعشی ها اینقدر بی وجدان هستن که عمرا بزارن اونا سالم بمونن🖤
کیان: یادآوری اون صحنه هایی که توی فیلم بود برامون عذاب آور بود.درسته داعشی ها نامرد تر از اونی هستن که بزارن محمد و رسول سالم بمونن و تا الان معلوم نیست چه بلائی سرشون آوردن.سعید و معین رفتن خونه تا به خانواده هاشون اطلاع بدن و وسایلشون رو جمع کنن.ماهم مشغول کارهامون شدیم.با اینکه تمام حواسمون به اون صحنه هایی بود که دیدیم.
حامد: از جام بلند شدم و به طرف اتاق اقا محسن رفتم . از کنار اتاق اقا محمد رد شدم که نگاهم به جای خالیش افتاد. ای کاش نمیرفتن.یعنی الان چیکار میکنن؟نخواستم بیشتر ببینم و دلتنگ بشم.سریع رد شدم و در اتاق اقا محسن رو زدم.بعد از اجازه گرفتن وارد شدم.رو به اقا محسن گفتم: آقا میشه من دو ساعت برم مرخصی؟
محسن:برای چی؟اتفاقی افتاده؟
حامد: نه فقط میخوام یکم برم بیرون.
محسن:با اینکه کار ها مونده بود اما میدونستم که حال بچه ها اصلا خوب نیست مخصوصا حامد که خیلی ساله با رسول رفیقه.پس گفتم :میتونی بری .
حامد: ممنونم .با اجازه
پا گذاشتم توی پارک نزدیک سایت.همون پارکی که توش خاطرات زیادی داشتیم با بچه ها.دلتنگی عذابم میده.با دیدن نیمکت چوبی ای که روش اتفاق های زیادی افتاد برامون بغض کردم و پرت شدم به اون خاطرات .
(فلش بک به گذشته)
داوود: رسول روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود.وقتی که داشت از آقا محمد مرخصی میگرفت متوجه شدم میخواد بیاد اینجا و برای همین سریع ماهم نیم ساعت مرخصی گرفتیم که البته با کلی اصرار آقا محمد راضی شد.از پشت صندلی داشتیم میرفتیم سمتش.سرش پایین بود و هنوز متوجه نشده بود که ما پشتش هستیم.یکدفعه بطری آب رو ریختم روی سرش که باعث شد هینی بگه و بلند بشه.با اخم و تعجب بهمون نگاه میکرد.با دیدن قیافه اش دیگه نتونستیم تحمل کنیم و زدیم زیر خنده.از موهای فِرِش قطره قطره اب میچکید و مثل موش آب کشیده شده بود.وقتی به خودم اومدم که دیدم دارم از دستش فرار میکنم و اونم با سرعت میدوید. دور بچه ها میچرخیدیم و من با صدای بلند میخندیدم و می گفتم غلط کردم. حامد یهو پرید وسط و رسول رو گرفت.
حامد: رسول رو گرفتم و با خنده گفتم:ولش کن داداش غلط کرد اصلا😁
داوود: اوویی حامد چی چی غلط کرد.به من چه ایده ی خودت بود.
حامد: نگاهم به صورت رسول خورد.بدبخت شدم یکی نیست بگه به تو چه ربطی داره که میپری اینو بگیری 😐دستش رو ول کردم و یهو دویدم که لباسم کشیده شد و به عقب کشیده شدم.نگاهی به رسول که با چهره ترسناک اما با لبخند خبیثی نگاهم میکرد افتاد.با خنده گفتم :رسول نمیدونی چقدر دوستت دارم.
رسول:نچ باور ندارم.
حامد : چیکار کنم باور کنی؟؟
رسول: اوم🤔بزار اندازه ای که خودت پیشنهاد دادی آب بریزن روی من روی خودت بریزیم😁
حامد: نههه .رسول خودت که میدونی من سریع مریض میشم.
رسول:اشکالی نداره . تو تب کن خودم پرستارت میشم.😂
حامد: خواستم حرفی بزنم که یکدفعه خیس آب شدم.دهنم از شدت تعجب باز مونده بود.به خودم اومدم و گفتم :این ضالمانه است.من اینقدر نگفتم
رسول: دیگه ما ریختیم.
حامد: اون شب مریض شدم و تب کردم.رسول تا صبح بالای سرم توی نمازخونه موند و مراقبم بود.صبحش که بلند شدم دیدم خودش نشسته خوابش برده.پشتی رو گذاشتم اروم کمک کردم دراز بکشه.اما بیدار شد.با چشای خوابالو بهم خیره شد و گفت حالت خوبه که منم گفتم الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی😜
اونم با گفتن (با نمک)تکونی خورد و خوابید.
(زمان حال)
ای کاش هیچوقت تموم نمیشد اون روزای خوب.چقدر خوش گذشت اون روز و تمام روزایی که باهم بودیم.
دستی به نیمکت چوبی کشیدم و لب زدم:خیلی بدید.چرا رسول هر وقت حالش بد بود بیشتر موقع ها میومد پیش شماها؟مگه من نبودم که دلش می گرفت میومد اینجا؟🥺
سرم رو بلند کردم.اسمان تاریک و تیره.ستاره های روشن با آسمون تاریک تضاد قشنگی داشت.خدایا خودت کمک کن❤️🩹
♡♡♡♡♡
پ.ن.خاطرات 💔
پ.ن.خدایا خودت کمک کن..
https://eitaa.com/romanFms
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت۸۲🥺💔
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره رو عشق°•°•
سلام رفقا امروز تولد داریم🥳🥳 عاطفه جان دختر دوست داشتنی و دل نازک تولدت مبارککککک🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂
تووووووولدددددتتتت مبارکککککک🥳🥳🥳🥳
۱۲۰ ساله شی ❤️
•°•°ره رو عشق°•°•
تووووووولدددددتتتت مبارکککککک🥳🥳🥳🥳 ۱۲۰ ساله شی ❤️
فدات شم مرررررررررسی😘
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۲ حامد: از اتاق آقا محسن اومدیم بیرون و کنار هم نشستیم.سرم رو پایین
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸۳
محمد: نمیدونم چقدر گذشته اما رسول توی این مدت دو بار حالش بد شد و خون بالا آورد.بمیرم براش 💔
آروم دستش رو بین دستام گرفتم. نگاهی به چهره رنگ پریده و بی حالش انداختم.نمیدونم چطور میتونه تحمل کنه.خودم چطور میتونم تحمل کنم؟یعنی تا کی صدای ایول گفتن هاش توی سایت نمی پیچه؟یعنی تا کی نمیتونه بگه جانم؟یعنی تا کی صدای مظلوم و ارامشبخشش رو نمیشنوم؟نمیدونم .نکنه دیگه نتونم صداش رو بشنوم؟نکنه شنیدن صدای قشنگش برام بشه ارزو؟نکنه صداش و حال خوبش برام بشه خاطره؟❤️🩹
نمیتونم اینجور دست رو دست بزارم تا هر اتفاقی برامون بیوفته.باید یه جوری فرار کنیم.نگاهی به اطراف انداختم.چیز خاصی توی این اتاق پیدا نمیشه. ردیاب رو توی یقه ی پیراهنم مخفی کردم و کنار رسول نشستم. اروم رسول رو صدا زدم.چشماش رو باز کرد و مظلومانه نگاهم کرد .خواست حرفی بزنه که نتونست.تازه یادش افتاد چی شده.سرم رو پایین انداختم و دستش رو گرفتم.لب زدم:رسول باید فرار کنیم.
سرش رو به معنای چجوری تکون داد که گفتم:....
محمد: با ترس از جام بلند شدم و محکم به در کوبیدم.با فریاد داد زدم و به عربی گفتم:کمک .کسی اینجا نیست ؟رایان حالش خوب نیست کمک .
صدای قدم های نزدیک کسی به گوشم خورد.رو کردم سمت رسول و دوباره نگاهی انداختم به کل اتاق.رسول که لباسش بر اثر خون هایی که بالا آورده بود کمی خونی بود .صدای در اومد که سریع پشت در مخفی شدم.یه نفر داخل شد و با دیدن رسول که خودش رو به حالت بیهوشی زده بود ترسیده خواست به طرفش بره .سریع پشتش رفتم و محکم روی رگ خوابش زدم و بیهوشش کردم.با صدای افتادنش باعث شد یه نفر دیگه هم نزدیک بشه.سریع اینو کشیدم کنار تا توی دید نباشه و پشت در ایستادم.وارد شد و نگاهی به اطراف انداخت .با ندیدن من خواست سریع فریاد بزنه که دستم رو روی گردنش کوبیدم و اونم بیهوش کردم. سریع نگاهی به بیرون انداختم.خبری از کسی نبود.به طرف رسول که به زور نشسته بود رفتم و آروم بلندش کردم و از اونجا خارج شدیم.در رو بستم تا سریع متوجه نبود ما نشن و به رسول کمک کردم و سریع از توی اون محوطه خارج شدیم .
......
بیست دقیقه ای هست که داریم راه میریم.با وجود درد وحشتناک دست و پام اما بازم نباید تسلیم بشم و به راهمون ادامه دادیم.با فشرده شدن دستم توسط رسول ایستادم و نگاهی بهش انداخت.نمیتونست حرف بزنه و با لبخونی بهم اشاره میکرد چی شده.
متوجه منظورش شدم.حالش خوب نبود و نمیتونست دیگه حرکت کنه.
اینجوری نمیشه اگر بمونیم ممکنه اونا سریع پیدامون کنن.نگاهی به دستم و پام انداختم.خودم مهم نیستم .مهم نجات جون رسول و فرستادنش با مدارک به ایران هست. کمرم رو خم کردم و رسول رو با وجود تمام نارضایتی هاش که توی چهره اش بود روی کمرم کول کردم و حرکت کردم.
با وجود اینکه رسول رو هم داشتم با خودم میبردم اما انگار خدا خودش یه نیرویی بهم داده بود که دردی به جز همون درد که برای راه رفتن خودم بود حس نمی کردم و انگار نه انگار که رسول رو دارم میبرم.
رسول:درد داشتم .از همه طرف داشتم از شدت درد نابود میشدم.درد قلبم یه طرف و سوزش گلوم یه طرف باعث شده بود حالم بدتر از هر موقعی بشه.درد پام هم که بخیه داشت دیگه برام آشنا شده بود اما با این حساب بازم درد میکرد.حس خجالت سرتاسر وجودم رو فراگرفته بود.خجالت از اینکه محمد با اینکه خودش حالش بدتره اما داره من رو میبره . عرق شرم بود یا درد ؟نمیدونم اما عرق روی صورتم نشسته بود.
اینکه نمیتونم صحبت هم کنم بدجور باعث عذابم میشد و استرس اینکه نتونم دیگه هیچوقت حرف نزنم ناراحتم میکرد.دستی به پلاک دور گردنم کشیدم.ببخشید معراج . معذرت میخوام که باید خبر شهادتت رو به خانواده و نامزدت بدیم نه خبر برگشتنت. حتی نمیدونیم پیکرت رو کجا بردن و ما باید به مادرت بگیم پسرش کجاست؟داداش معراج دعا کن هممون عاقبت بخیر بشیم مثل خودت.دعا کن برامون .نمیدونم حس خستگی توی بدنم چجوری بهم فشار آورد اما در آخر زورم بهش نرسید و سرم روی شونه های محمد افتاد و چشمم بسته شد.
محمد:با خوابیدن رسول که البته حس میکنم دیگه باید گفت بیهوش شدنش سرش روی شونه ام افتاد. نمیدونم چقدر راه رفتم اما دیگه پاهام درد گرفته و نمیتونم حرکت کنم و هر لحظه ممکنه بخیه های دست و پام باز بشه. آروم رسول رو روی خاک ها گذاشتم و خودمم کنارش نشستم تا یکم استراحت کنیم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.فرار کردن❤️🩹
پ.ن.حال بد رسول ....
پ.ن.محمد رسول رو روی کمرش گذاشت و راه افتاد🥺🫂
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم شاید سید علی خونتون کم شده😍
قوت آوردم براتون❤️😍