💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
هدایت شده از یــاســ♡مـیـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡دلتنگ حرمتم ♡
اگر دلتنگ حرمی خواستی دلت باز شه
اگر دلت گرفته خواستی توی خلوت خودت دردودل کنی با امام حسین.با خدای خودت
من یه کانال پیشنهاد میکنم
https://eitaa.com/joinchat/2391212553Ceda3f86c0c
ღܭࡐܠܘ ܢ̣ߊܝ ܟܿܥߊࡅ࡙ࡅ࡙ღ
♡10روزمیریکربلاء355روزدلتتنگه !
بخاطرِهمینهکهمیگنهیچجایدنیا
برایآدمکربلاءنمیشهها ...♡
•°•°ره رو عشق°•°•
♡دلتنگ حرمتم ♡ اگر دلتنگ حرمی خواستی دلت باز شه اگر دلت گرفته خواستی توی خلوت خودت دردودل کنی با ا
دوستان فقط ۶ نفر لازمه تا این کانال رو ۱۸۰ تایی کنید
حماییییییت کنید
تاپارت بعدی =یه خوشحالی برای ۱۸۰ تایی شدن این کانال
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۱
راوی: با این حرف سهیل همگی کپ کردند . اما در کسری از ثانیه صدای اخ پر درد رسول آنها را به خود آورد. رسول روی زانوهایش سقوط کرد و محسن مستقیم تیری را به قلب سهیل نشانه گرفت و شلیک کرد و سهیل همانجا روی زمین افتاد و کشته شد . افراد سهیل را دستگیر کردند . اما محسن و محمد و تیمشان بالای پیکر بی جان رسول نشسته بودند . همگی گریه میکردند و از او میخواستند آنها را ترک نکند . و اما رسول بود که دیگر نفسش تکه تکه شده بود و نمیتوانست سخنی با آنها بگوید. اما تلاشش را کرد تا آخرین کلماتش را به زبان بیاورد . درد وحشتناکی داشت . تمام درد هایی که به خاطر شکنجه بود یک طرف و درد تیری که سهیل به کمرش زده بود یک طرف حالش را بد میکرد . آخر مگر آن جوان چقدر خون برای از دست دادن داشت💔💔
رسول: ا..اخر..به..ار.ارزوم.رس..رسیدم😣 گ..گفتم..مه..مهدی..گف..گفت..من..رو..ه..هم..میبره..
(آخر به ارزوم رسیدم. گفتم مهدی گفت من رو هم میبره)
محمد: رسول تو نمیری . بهت گفته بودم حق نداری بری🥺
حامد: رسول توروخدا نرو.من فقط امیدم به تو هست . توروخدا منو تنها نزار داداشم 😭🥺
محسن: دستم رو روی ایرپاد گذاشتم و گفتم: پس آمبولانس کجاست؟ داره از دست میره.
رسول: ح..حلا..حلام ..کنید.💔
داوود: نه .تو نمیری رسول .نه😭😭
راوی: اما رسول چشمانش را بست . به راحتی میان آن همه گریه های رفقایش چشمان به رنگ شبش را روی هم گذاشت و به خواب رفت . آمبولانس آمد. رسول را به همراه محمد فورا به بیمارستان بردند . داوود نیز به خاطر تیر درون پایش حال خوشی نداشت اما خواست به بیمارستان برود تا از حال رسول خبردار شود .🖤 همه بچه ها اشک هایشان را پاک میکردند اما باز هم صورتشان خیس از اشک میشد . به بیمارستان رسیدند .رسول و محمد را فورا به اتاق عمل هدایت کردند . و همگی با حالی بسیار بسیار خراب پشت در اتاق عمل نشستند و منتظر خبری خوش از حال فرمانده و برادرشان شدند . همه اصرار میکردند که داوود به دکتر مراجعه کند تا تیر را از پایش خارج کنند اما او با آنکه درد زیادی داشت اما خواست تا وقتی که خبری از فرمانده و برادرش ندارد منتظر بماند.
محسن: هنوز تصویر رسول جلوی چشمام هست . بغض کردم اما سعی کردم کسی متوجه نشه . آروم بلند شدم و رو به بچه ها گفتم : من میرم نماز خونه. خبری شد بهم اطلاع بدید .
بچه ها : چشم .
محسن: بلند شدم و به سمت نمازخونه رفتم. وارد شدم و گوشه ای نشستم . اینجا دیگه کسی نبود به جز خدا . اشکال نداره جلوی خدا گریه کنم . اشک هام روی صورتم میریخت . آروم زیر لب زیارت عاشورا رو خوندم . یادمه اون اوایل که با محمد دوست شده بودم با هم مسابقه میگذاشتیم. هر کی زودتر میتونست هر سوره ای که میگیم رو حفظ کنه برای سلامتیش به زبان های مختلف صلوات میفرستادیم . محمد رو خیلی ساله میشناسم. با هم آزمون دادیم و قبول شدیم.اما شانس ما اینجوری بود که من و محمد یک جا قبول نشدیم. با یادآوری اون روز ها لبخندی روی صورتم نقش بست . چقدر خوب بود .بدون هیچ دغدغه و فکر های آزار دهنده با هم بودیم . یعنی الان محمد حالش چطوره؟
رسول . اخ اخ رسول . باید حتما ازش بپرسم چطوری اینقدر زود خودش رو تو دلمون جا کرد؟ این پسر مهره مار داره🥺 یعنی میشه بازم پیش هم باشیم؟ یعنی میشه با هم همگی بریم مشهد. حرم آقا امام رضا (ع) 💔 یعنی میشه ...
نمیدونم چقدر گریه کردم اما دیگه خالی شدم . به ساعت نگاه کردم ۱ ساعت و نیم گذشته . سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاق عمل رفتم. هنوز بچه ها اونجا بودن . وقتی رسیدم همون موقع در باز شد و دکتر بیرون اومد . سریع به طرفش رفتیم که خودش به حرف اومد .
دکتر: من پزشک اون آقایی هستم که دستشون و پاشون زخمی بود .
خب اینطور که مشخص بود دست و پاشون با استفاده از سیخ سوخته بود و خونریزی داشت که بخیه زدیم و پانسمان کردیم . یکی از دستاشون هم با اسید سوخته بود که شست و شو دادیم و پانسمان کردیم . خوشبختانه مشکل جدی ای براشون پیش نیومده .فقط باید خوب تقویت بشن.
محسن: اون یکی آقا چی؟
دکتر: من پزشک اون آقا نیستم.اما عملش تموم نشده و اینطور هم که مشخص بود حال خوبی نداشت و در حین عملش متوجه شدم ۲ بار ایست قلبی کرده .راستش معلوم نیست بتونه تحمل کنه 😔
محسن: م..ممنون💔
حامد: آقا ..او..اون ..چی گفت؟ گفت معلوم نیست بتونه تحمل کنه؟🥺🥺 دروغ گفت .رسول به من گفت تنهام نمیزاره🥺😭
پ.ن. تیر...
پ.ن. سهیل پر🕊
پ.ن. معلوم نیست بتونه تحمل کنه💔
پ.ن. مگر یک جوان چقدر خون برای از دست دادن دارد🥺💔
https://eitaa.com/romanFms
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۲
داوود: درد داشتم .اما درد من بیشتر از درد رسول نبود . نمیدونم داداشم در حالیه . نمیدونم حالش خوبه یا نه . اگر دیگه نخواد بیاد چی؟ 🥺 نمیدونم پام در چه حالیه. اما اینطور که درد میکنه و مشخصه احتمالا عفونت کرده. 😣😣
حامد: نمیدونم چقدر گذشته اما من احساس میکنم قدر ۲۰ سال گذشته. همه حالمون گرفته بود. نگاهم به پای داوود افتاد.خون قطره قطره روی زمین میچکید .اما این پسر اصلا به فکر خودش نیست. خواستم بلند بشم که کمرم تیر کشید . خیلی درد میکرد و خیسی خون رو روی کمرم حس میکردم . صورتم از درد جمع شده بود . آقا محسن و بچه ها متوجه شدن و به سمتم اومدن و جویای حالم شدن . کمی دردم ارومتر شد که شروع به صحبت کردم و گفتم: چ..چیزی نیست .
محسن: یعنی چی ؟ چه اتفاقی افتاده برای تو حامد؟
حامد: راستش ..راستش با چوب کتک زدن من و رسول رو . بیشتر ضربه ها به کمرم بوده و زخمی شده . برای همین الان کمرم تیر کشید .
محسن: اخم هام توی هم رفت . نیم نگاهی به کمرش کردم که دیدم خیس خون شده . با چشمای اندازه گردو به حامد نگاه کردم و گفتم : پسر تو چیکار کردی با خودت؟ زخمای کمرت خونریزی داره . بلند شو سریع باید شست و شو بدن و پانسمان کنن.
حامد: الان نه . من باید از حال رسول مطمئن بشم. خواهش میکنم الان نه🥺
محسن: هوفف.باشه.ولی بعد از اینکه رسول عملش تموم شد هم تو و هم داوود سریع میرید پیش دکتر .فهمیدید؟
حامد و داوود: بله😔
امیرعلی: نگران به داوود و حامد نگاه میکردیم که در اتاق عمل باز شد و دکتر خارج شد . با دیدن ما سرش رو پایین انداخت و جلو اومد . آقا محسن با صدایی لرزون شروع به صحبت کرد .
محسن: ح.حال.حالش چطوره؟
دکتر: متاسفم .ما همه ی تلاشمون رو کردیم اما نتونست تحمل کنه. 😔
داوود: ام..امکان..نداره 🥺
معین: دکتر سرش رو پایین انداخت . باورم نمیشه . یعنی رسول رفت؟ این غیر ممکنه . در اتاق عمل باز شد و یه نفر که روی صورتش پارچه سفید بود رو بیرون آوردن. حامد سریع به طرفش دوید و پارچه رو کنار زد ولی کاش همچین کاری رو نمی کرد. 🖤
حامد: این داداش منه؟ این رسول منه؟ امکان نداره. صورت قشنگش حالا سفید سفید شده . حالا بدنش سرده . اشکام روی صورتم ریخته میشد و صحبت هام دیگه همراه با فریاد و گریه بود . مردم که اونجا بودن با ناراحتی نگاهم میکردن اما من فقط اشک میریختم و فریاد میزدم: تو نمیری. رسول تو بهم قول دادی . رفیق نیمه راه نشو. توروخدا بلند شو . داداش من نمرده . رسول بلند شو به همه بگو تو حالت خوبه . بگو داری شوخی میکنی . رسول من جنبه ندارم بلند شو 🥺😭😭😭 به خدا نمیتونم تحمل کنم رسولم. داداشم بلند شو . جون حامد بلند شو . توروامام حسین بلند شو . داداش من زندس . اون بهم قول داده بود . رسول تو که نمی خواستی مثل مهدی باشی . داداش بلند شو.من نمیتونم جواب محمد رو بدم . خودت باید بری پیشش😭😭😭😭رسول چشمات و باز کن . بهت التماس میکنم چشمات رو باز کن . رسول بمون . دل من فقط به بودنت خوشه . رسولم منو فکر رفتن تو میکشه😭😭 بلند شو .
پرستار : آقا لطفا برید کنار . باید ببریمشون سردخونه😔
حامد: نه . نمیزارم .داداشم قلبش ضعیفه .اونجا قلبش درد میگیره .سردش میشه . حق ندارید ببرینش. رو کردم سمت داوود و گفتم: داوود تو چرا وایسادی گریه میکنی ؟ بیا بهشون بگو رسول داره شوخی میکنه. مگه به ما قول نداد . رسول بی معرفت نیست . راست میگم داداشم نامرد نیست😭
داوود: رفتم جلو کنار حامد ایستادم . صورت سفید رسول حالم رو خراب میکرد. نمیتونم تحمل کنم.من بدون رسول نمیتونم زندگی کنم. نمیدونم چیشد جلوی چشمام سیاهی رفت و سقوط کردم. احساس کردم کسی گرفتم اما بی حال تر از اونی بودم که چشمام رو باز کنم. کم کم حتی صدا ها هم برام محو شد و خاموشی ...
محسن: همه داشتیم گریه میکردیم . رسول چرا؟ 🥺 با حرف های حامد اشک هام روی صورتم ریخت . داوود هم کنارش ایستاد . احساس کردم حالش خوب نیست .به طرفش رفتم .یکدفعه افتاد . سریع توی بغلم گرفتمش و صداش کردم اما اونم خوابیده بود . جنازه رسول رو به سرد خونه بردن. داوود رو هم سریع به اتاق عمل منتقل کردن . حامد هم حالش خیلی بد بود . برای همین معین و امیرعلی به زور بردنش تا سِرُم بزنه. نگاهی به کیان انداختم .داشت گریه میکرد . به سمتش رفتم که شروع به صحبت کرد.
کیان: آقا یعنی رسول واقعا رفت؟ اما من می خواستم تازه باهاش برم مزار برادرش. من میخواستم جمعه ها با هم بریم ورزش. یعنی حالا به جای اینکه جمعه ها باهم بریم ورزش کنیم باید خودم برم سر خاکش 🥺 چرا بی معرفت شد؟ رسول که همچین آدمی نبود😭
پ.ن. رفت🥺🖤
پ.ن. حرف های حامد 💔
پ.ن. حال بد همشون🥺
پ.ن. رسول که بی معرفت نبود😭
https://eitaa.com/romanFms
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
38.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مناسب با حال و هوای پارت ۹۲🥺💔
پیشنهاد دانلود🖤
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۳
محمد: با درد بدنم چشمام رو باز کردم . گیج بودم. آروم به سرتاسر اتاق نگاه کردم.بیمارستان بودم.رسول .رسول کجاس؟ به زور بلند شدم . همون موقع در باز شد و محسن داخل شد . رنگش پریده بود و زیر چشماش گود افتاده بود. با ترس بهش نگاه کردم . به طرفم اومد و آروم صحبت کرد .
محسن: چرا بلند شدی؟ بشین.
محمد: ر..رسول ..کجاست؟🥺
محسن: بالاخره به ارزوش رسید . دلش میخواست شهید بشه .میخواست بره پیش داداشش. الان راحته🥺💔
محمد: چی..چی میگی محسن .داری چی میگی؟
محسن: رسول رفت. رسول شهید شد 🖤
محمد: نه.امکان نداره . امکان نداره 🥺
محسن: اون رفت محمد 😭
محمد: من میخوام ببینمش. میخوام باهاش حرف بزنم.
محسن: تازه بردنش سرد خونه. فکر کنم نمیشه.
محمد: برام مهم نیست .من میخوام برم رسول رو ببینم.
محسن: محمد بری اونجا حالت بدتر میشه 😔
محمد: محسن چی داری میگی؟ میخوام برم داداشم رو ببینم .میخوام لااقل برای آخرین بار صورتش رو ببینم 🥺😭 میخوام لااقل الان صداش کنم .درسته دیگه نمیتونه بگه جانم اما میخوام به بار دیگه بهش بگم داداش رسول . میخوام ببینمش محسن .توروخدا منو ببر پیشش🥺💔
محسن: آروم باش محمد .حالت بد میشه .
محمد : چه شکلی آروم باشم . داداشم دیگه نیست . دیگه نیست که برم پیشش. اون فکر میکرد برای این بغلش میکنم که ارومش کنم اما نمیدونست اغوشش برام امنیت داره . نمیدونست وقتی بغلش میکنم خودم آروم میشم 🥺💔 حالم رو با حرف هاش و رفتارش خوب میکرد . اما الان دیگه نیست .محسن میخوام برای آخرین بار ببینمش 🥺
محسن: باشه .میرم اجازه بگیرم .
محمد: صبر کن باهات بیام .
محسن: نه. صبر کن برات ویلچر بیارم .نباید به زخمات فشار بیاد .
محمد: باشه🥺
معین: حامد تب کرده . حالش اصلا خوب نیست و مدام داره رسول رو صدا میزنه . 💔اخ رسول تو چیکار کردی با ما . با رفتنت همه رو نابود کردی. کیان پشت اتاق عمل منتظر داوود نشسته. اما من میدونم این که خواست خودش بمونه تا از حال داوود با خبر بشه به خاطر این بود که راحت بتونه گریه کنه . توی این مدت خوب فهمیدم کیان خیلی از رسول خوشش اومده بود و دوست داشت باهاش مثل ما بشه .اما فرصت پیدا نکرد . این رسم روزگار بود .اما ای کاش اینطوری تموم نمیشد . کاش رسول با رفتنش غم بزرگی رو روی دل ما نمی گذاشت .کاش هیچ وقت سهیلی وجود نداشت که بخواد از رسول انتقام بگیره .کاش سرنوشت جور دیگه ای رقم خورده بود . توی قلبم و ذهنم پر بود از این کاش ها .اما جواب همشون تنها یه جمله ی خیلی کوتاهه. فقط یه جمله .
♡ این خواست خدا هست ♡
پ.ن. حال بد محمد و حرف های دردناکش🥺
پ.ن. میخوام برای آخرین بار بهش بگم رسول🖤
پ.ن. درسته اون جوابم رو نمیده 💔
پ.ن. این خواست خدا هست...
https://eitaa.com/romanFms