eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۶ محسن: ممنونم دکتر . دکتر : خواهش میکنم . با اجازه. محسن: دکتر بیرون رفت . رو کردم سمت معین که سرش پایین بود . صداش کردم که سرش رو به سمتم برگردوند. به سمتش رفتم و بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم: نگران رسول نباش . با محمد رفتیم سردخونه با رسول حرف زد . معین، رسول برگشت. رسول توی سردخونه زنده شد🙂 معین: چ..چی؟ را..راست میگید؟؟🥺 محمد: آره معین جان . رسول زنده شده .دلش نیومد ما رو ترک کنه.رسول میدونست ما بدون اون نمیتونیم زندگی کنیم برای همین برگشت🙃 معین: واییییی خدایا شکرت . خداروشکر محمد: راستی فرشید و سعید کجا هستن؟؟ معین: راستش فرشید حالش خوب نبود و همش گریه میکرد . برای همین سعید با اینکه خودش هم حالش خوب نبود ولی فرشید رو به زور برد . فکر کنم رفته باشن سر مزار آقا مهدی برادر رسول . محمد: آهان .باشه . بچه ها حالا که حامد خوابه بهتره ما هم بریم پیش داوود . محسن: آره بهتره به کیان هم خبر بدیم . حالش خوب نبود . محمد: رفتیم بیرون. بین راه که داشتم میرفتم سمت اتاق داوود یه گوشی گرفتم و به سعید زنگ زدم .بعد از چند بوق صدای گرفته اش به گوش رسید 🖤 (مکالمه سعید و محمد) محمد: سلام آقا سعید . سعید: سلام آقا. خوبین؟ محمد: خوبم سعید جان. کجایید؟ سعید: با فرشید اومدیم بهشت زهرا . محمد: باشه .همین الان سریع بیاین بیمارستان . سعید: اتفاقی افتاده ؟ محمد: بیا بیمارستان میفهمی . سعید: چشم آقا. خداحافظ محمد: خدانگهدار محمد: در زدیم و داخل اتاق شدیم . کیان سرش رو پایین انداخت و به سمتم اومد و حالم رو پرسید . اما من نگاهم فقط به چشماش بود که از شدت گریه سرخ شده بود و به زور باز مونده بود . آروم بغلش کردم که بدون هیچ حرکتی توی بغلم موند . خیس شدن لباسم رو حس کردم .پس دوباره داره گریه میکنه 😔 بهتره بهش بگیم وگرنه خودش رو نابود میکنه. کیان: آقا محمد دیدی چی شد؟ دیدی رسول رفت 🥺 اون مگه قول نداده بود بمونه پس چرا زیر قولش زد؟ من فکر میکردم رسول به حرفش عمل میکنه💔 محمد: اما اون زیر قولش نزد . رفت اما چون قول داده بود برگشت. کیان جان رسول به خاطر ما برگشت 🙂 کیان: چ..چی؟ ام..امکان..نداره🥺 محمد: چرا. امکان داره . اون برگشت 🙂 محسن: کیان دوباره گریه اش گرفته بود .البته این بار فرق داشت. این اشک ها برای ناراحتی نبود بلکه اشک شوق بود که روی صورتش میریخت.اشک شوق بود به خاطر بودن رسول. رسولی که میدونم درد زیادی رو تحمل کرده اما نخواست بره تا مبادا بدقول بشه🙃 داوود: صدای گریه میومد .همه جا تاریک بود و من بودم که توی این سیاهی غرق شده بودم.هر قدمی که به جلو برمی داشتم صدای گریه ها بیشتر میشد .رسیدم به پرتگاه بلندی . کسایی که گریه میکردن وسط پرتگاه بودن و نمیدونم از چه راهی اونجا رفتن. خواستم به عقب برگردم که ناگهان زیر پام خالی شد و توی دره سقوط کردم. با دردی که توی پام پیچید چشمام رو باز کردم.بچه ها دورم بودن و حالم رو میپرسیدن اما من خوب نبودم. حامد بین بچه ها نبود و این نگرانم میکرد .فرشید و سعید ناراحت با چشمای سرخ بهم نگاه میکردن. آقا محمد هم با لبخند نگاهم میکرد. اما من الان فقط آغوش امن رسولم رسول رو میخواستم . فقط رسول بود که توی این جور شرایط پشت و پناه من بود .قطره اشکی که از چشمم خارج شد مجوز باریدن بقیه اشک هام رو هم صادر کرد . پام درد میکرد اما دردش بدتر از قلب شکسته ام نبود .قلبی که رسول به همراه خودش برد .🥺 قلبی که فقط برای مهدی بود اما رسول بخش بزرگی از اون رو به نام خودش در آورده بود و تسخیرش کرده بود . اخ داداشم .رسولم کجایی ؟ کجایی تو بی من ؟ داداشم چرا رفتی؟ بودن پیش من اینقدر خسته کننده بود برات که تَرکَم کردی؟ اینقدر از دیدن من خسته شدی که حاضر شدی تَرکَم کنی؟ 🥺😭 اینقدر از این دنیا و ادماش خسته شده بودی؟ رسول بهت گفته بودم بدون تو نمیتونم .گفته بودم بعد از مهدی امیدم فقط تو بودی . گفته بودم نمیتونم ثانیه ای بدون تو بمونم .تو حرف های منو شِنُفتی و بازم خواستی بری؟؟ بچه ها سعی میکردن آرومم کنن اما من نمیتونستم . چرا باید آروم باشم؟ داداشم رفته پس چرا باید آروم باشم؟ زندگی بدون رسول معنایی نداره برای من 💔 اختیار اشکام دیگه دست خودم نبود . تمام پشتی خیس از اشک های من شده بود .ای کاش میموندی داداشم... پ.ن. حال بد داوود 💔 پ.ن. دلتنگ رسول هست :) پ.ن. خبر نداره برادرش برگشته 🥺 https://eitaa.com/romanFms
پارت هدیه تقدیم به شما🙃❤️ حمایت کنید رفقا 🥺❤️
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده اصلی جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
ندارم‌جزآغوشِ‌امنت‌پنآهی به‌توتکیه‌کردم.. عجب‌تکیه‌گاهی! لاعشق‌الاحسین🤍
هَمہ‌دِلخـوشۍمـٰا‌زِجَھـٰان‌اَست‌حُسیـن((:💛📮؛″
-گرقلبِ‌ج‌ـھان♡پُر‌شود‌از‌؏شقِ‌مجازے؛ این‌سینه‌بۍ‌ڪینه‌فقط‌جاےِ‌ح‌ـسین‌است ..🩵🫀:)!″
بلندترین ارتفاع سقوط؟! افتادن از چشم مهدیِ !!
کاش در صحرای محشر وقتی خدا پرسید بنده‌ی من روزگارت را چگونه گذراندی مهدی فاطمه برخیزد و گوید منتظر من بود💙
خونریزی‌شدیدی‌داشت وارداتاق‌عمل‌شدیم‌دکتر اشـاره‌کـردکه‌چـــادرم‌را دربیارم‌تاراحت‌ترمجروح‌ روجابجا‌کنم...🤕 گوشه‌چادرم‌وگرفت... بریده‌بریده‌گفت: من‌دارم‌میرم‌که‌چادرتوازسرت‌ نیوفته‌:)همونجوری‌که‌چادرم‌تو مشتش‌بودشهیدشد...🙃💔
میگن‌یہ‌جایی‌هست، اگہ‌داغون‌ِ‌داغونم‌باشی‌و اونجا‌باشی‌آروم‌میشی من‌کہ‌نرفتم‌..❤️‍🩹 ولی‌میگن‌کربلاهمچین‌جاییہ(:
بالاخره‌‌یہ‌روزےمیرسہ ڪہ‌بہ‌منم‌‌اجـازه‌‌میدۍو دعوتم‌‌میڪنی میـام‌ڪربـلا♥'! مگہ‌نہ؟! 🖐🏽!'
آرامش‌فقط‌اونجایی‌که‌نشستی‌ وسط‌بین‌الحرمین... یک‌طرفونگاه‌میکنی‌حرم‌امام‌حسین طرف‌دیگه‌رو‌نگاه‌میکنی‌حرم‌حضرت‌ عباس:)♥️