♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۸
محمد: حامد جان .خواهشا تو دیگه گریه نکن .به خدا لباسم خیس شد از بس همتون روش گریه کردید😂
محسن: بیا .میگم با نمک شدی میگی نه😁
محمد: محسن جان🤐
حامد: آقا چرا رفت؟ آقا مگه قول نداده بود با هم بریم سوریه ؟ مگه نگفته بود با هم میریم از حرم دفاع میکنیم .مگه نگفت میشیم مدافع حرم .پس چرا رفت ؟🥺
محمد: تا الان برای همتون گفتم.یه بار هم برای تو میگم .رسول نرفت .حامد جان رسول میدونست ما بدون اون نمیتونیم تحمل کنیم .
محمد: یه لحظه حس کردم حامد نفس نمیکشه . فقط خیره به صورت من بود و نفس نمیکشید. رنگ صورتش رو به کبودی میرفت .بچه ها با ترس و وحشت بهش نگاه کردن .رو کردم سمت محسن و گفتم: سریع دکترش رو خبر کن .
محسن: سریع دکتر رو خبر کردم .به طرف حامد رفت و کمک کرد دراز بکشه. ماسک اکسیژن رو روی صورتش گذاشت و آروم قفسه سینه اش رو ماساژ داد تا نفسش منظم بشه. محمد خواست از کنارش بلند بشه که یهو...
محمد: خواستم از کنار حامد بلند بشم که یهو مچ دستم رو گرفت .بهش نگاه کردم.با چشمای اشکی که امکان داشت هر لحظه فوران کنه بهم خیره شده بود .آروم کنار گوشش زمزمه کردم : زودتر خوب شو .میخوایم باهم بریم پیش داداش رسولت.🙂
حامد: از پشت ماسک اکسیژن گفتم: م..میشه ..الان..بریم؟ خواهش..میکنم🥺
محمد: نگاهی به محسن کردم .آروم پلک هاش رو روی هم فشار داد. از نظر من هم بهتر بود زودتر بریم پیش رسول .هم برای بچه ها و حالشون بهتر بود و هم برای خودم.برای دلم .برای دلتنگی ام برای رسول .💔 آروم بازوش رو توی دستام گرفتم و خواستم کمکش کنم که امیرعلی و معین به سمتمون اومدن و گفتن چون خودم حالم خوب نیست اونا کمک میکنند تا حامد هم بیاد .آروم سری تکون دادم و باشه ای گفتم و کنار رفتم . به حامد کمک کردن و بلند شد . سعید ویلچری که داوود روش نشسته بود رو هول داد و جلو رفت و ماهم آروم به سمت سی سی یو رفتیم . آخه داداشم اونجا بود🥺 نمیدونم قراره در چه حالی باشه و من ببینمش.نمیدونم چطوری قراره به بچه ها و خودش بگیم که دیگه نمیتونه راه بره 💔 نمیدونم . دیگه هیچی نمیدونم .
حامد: آروم آروم می رفتیم. ذوق داشتم . قرار بود داداشم رو ببینم دیگه .مگه میشه آدم بخواد داداشش رو ببینه و خوشحال نباشه؟🥺 نه .نمیشه . اما تحمل ندارم که حال بدش رو ببینم .تحمل ندارم. واقعا چطور میخواست منو ترک کنه؟ مگه نمی گفت همیشه پیشم میمونه؟ بازم خداروشکر که برگشت .برگشت و نذاشت حالم بدتر بشه .🖤
داوود: بالاخره دلتنگیم داره به پایان میرسه. اگر برنمیگشت میخواستم چیکار کنم؟🥺 چطور میخواستم زندگی بکنم بدون رسول؟💔 جلوی اتاق رسیدیم. اتاقی که پنجره شیشه ای داشت و داخل رو میشد دید .آروم از روی ویلچر بلند شدم تا بتونم ببینمش.اما ای کاش بلند نمی شدم . ای کاش بلند نمی شدم تا همچین تصویری رو نبینم🥺💔
پ.ن. نفس نمیکشید🖤
پ.ن. لحظه دیدار 🥺💔
پ.ن.کاش بلند نمی شدم تا همچین تصویری رو نبینم:)
https://eitaa.com/romanFms
مبارکهههههه🥳🥳🥳
اعضای جدید بمونید برامون عزیزان🥺🥺🥺❤️❤️❤️❤️❤️❤️
واقعا نمیدونم چی بگم .خوش آمدید دوستای گل🙃😊
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۹
راوی: با دیدن رسول اشک در چشمانشان حلقه زد . رسولی که رنگ پریده اش بیشتر از هر چیزی مشخص بود .رسولی که ماسک اکسیژن هم برای نفس های پردردش کافی نبود .رسولی که دورتادورش پر بود از دستگاه و آن دستگاه ها او را محاصره کرده بودند .حامد با قدم های لرزان به سمت شیشه قدم برداشت و کنار شیشه ایستاد .دستش را بلند کرد و آروم روی شیشه گذاشت .پلک هایش را روی هم گذاشت و اشک هایش از چشمانش سرازیر شد . نمیتوانست آن صحنه را هضم کند .تصاویر و خاطرات خود و رسول در ذهنش تداعی میشد .باورش نمی شد همان رسول خندان و مهربان حالش اینگونه بد باشد .دور سرش باند پیچی شده بود و موهای خوش فُرمَش روی پیشانی اش ریخته شده بود . سرم در دستش بود و قطرات سرم آرام آرام به بدنش تزریق میشد . خود را به دیوار تکیه داد و روی زمین فرود آمد . دیدن آن صحنه برایش عذاب آور ترین کار بود .همگی به طرفش رفتند . داوود خود آرام بلند شد و صورت بی جان و رنگ پریده برادرش را دید . همگی دور حامد بودند و متوجه داوود نبودند . داوود آرام وارد اتاق شد و به طرف تختی که اکنون برادرش را روی خود جا داده قدم برداشت. با هر قدمی که برمیداشت درد در پایش پیچ و تاب میخورد و راه رفتن را برایش دشوار میکرد اما او باز هم تسلیم درد نشد و به راه رفتن ادامه داد و کنار تخت برادرش رفت. همان لحظه محمد متوجه نبود داوود شد .
محمد: نگاهی به اطراف کردم .داوود نبود .کجا غیبش زد این پسر؟ سریع بلند شدم که با بلند شدنم نگاه بچه ها به روی من ثابت موند . ناگهان نگاهم به اتاق رسول خورد .داوود داشت به طرفش میرفت. مشخص بود درد داره اما بازم کارش رو انجام میده . بچه ها هم بلند شدن و داوود رو نگاه کردن. حامد آروم دستش رو به دیوار گرفت و با یه یا علی بلند شد و ایستاد .
داوود: دستش رو توی دستم گرفتم . دست من یخ بود یا اون 🥺 در هر صورت دست گرم و یخمون تضاد خاصی رو ایجاد کرده بود . اشکام دست خودم نبود .دیگه نمیتونستم تحمل کنم . چطور ممکنه .حتی فکرش هم حالم رو دگرگون میکنه . فکر به اینکه داداشم تا چند ساعت پیش رفته بود اما دوباره برگشت حالم رو به کل تغییر میده. آروم دستم رو روی صورتش کشیدم . زخم گوشه ی لب و پیشانی اش حالم رو بدتر از قبل میکرد . چه بلایی سر داداشم اومده🥺😭 در به صدا در اومد .نگاهم به طرفش کشیده شد .حامد با حالی خراب نزدیک میشد . اشکاش میریخت اما انگار تلاشی برای اینکه دیگه نریزن نمی کرد . اومد و طرف دیگه ی تخت ایستاد . سرش رو نزدیک صورت رسول کرد و پیشانی اش رو بوسید.
حامد: پیشانی رسول رو بوسیدم . اشکام روی صورتش میریخت .اگر بیدار بود حتما بهم کلی بد و بیراه میگفت 🥺 آخه خوشش نمیومد . دستم رو توی موهاش کردم .یهو انگشتم بین موهاش گیر کرد . آخه موهاش فر بود .لبخند روی صورتم اومد .اگر انگشتم رو محکم بیرون میکشیدم حتما دردش می گرفت. آروم با ترفندی که دیگه توی این چند سال از بس ازش استفاده کردم دستم رو از توی موهاش در آوردم. 🥺
پ.ن. حال بد رسول 💔
پ.ن. میان انبوهی دستگاه 🥺
پ.ن.با قدم های لرزان به سمت تخت رفت🖤
https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۱۰۰
رسول: سیاهی و سیاهی .خسته از این رنگ که همیشه میبینم و زندگیم که رنگش به همین رنگ سیاه تغییر کرده چشمام رو با دردی که توی سرتاسر بدنم پیچید باز کردم .اولش تار میدیدم اما با چند بار پلک زدن تاری دیدم خوب شد. دو نفر که نمیشناختمشون بالای سرم بودن.قیافشون اشنا بود اما نمیدونستم کی هستن. پشت شیشه چند نفری ایستاده بودن که اونا رو هم نمیشناختم. سرم درد میکرد به طوری که حس میکردم هر لحظه امکان داره سرم منفجر بشه . اونا که کنارم بودن با خوشحالی نگاهم میکردن اما من خنثی بودم و این حالتم براشون تعجب آور بود .
حامد: رسول بهوش اومده بود اما نمیدونم چرا مثل کسی که انگار نمیشناستمون بهمون نگاه میکرد . با تعجب نگاهی به داوود کردم که اونم با چشمایی که از شدت تعجب هر لحظه باز تر میشد بهم نگاه کرد .یکدفعه با جمله ای که رسول گفت نفسم رفت .
رسول: ببخشید ..اقا ..شما..کی..هستید؟
حامد: امکان نداره . رسول تو منو نمیشناسی؟🥺
رسول: با.ید..بشناسم؟
حامد: به طرف در حمله ور شدم و در رو باز کردم .اشکام روی صورتم میریخت و نا باور سرم رو تکون میدادم .امکان نداره .رسول حافظه اش رو از دست داده😭بچه ها با وحشت بهم نگاه میکردن. اما من فقط گریه میکردم و دکتر رو صدا میکردم .هر چقدر سعی میکردن آرومم کنن نمیتونستن .مگه به این راحتی ها هست؟ داداشم منو یادش نیست🥺 دکتر بالاخره با سرعت اومد و جلوم ایستاد و شروع به صحبت کرد .
دکتر: چیشده پسر ؟ چرا اینجوری میکنی؟
حامد: داداشم حافظه اش رو از دست داده. دکتر یکاری کن .داداشم منو یادش نیست😭💔 منو نمیشناسه😭😭😭
محمد: با حرفی که حامد زد سرم رو به شدت به طرف رسول چرخوندم .به طوری که حس کردم استخوان گردنم شکست . داوود کنارش وایساده بود و گریه میکرد . باورم نمیشه .امکان ندارهههه. رسول نباید اینطور بشه .💔💔
راوی: تمام بچه ها با ترس و نگرانی به رسول نگاه میکردند .داوود از اتاق خارج شد .اشک میریخت .او هم باورش نمی شد. باورش برای همه آنها سخت بود.دکتر با تعجب به داخل رفت و مشغول معاینه شد . بعد از گذشت چند دقیقه دکتر بیرون آمد و به طرف آنها رفت .
دکتر: جایی که بوده ضربه ای به سرش وارد شده بود؟
محمد: ا..اره ..اونجا ..سرش به .دیوار خورد .محکم اما ما رو یادش بود تا آخرین لحظه ما رو یادش بود🖤
دکتر: موقعی که تیر خورده سرش به زمین برخورد نکرد؟
محسن: چرا .به نظرم وقتی افتاد زمین سرش محکم به یه تیکه سنگ که روی زمین بود خورد .اما اون بعدش باهامون حرف زد .
دکتر: ببینید این فراموشی به مرور زمان درست میشه. به خاطر ضربه
ای هست که به سرش خورده. سعی کنید بیشتر براش خاطرات رو مرور کنید تا بهش کمک بشه و هر چه زود تر فراموشی بیمار خوب بشه همچنین همون طور که گفتم وضعیت قلبش خوب نیست .اون طور که گفتید بهش شک های زیادی وصل شده و باعث شده وضعیت قلبش بدتر بشه .ریه هاش هم وضعیت خوبی نداره .باید قرص هاش رو عوض کنم. اما مشکل اصلی پاهاش هست .
کیان: پاهاش؟🤨
فرشید: مگه پاهاش مشکلی داره؟
محمد: ااامممم دکتر میخواید شما برید من میام پیشتون بعدا .😬
دکتر: باشه.
حامد: ا..اقا ..پاهاش..چی شده؟
محمد: محسن جان بسم ال...
محسن: وا .من چی بگم😐
محمد: محسن خواهش میکنم ایندفعه تو انجامش بده.
محسن : هوفف. خوب راستش بچه ها تیری که به کمر رسول خورده بود به نخاع خورده و باعث شده فلج بشه😥
حامد: چ...چی؟ چ..چی گفتید؟؟🥺
داوود: دا..دارید شوخی میکنید؟ آره . آقا محسن این شوخیه خوبی نیست تو این موقعیت .
محمد: داوود ، بچه ها این شوخی نیست .رسول نمیتونه راه بره💔
حامد: امکان نداره .غیر ممکنه .رسول؟ داداش رسول من نمیتونه ..نمیتونه راه بره🥺 دروغه.اینا همش دروغههههه 😭 امکان نداره.داداش من فلج شده؟ 🥺😭 یعنی رسول دیگه نمیتونه از پله های سایت با شوق بره اتاق آقا محمد؟ یعنی دیگه نمیتونه روی پاهاش راه بره😭😭😭😭💔💔 همش دروغههههههههههه😭
پ.ن. فراموشی 🖤
پ.ن. حال بدشون🥺
پ.ن. فهمیدن که فلج شده💔😭
https://eitaa.com/romanFms