eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۰۰ رسول: سیاهی و سیاهی .خسته از این رنگ که همیشه میبینم و زندگیم که رنگش به همین رنگ سیاه تغییر کرده چشمام رو با دردی که توی سرتاسر بدنم پیچید باز کردم .اولش تار می‌دیدم اما با چند بار پلک زدن تاری دیدم خوب شد. دو نفر که نمیشناختمشون بالای سرم بودن.قیافشون اشنا بود اما نمیدونستم کی هستن. پشت شیشه چند نفری ایستاده بودن که اونا رو هم نمیشناختم. سرم درد میکرد به طوری که حس میکردم هر لحظه امکان داره سرم منفجر بشه . اونا که کنارم بودن با خوشحالی نگاهم میکردن اما من خنثی بودم و این حالتم براشون تعجب آور بود . حامد: رسول بهوش اومده بود اما نمیدونم چرا مثل کسی که انگار نمیشناستمون بهمون نگاه میکرد . با تعجب نگاهی به داوود کردم که اونم با چشمایی که از شدت تعجب هر لحظه باز تر میشد بهم نگاه کرد .یکدفعه با جمله ای که رسول گفت نفسم رفت . رسول: ببخشید ..اقا ..شما..کی‌..هستید؟ حامد: امکان نداره . رسول تو منو نمیشناسی؟🥺 رسول: با.ید..بشناسم؟ حامد: به طرف در حمله ور شدم و در رو باز کردم .اشکام روی صورتم میریخت و نا باور سرم رو تکون میدادم .امکان نداره .رسول حافظه اش رو از دست داده😭بچه ها با وحشت بهم نگاه میکردن. اما من فقط گریه میکردم و دکتر رو صدا میکردم .هر چقدر سعی میکردن آرومم کنن نمیتونستن .مگه به این راحتی ها هست؟ داداشم منو یادش نیست🥺 دکتر بالاخره با سرعت اومد و جلوم ایستاد و شروع به صحبت کرد . دکتر: چیشده پسر ؟ چرا اینجوری میکنی؟ حامد: داداشم حافظه اش رو از دست داده. دکتر یکاری کن .داداشم منو یادش نیست😭💔 منو نمیشناسه😭😭😭 محمد: با حرفی که حامد زد سرم رو به شدت به طرف رسول چرخوندم .به طوری که حس کردم استخوان گردنم شکست . داوود کنارش وایساده بود و گریه میکرد . باورم نمیشه .امکان ندارهههه. رسول نباید اینطور بشه .💔💔 راوی: تمام بچه ها با ترس و نگرانی به رسول نگاه میکردند .داوود از اتاق خارج شد .اشک میریخت .او هم باورش نمی شد. باورش برای همه آنها سخت بود.دکتر با تعجب به داخل رفت و مشغول معاینه شد . بعد از گذشت چند دقیقه دکتر بیرون آمد و به طرف آنها رفت . دکتر: جایی که بوده ضربه ای به سرش وارد شده بود؟ محمد: ا..اره ..اونجا ..سرش به .دیوار خورد .محکم اما ما رو یادش بود تا آخرین لحظه ما رو یادش بود🖤 دکتر: موقعی که تیر خورده سرش به زمین برخورد نکرد؟ محسن: چرا .به نظرم وقتی افتاد زمین سرش محکم به یه تیکه سنگ که روی زمین بود خورد .اما اون بعدش باهامون حرف زد . دکتر: ببینید این فراموشی به مرور زمان درست میشه. به خاطر ضربه ای هست که به سرش خورده. سعی کنید بیشتر براش خاطرات رو مرور کنید تا بهش کمک بشه و هر چه زود تر فراموشی بیمار خوب بشه همچنین همون طور که گفتم وضعیت قلبش خوب نیست .اون طور که گفتید بهش شک های زیادی وصل شده و باعث شده وضعیت قلبش بدتر بشه .ریه هاش هم وضعیت خوبی نداره .باید قرص هاش رو عوض کنم. اما مشکل اصلی پاهاش هست . کیان: پاهاش؟🤨 فرشید: مگه پاهاش مشکلی داره؟ محمد: ااامممم دکتر میخواید شما برید من میام پیشتون بعدا .😬 دکتر: باشه. حامد: ا..اقا ..پاهاش..چی شده؟ محمد: محسن جان بسم ال... محسن: وا .من چی بگم😐 محمد: محسن خواهش میکنم ایندفعه تو انجامش بده. محسن : هوفف. خوب راستش بچه ها تیری که به کمر رسول خورده بود به نخاع خورده و باعث شده فلج بشه😥 حامد: چ...چی؟ چ..چی گفتید؟؟🥺 داوود: دا..دارید شوخی میکنید؟ آره . آقا محسن این شوخیه خوبی نیست تو این موقعیت . محمد: داوود ، بچه ها این شوخی نیست .رسول نمیتونه راه بره💔 حامد: امکان نداره .غیر ممکنه .رسول؟ داداش رسول من نمیتونه ..نمیتونه راه بره🥺 دروغه.اینا همش دروغههههه 😭 امکان نداره.داداش من فلج شده؟ 🥺😭 یعنی رسول دیگه نمیتونه از پله های سایت با شوق بره اتاق آقا محمد؟ یعنی دیگه نمیتونه روی پاهاش راه بره😭😭😭😭💔💔 همش دروغههههههههههه😭 پ.ن. فراموشی 🖤 پ.ن. حال بدشون🥺 پ.ن. فهمیدن که فلج شده💔😭 https://eitaa.com/romanFms
سلام . پارت جدید خدمت شما دوستان ❤️ نظرات فراموش نشه😉😉
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
عـٰاشِقَت‌دۅر‌اَز‌ح‌َـرَم‌اِحسـٰاسِ‌غُربَـت‌مۍ‌ڪُنَد بـٰاز‌بـٰا‌عَڪسِ‌حَرَم‌یِہ‌گۅشِہ‌خَلـۅَت‌مۍ‌ڪُنَد...!'
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۰۱ داوود: حس کردم نمیتونم دیگه روی پاهام به ایستم. با زانو روی زمین فرود اومدم. هر کس اونجا بود داشت با ناراحتی به ما که گریه میکردیم نگاه میکرد اما هیچ کدوم از قلب شکستمون خبر نداشتن . خبر نداشتن که داداشمون دیگه نمیتونه راه بره .خبر نداشتن ما رو فراموش کرده .خبر نداشتن قلبش بدتر از قبل شده .خبر نداشتن ریه هاش وضعیت خوبی نداره💔 از هیچ کدوم خبر نداشتن. فقط به خاطر گریه هامون غمگین میشدن و با ترحم بهمون نگاه میکردن . ما ترحم نمیخوایم .ما فقط میخوایم خدا بهمون نگاه بکنه .ببینه که حالمون به خاطر برادرمون بده😭 محمد: حال بچه ها بد بود .بدتر از همه داوود و حامد بودن .به سمت حامد که به دیوار تکیه داده بود و نشسته بود رفتم .سرش روی پاهاش بود و صدای هق هق گریه هاش رو خفه میکرد . دستم رو روی دستش گذاشتم . سرش رو بلند کرد و با صدای گرفته ای که به خاطر گریه بیش از حد بود شروع به صحبت کرد . حامد : آقا محمد شما بگو چیکار کنم؟ آقا رسول و بابام تنها دارایی های من هستن. اقا بابام رسول رو مثل پسرش میدونه.اقا رسول داداشمه . اما حالا داداشم منو یادش نیست. حالا داداشم نمیتونه راه بره .آقا محمد بگو چیکار کنم . جواب این دل بی صاحابم رو چی بدم .بگم وقتی داداش صداش میکنم دلم میخواد بگه جانم اما حتی نمی دونه من کی هستم؟😭 بگم دیگه نمیتونیم مثل قدیم با هم مسابقه بزاریم ؟😭بگم هر دفعه اون زودتر از من به مقصد میرسید و برنده میشد دیگه نمیتونه حتی یه قدم برداره؟🥺چی بگم به این قلبم💔😭 محمد: حامد جان خدا خودش رسول رو چندین بار به ما برگردونده. آخرین بار حتی رفت سرد خونه اما خدا خواست و برگشت .همون خدایی که رسول رو به ما داد خودش میتونه غیر ممکن رو ممکن کنه . همون خدا میتونه کاری کنه که رسول همه ی ما رو به یاد بیاره. همون خدای مهربون میتونه کاری کنه که رسولی که دکتر گفت دیگه نمیتونه هیچ وقت قدم برداره خیلی زود خوب بشه .خودش میتونه .کارا رو بسپار به خودش . نمیگم ناراحت نباش .نه .چون میدونم همچین چیزی امکان نداره .میدونم رسول برامون عزیزه و نمیتونیم همچین چیزی رو قبول کنیم که اون ما رو به یاد نیاره و نتونه راه بره اما بدون همش خواست خداست .اگر اون بخواد مثل همه ی این مدت که کمک کرد و حتی توی سرد خونه زنده شد میتونه کاری کنه که هم ما رو به یاد بیاره و هم روی پاهای خودش راه بره .فقط از خدا بخواه .خدا خودش میدونه چطور جوابت رو بده🥺🖤 داوود: آقا محمد..میخوام ..برم پیش رسول..میشه؟ 🥺 محمد: فکر کنم دکتر اجازه بده بریم پیشش. بزار اجازه بگیرم . داوود: باشه .ممنون😔 محمد: به سمت اتاق دکتر رفتم و وارد شدم .با دیدن من بلند شد و به طرفم اومد و شروع به صحبت کرد. دکتر : خوب شد اومدید .داروهای رسول رو نوشتم. برای فراموشی هم دارو میدم حتما سر موقع استفاده کنه .انشاالله کمک میکنه بهش که زودتر خاطرات رو به یاد بیاره. محمد: ممنون دکتر . دکتر: خواهش میکنم .در ضمن پاهاش رو هم خودش هنوز نفهمیده بود .یه دکتر بهتون معرفی میکنم یه سر بهش بزنید .معاینه بکنه رسول رو بهتره .شاید بتونه کمک کنه تا حس پاهاش برگرده . محمد: باشه .خیلی ممنون دکتر .میشه بریم پیشش؟ دکتر: آره اشکال نداره .فقط خسته اش نکنید و بهش فشار نیارید .🙂 محمد: باشه .چشم.با اجازه . دکتر: به سلامت . محمد: به طرف داوود رفتم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم. امیر علی هم به سمت حامد رفت و کمکش کرد .خوشحالم که بچه ها با اینکه حال خودشون هم خوب نیست اما باز هم پشت هم هستن🙂 آروم در رو باز کردم و داخل شدیم .چشماش بسته بود و ماسک اکسیژن روی صورتش بود .به طرفش رفتم و بوسه ای روی پیشونی اش که باند پیچی شده بود و موهاش روش ریخته شده بود زدم . پلک هاش تکون خورد و آروم آروم چشماش رو باز کرد . پ.ن. همش خواست خداست🥺 پ.ن. خوشحاله که با اینکه حالشون بده اما پشت هم هستن💔 https://eitaa.com/romanFms
پارت عیدی تقدیم به شما رفقا. ولادت حضرت علی اکبر و روز جوان رو بهتون تبریک میگم ❤️❤️❤️ نظرات فراموش نشه رفقا😉😉
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا