eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه حتی از اسم رمان👐 ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی قبول دارید هیچ رفاقتی مثل رفاقت باب اسفنجی و پاتریک دیدنی نبود؟🥺🫂
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۲ کیان:با اصرار فراوان تونستم داوود رو ببرم داخل بیمارستان.رسول هم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ ناشناس:انگشتر رو گوشه در جاساز کردم.به طوری که ایه انگشتر روی خاک بود و کسی هم نمیدید.اینطور بهتر بود .هر چقدر هم با آرشام کار کنم اما حاضر نیستم اون انگشتر رو هرجایی بندازم . ......... نورا: بی حال نگاهی به ساعت انداختم.ساعت ۳ونیم بود .اذان رو تازه گفتن.به کمک پرستار بلند شدم و وضو گرفتم .نماز صبحم رو خوندم .پرستار اومد و سرم رو عوض کرد و رفت .اقاجون رفته بود توی نمازخونه نمازش رو بخونه و حالا من تنها توی اتاق بودم. آروم آروم اشکم روی صورتم ریخت.خدایا غلط کردم اونجور گفتم.خدایا حامد و بهم برگردون.دستم به روی سنگ عقیق سبز انگشترم رفت .آروم از توی دستم درش آوردم و بوسه ای به سنگش زدم .اشکم روی انگشتر ریخت .دلتنگش بودم.دلتنگ خاطراتمون بودم.اون روزی که اومد پیشم و هی صدام میزد.میگفت دلم میخواد صدات بزنم و نگاهت کنم. بمیرم براش که من گفتم و اون فقط شکست.بمیرم براش که نزاشتم توضیح بده و قضاوتش کردم.من که میدونستم شغلش جوری هست که حتی میتونن براش پاپوش درست کنن چرا اون لحظه اینقدر دلم از سنگ شد و هر حرفی که نباید میزدم.پشیمونم اما انگار پشیمونی فایده نداره. انگار قراره سرنوشت من و حامد اینجور رقم خورده باشه . اما پس قلب من چی؟ پس دل شکسته شوهرم چی ؟دلی که توسط من شکسته شد. حرفی نزد تا ناراحت نشم اما خودش شکست .بدم شکست 😭💔 ...... (سه ساعت بعد) محمد : بچه هارو توی اتاق جمع کردم.محسن هم کنارم ایستاد .خواستم شروع کنم که صدای در اومد.بفرماییدی گفتم که داوود و بعد از اون کیان داخل اومدن.متعجب نگاهشون کردم که سلام کردن.جوابشون رو دادم که محسن پرسید. محسن:پس رسول رو کجا گذاشتید ؟؟ مگه پدر و نامزد حامد از بیمارستان اومدن؟؟ کیان : با ترس نگاهی به داوود انداختم که اونم آب دهنش رو قورت داد و لبش رو به دندون گرفت.مطمئنم اگه می‌گفتیم رسول رو آوردیم توبیخ بدی در انتظارمون بود. داوود:لبم رو تر کردم و آهسته گفتم:میدونید چیه اقا محمد را..راستش رسول توی خونه حالش خیلی بد بود .بعد دیگه یهو بلند شد و برامون رو برگه نوشت میخواد بیاد سایت دنبال ردی از حامد بگرده.ماهم دیگه مجبور شدیم باهم اومدیم. محمد: اخمام توی هم رفت و گفتم:یعنی الان اومده سایت؟؟ کیان: ب...بله. محمد:از کنارشون رد شدم و خواستم در رو باز کنم که کیان دستم رو گفت و با صدایی که التماس توش موج میزد گفت. کیان: اقا محمد خواهشا نگید چرا اومده. ما سه ساعت پیش حرکت کردیم تو راه داوود حالش بد شد رفتیم بیمارستان.اونحا کلی استرس کشید .خونه هم به خاطر حال حامد سختی کشید .امیدش فقط به سایت بود که بیاد و دنبال ردی از حامد بگرده .پس لطفا نگید چرا اومده محمد : خیلی خب .داوود تو خوبی؟ داوود: بله اقا محمد : امیرعلی لطفا برو کمک کن رسول هم بیاد .بهتره در مورد نقشمون اطلاع داشته باشه. امیرعلی : چشم اقا. با اجازه از اتاق کنفرانس بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم.به طرف میز رسول حرکت کردم .با صحنه ای که دیدم لبخند محوی روی صورتم نشست.علی و رسول هم دیگه رو در آغوش گرفته بودن.از قیافه علی مشخص بود انگار منتظر یه اشاره هست که از شدت خوشحالی اشکش بریزه. به طرفشون رفتم .صدام رو صاف کردم که نگاهشون به طرفم کشیده شد .رسول با دیدنم لبخندی زد و من سریع به طرفش رفتم و بغلش کردم. اروم کنار گوشش زمزمه کردم:خوش اومدی استاد رسول.سایت و میزت مشتاق دیدنت بودن. رسول :لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم .بد صدای امیرعلی سرم رو بلند کردم. امیرعلی :بیا بریم بالا که اقا محمد دلش میخواد توبیخت کنه . رسول: لبخند محوی زدم .به کمک امیرعلی از پله ها بالا رفتم.درد پام با پله ها بیشتر شد اما می ارزید به اینکه الان میتونم بعد از مدت ها دوباره توی سایت قدم بردارم.با صدای تقه هایی که امیرعلی به در میزد سرم رو بلند کردم و دستم رو از بین دستش بیرون آوردم.با صدای بفرمایید در رو باز کرد و من هم آروم همونطور که به کمک دیوار حرکت میکردم به طرف اقا محمد رفتم.انگار باورش نمیشد که من تونستم بعد از این مدت برگردم به سایت .لبخندی زد و در آغوشم گرفت.از بغلش که بیرون اومدم نگاهی گذرا به همه انداختم.چشمم اما از میون همه بچه ها و صندلی های پر مات موند روی صندلی و جای خالی حامد . حامد!) رفیق روزای تلخ و شیرینم:) رفیقی که توی تموم سختی هام پشتم بود و یک لحظه هم تنهام نزاشت ... رفیقی که وقتی محکوم به جاسوسی شدم محکم جلوی همه ایستاد و بهم اعتماد داشت :) اما الان این رفیق روزای سختم معلوم نیست کجا هست... معلوم نیست نفس میکشه یا نه 💔 و وای بر من که اسم خودم رو گذاشتم رفیق و برادرش و الان نمیدونم کجا هست و دنبالش نمیگردم🖤🥀 ♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال بد نورا و حرف هاش💔 پ.ن.رسول و دلتنگیش برای رفیق روزهای سختش🥀🖤 https://eitaa.com/romanFms
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
منو شب تاره بقیع چه فضای غریبی داره بقیع 🎙محمدحسین‌حدادیان ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از پناهـ،مـدیا؛)
:))) «💚» تا اونجا که میتونید فور کنید✨🌱 تا همه بدونن آقامون غریب بوده😢💔
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادتت را تسلیت میگویم بر تمامی مسلمانان😞🖤
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۳ ناشناس:انگشتر رو گوشه در جاساز کردم.به طوری که ایه انگشتر روی خا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:بعد از اینکه همه بهم خوش آمد گفتن و من مثل همیشه فقط تونستم به لبخندی کوتاه اکتفا کنم همگی نشستیم.اقا محمد مشغول توضیح نقشه ای شد که قرار بود اجرا بشه و شاید بتونیم حامد رو از دست اونا نجات بدیم.نگاهی به ساعت توی دستم انداختم .حدودا ساعت ۷ بود . بعد از توضیح نقشه اقا محمد رو به من گفت. محمد : رسول تو مسئول پشتیبانی هستی .به توانایی تو نیاز داریم .برای همین یه نفر رو میزارم کنارت تا اگر نیاز شد چیزی بهمون بگی اون فرد بهمون بگه. رسول:سری تکون دادم که رو به بقیه ادامه داد. محمد : داوود میمونی سایت و به رسول کمک میکنی . سعید و امیرعلی و کیان و با من بیاید . محسن و معین و فرشید متهم دوم رو شما می‌برید دادگاه . ماهم سما سلطانی رو می‌بریم تا بتونیم نقشه رو اجرا کنیم. داوود: اقا میشه منم بیام؟؟ محمد : خیر .سوال بعد؟ داوود: سوالی نیست😔 محمد : بفرمایید همگی مرخصید.بچه های عملیات آماده بشید ما زودتر باید حرکت کنیم. محسن جان شما هم باید ساعت ۸ حرکت کنید .سر ساعت ۹ دادگاه شروع میشه. محسن : باشه .خدا به همراهت . ... حامد :‌ درد هر لحظه بیشتر امونم رو می برید. حالم بد بود و سرمای هوای باهام کاری کرده بود که از شدت یخ بودن نتونم حتی دستم رو هم تکون بدم.نگاهی به پام انداختم . درد وحشتناکی که داشت به کنار و کبودی و باد کردنش هم جدا. نمیتونستم حتی یه میلی متر تکونش بدم و اگر تکون میدادم مطمئنا فریادم از شدت درد به گوش همشون می‌رسید. نفس عمیقی کشیدم که از دردی که توی پام پیچید نفسم رفت و برگشت. .... نورا: با بابا و مامان حرف زدم و با اصرار تونستم راضیشون کنم بزارن امروز و فردا روهم بمونم .به کمک اقاجون از بیمارستان خارج شدم.اقاجون یه تاکسی گرفت و خودش جلو نشست و منم عقب.سرم رو به شیشه تکیه دادم و خیره شدم به خیابون .یعنی حامد الان کجا هست؟؟ یعنی حالش چطوره ؟؟ چشمام رو بستم که قطره اشک سمجی از گوشه چشمم فرود اومد. با صدای تق تق های ریز چشمام رو باز کردم.قطره های بارون روی شیشه و سقف فرود میومدن.پس ابر هاهم نتونستن جلوی فرود اومدن اشک هاشون رو بگیرن.پرت شدم به خاطرات گذشته . به روزی که با حامد رفتیم پارک . (فلش بک به گذشته) حامد:نورا کجا رو داری نگاه میکنی؟ نورا :چی؟هیچی.نورا یه چیزی بگم؟؟ حامد: تو دوتا چیز بگو.کیه که جواب بده😁 نورا : خیلی مسخره ای .اصلا نمیگم. حامد: ناراحت نشو .بگو عزیزم نورا:باشه.چیشد که عاشق من شدی؟ حامد: اوه سوال سختی بود . نورا:سوال سخت🤨 حامد: من اون اوایل چند باری داشتم میرفتم بیرون که همون موقع هم تو در رو باز میکردی و میرفتی بیرون.چند بار دیدمت و حیایی که داشتی به چشمم اومد .تا به خودم بیام دیدم عاشق شدم و دل دادم به کسی که نمیدونم جواب مثبت میده یا نه.شبای زیادی تو خلوت با خودم سر و کله زدم و نمیدونستم بیام جلو یا نه .راستش میترسیدم .شاید اگر مامانم زنده بود خیلی زودتر از زیر زبونم بیرون میکشید که عاشق شدم و زودتر از اینا خاستگاری میکردم.اما ... به هر حال همین که الان بهت رسیدم و اسمت توی شناسنامه ام هست بارها و بارها خداروشکر کردم و میکنم . نورا : لبخندی روی صورتم نشست.مرد زندگیم ناراحت بود .دستش رو گرفتم و لب زدم:حامد برام بستنی میخری؟؟ حامد:تک خنده ای کردم و گفتم :بستنی تو این هوای سرد؟؟ نورا: آره دیگه اصلش توی هوای سرده .زیر گرمای بخاری😁 حامد : برو بشین تو ماشین.بخاری رو روشن کن تا بخرم بیارم. نورا : ممنون . حامد : لبخندی زدم و خیره شدم به مسیری که نورا رفت .خداروشکر میکنم که خدا نورا رو سر راهم قرار داد. نورا : سوار ماشین شدم و روشنش کردم.بخاری رو زدم و خیره شدم به جایی که حامد ایستاده بود . چند دقیقه بیشتر نشده بود که در باز شد و حامد داخل اومد . سینی بستنی هارو روی داشبورد ماشین گذاشت و داهل نشست و بعد از خوردن بستنی هامون راه افتادیم. چند دقیقه ای بود که حرکت کرده بودیم .سکوت توی فضای ماشین حاکم بود .پشت چراغ قرمز ایستادیم .گوشی رو در آوردم و مشغول شدم که همون لحظه صدای تقه ای به شیشه خورد . سرم رو بلند کردم که دیدم یه دختر بچه کوچيک باچندتا شاخه گل رزایستاده.رو به حامدگفت. دختربچه:عمو برای خانمت گل میخری؟ حامد:نگاهی به نورا انداختم.باخجالت سرش رو پایین انداخت.لبخندی زدم و رو به دختر گفتم:عمو جان همشو بده بهم. دختربچه:واقعا؟همش رو میخواید؟ حامد:سرم رو تکون دادم و دوتا ۱۰۰ تومنی بهش دادم و گل هارو گرفتم.زود رفت.منم شیشه رو بالا کشیدم و گل رو جلوی نورا گرفتم و گفتم:بفرمایید خانمم. نورا:حامدگل رزهارو روجلوم گرفت بالبخندازش گرفتم.تشکری کردم و خیره شدم بهش.راستش از حرفی که اون دختر زد هم خجالت کشیدم و هم خوشحال شدم.برای خانمت .من همسر حامدهستم🥲 ♡♡♡♡♡ پ.ن.گذشته و حامد💔🥀 https://eitaa.com/romanFms
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
۱۲ شهریور ۱۴۰۳