eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
اعتراض ایران به دیسکالیفه شدن صادق بیت سیاح 🔹در جریان رقابت پرتاب نیزه کلاس F۱۱ در بازی‌های پارالمپیک پاریس ، صادق بیت سیاح ملی‌پوش ایران با رکورد ۴۷.۶۴ متر ضمن شکستن رکورد پارالمپیک، به مدال طلا دست یافت. 🔹پس از این مدال‌آوری، مسئولان برگزاری بازی‌ها بیت سیاح را دیسکالیفه کردند و مدال طلا به نماینده هند رسید. 🔹به دنبال این اتفاق، مسئولان تیم پارادوومیدانی ایران اعتراض خود را نسبت به این موضوع به کمیته برگزاری بازی‌ها اعلام کردند و منتظر تصمیم نهایی هستند.
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاآخرش ببینید! سید علی داره برای اسرائیلی ها داروی مرگ درست میکنه!😎
نظرتون با غافل گیری اموات چیه؟؟🥲 این موقع شب و این ساعت و این روز جالبه:) جهت غافل گیری اموات و در گذشتگان و شهدا مخصوصا شهید رییسی و شهید سلیمانی و شهدای مدافع حرم و شهدای گمنام صلواتی ختم کنید🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی از نظرم سیمرغ قشنگ ترین رفاقت رو باید به رفاقت باب اسفنجی و پاتریک داد🥺🫂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۹ رسول: چطور میتونستم ببینم و کاری نکنم؟؟ میخواستم وارد بشم اما ب
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: با عجله دویدم و وارد بیمارستان شدم.خواستم به طرف پرستار برم و بپرسم حامد کجا هست که نگاهم به همکار های حامد افتاد.سریع به طرفشون رفتم که نگاهشون بهم افتاد .سلام کردم که جوابم رو دادن.رو به آقامحمد لب زدم: حامد کجاست؟مگه فقط پاش آسیب ندیده بود؟؟ محمد : خواستم حرفی بزنم که پدر حامد هم سریع اومد .سلام کردیم. خواستم حرفی بزنم که نورا خانم با ترس به طرف رسول رفت. نورا: با تعجب و ترس به طرف اقا رسول رفتم.لباسش خونی بود و صورتش خیس از عرق .با نگرانی رو به اقا رسول گفتم: اقا رسول حالتون خوبه؟چرا ...چرا لباستون خونی شده؟؟ رسول: بله من خوبم (با لکنت گفته شده) نورا: با ترس سرم رو بلند کردم.حرف زد.اقا رسول داشت با لکنت حرف می‌زد.لبخندم زیر اشک مخفی بود اما باز هم مشخص بود .با گریه لب زدم: ولی خدایاشکرت 🥺اقا رسول حالتون خوب شده.ولی اگه حامد بفهمه عکس العملش دیدنیه🥺 اقاجون: با تعجب به رسول نگاه کردم.به طرفش رفتم و بغلش کردم. سعی کردم لرزش صدام رو مخفی کنم.تا حدودی هم موفق بودم: خداروشکر .خداروشکر حالت خوبه پسرم.نمیدونی چقدر نگران بودم که نتونی دیگه حرف بزنی.خیلی خوشحالم که بازم صدات رو شنیدم. رسول: نیمچه لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. نورا: رو به اقا محمد کردم و گفتم: میشه بگید حامد کجاس؟؟چه اتفاقی براش افتاده؟؟ محمد : نورا خانم اروم باشید . نورا: یعنی چی آروم باشم؟؟🥺 راستشو بگید توروخدا. حامد کجاس؟؟چه بلایی سرش اومده😭 محمد : راستش اتاقی که حامد توش بوده آتیش گرفته.ما که رسیدیم داوود سریع رفت تا حامد رو نجات بده.حالا هر دو توی اتاق عمل هستن. نورا: چ...چی؟؟ تازه نگاهم خورد به جایی که ایستادم و ودی که کنارم هست.علامت قرمز اتاق عمل روی در خودنمایی میکرد و من تازه فهمیدم این مدت کجا ایستاده بودم.زیر لب زمزمه کردم: ام...امکان نداره.یا فاطمه زهرا .یا امام حسین. محمد : نورا خانم توروخدا آروم باشید ‌ اقاجون: دخترم آروم باش .انشاءالله چیزی نشده. نورا: چجور توقع دارید آروم باشم وقتی حامد حالش بده😭وقتی داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه. رسول: نگاهی به پیراهنم انداختم.رد خون خشک شده ظاهر بدی داشت.این خون متعلق به برادرام بود.به دیوار تکیه دادم و سرم رو پایین انداختم.اقا محمد به طرف فرشید رفت و باهاش حرف زد.به زور تونست فرشید و امیرعلی رو راضی کنه که همراه اقا محسن برگردن سایت و کارای سلطانی و کریمی رو انجام بدن.اوناهم با اینکه مشخص بود ناراضی هستن اما قرار شد آقامحمد از حال داوود و حامد باخبرشون کنه.اوناهم خداحافظی کردن و رفتن. با بی‌حالی نگاهی به نورا خانم انداختم.داشت اشک میریخت و دستش رو روی صورتش گذاشته بود.سرم رو پایین انداختم.حامد خواهش میکنم سالم بیا بیرون.همسرت منتظرته. با حس اینکه کسی کنارم نشست نگاهش کردم.کیان بود .دستش رو روی دستم گذاشت و لب زد. کیان: یه بار یکی میگفت وقتی کسی چشم انتظار داره نمیتونه ترکشون کنه. داوود و حامد چشم انتظار دارن. ما همه چشم انتظار برگشت اونا هستیم. داوود پدر و مادر و خواهرش هستن و حامد پدر و همسرش و برادری که تو باشی. اونا هیچ کدوم نمیتونن به راحتی مارو ترک کنن.پس نگران نباش. خدا هوامون رو داره. رسول: سری تکون دادم و خیره شدم به سرامیک های بیمارستان.با صدایی سرم رو بلند کردم.دکتر که به طرفمون اومد سریع بلند شدم.بقیه هم ایستادن.دکتر لب زد. دکتر: من پزشک بیماری هستم که پاشون شکسته بود(حامد رو میگه) پاشون رو گچ گرفتیم. روی دست راستشون سوختگی بود که با سرم شست و شو دادیم و باند پیچی کردم.خداروشکر مشکل حادی ندارن و خطر از بیخ گوششون رد شده. نورا: لبخندی زدم و اشک از چشمم ریخت .روی زمین زانو زدم و زیر لب خداروشکر کردم از اینکه حامد رو بهم برگردوند . محمد: ببخشید دکتر بیمار دوممون چی؟؟ دکتر: من پزشک اون آقا نیستم.کارشون احتمالا چند دقیقه دیگه تموم بشه. محمد: ممنونم. دکتر که رفت چند دقیقه بعد حامد رو بیرون آوردن.پاش توی گپ بود و دستش رو باند پیچی کرده بودن.نورا خانم که دید حامد بیرون اومد سریع به طرف تخت دوید و گریه میکرد . پرستار ها حامد رو بردن .به پدر حامد گفتم به همراه نامزد حامد برن توی اتاق حامد.کیان رو هم فرستادم بره براشون یه چیزی بخره که حالشون بهتر بشه . حالا من و رسول مونده بودیم پشت در های بسته اتاق عمل منتظر خبری از داوود .خدایا کمکمون کن.نزار شرمنده خانواده داوود بشم.نزار گریه های مادر وخواهرش رو ببینم. خودت هوامون رو داشته باش🌱 کیان: به گفته اقا محمد چند تا آبمیوه گرفتم و وارد بیمارستان شدم.اول به طرف اقاق عنل رفتم و دوتا آبمیوه به رسول و اقا محمد دادم و بعد هم پیش خانواده حامد رفتم. ♡♡♡♡♡ پ.ن.نورا و نگرانی هاش🥺❤️‍🩹 پ.ن.رسول جلوشون حرف زد🥲 پ.ن.خطر از بیخ گوش حامد رد شده.... پ.ن.و در انتظار بیرون اومدن داوود 😑 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
نیمی از عمر هدر رفت و در این شهر هنوز به تلف کردن آن نیم دگر مشغولیم...
با گذشت زمان فهمیدم برای هیچکس مهم نیستم!😶
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱بچه های یه چند تا بیو غمگین بزارم؟؟ فکر نکنید افسرده شدما🥲 از اینا خوشم میاد گفتم برا شما هم بدم 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱