eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
¹ (فلش بک به گذشته) 🖇️❌سه روز بعد..........❌🖇️ مهدیه: سه روز مثل سی سال میگذره می‌خوام رسول تو بیمارستان ببینم هر موقع تا جلو در میام ولی نمیرم تو حس میکنم دیگه رسول منو دوست نداره منم اون مهدیه سابق نیستم با وجود قضاوت های اشتباه در حق رسول........... (رسول) به زور فرشید راضی کردم که کمکم کنه یکم را برم پوسیدم تو اتاق از بس آب‌میوه و کمپوت آناناس و سیب و آلبالو دادن بهم حالت تهوع گرفته بودم آروم آروم فرشید رفته بود صندلی چرخدار بیاره 😂 منم ولش کردم سرم که آویزون بود برداشتم از اتاق رفتم بیرون اخیشششش انگار از زندان آزاد شده بودم 😂 🤦🏻‍♂️ اگه فرشید بفهمه یه پس گردنی نوش جان میکنم به محمد میگه توبیخم می‌کنه چه شود 😂😬 (فرشید) رسسسسسسول 😠😠😠 تو چرا بیرونی مگه نگفتم تو اتاق باش تا بیام 😠😠😠 رسول: اره آروم باش پام سالمه به خدا میتونم راه بیام پس نیاز به صندلی چرخ دار نیست 😂 فرشید: مزه نریز استاد انگار خیلی تاثیر گذار حرف میزنه😠 رسول: چی فکر کردی من همیشه خوب حرف میزنم دلت هم بخواد 😁 فرشید: عصبیم نکن رسسسسول 😠 میام پس گردنی میزنم بهت ها الان باید خداروشکر هم کنی تا حالا نزدمت 🤨 رسول: انگار یکی از پشت سرم بود صدام کرد بابا برگشتم عقب مانی بود آروم نشسته ام زمین دستم باز کردم مانی بدو بدو اومد سمتم اخخخخ من فدای تو بشم پسر خوشگل خودم ببینمت چه قدر دلم برات تنگ شده بود مانی : منم بابا رسول.........👨‍❤️‍👨 رسول: با کی اومدی ؟ مانی : نه با مامان مهدیه اومدم 🙂 رسول: یه نگاه به پشت سر مانی کردم مهدیه بود نگاهمون میکرد با قدم های آروم اومد سمتم با فاصله وایساد دست مانی گرفتم با اشاره گفتم مهدیه هم پشت سرم بیاد آخرین صندلی خالی که بیمارستان بیرون بود نشستیم مانی فرستادم پیش فرشید خودم مهدیه باهم نشستیم ........................................................................... ❌🖇️پ‌ن1*: خودتون میدونید چی شد دیگه 😂 رفتن آشتی کنون😂....................
¹ (زمان حال ) مانی : تو سایت داشتم می‌چرخیدم چراغ اتاق عمو روشن بود آروم رفتم دراتاق باز کردم عمو سرش روی میز بود پر از برگه یکم دقت کردم پرونده جدید بود صندلی کنار عمو اروم کشیدم که بیدار نشه اسم پرونده (مرگ خاموش) یه برگه یه پاکت نامه زیر دست عمو بود دستش آروم بلند کردم برگه و پاکت نامه برداشتم عکس هارو یکی یکی بیرون آوردم نگاه کردم آخرین عکس یه دختر کوچولو ‌خوشگل بود ولی اون ابجی 🥺 من بود مانیا چرا عکسش تو پرونده عمو بود یک لحظه احساس کردم عمو بیدار شد (محمد): چشمم تکون دادم انگار یکی کنارم نشسته بود _مانی تو اینجا چه کار می‌کنی ؟ مانی: اومدم کمکتون کنم دیدم خوابید عمو عکس مانیا تو این پرونده چه کار می‌کنه نکنه چیزی که فکر میکنم ؟؟ عمو: مانی برو بیرون بعد برات توضیح میدم مانی: نمیرم تا توضیح ندین اون خواهر منه پس چرا عکسش داخل پرونده مرگ خاموش هست چرا جزو مرده ها هست ؟؟؟ محمد: وقتی میگم برو بیرون برو مانی 😠😠😠 علی: مانی تند از اتاق اومد بیرون داشت گریه میکرد سریع رفت تو پارکینگ رفت خیلی زود حرکت کرد نتونستم بهش برسم پله ها یکی یکی رفتم بالا در اتاق بابا رو باز کردم بابا با مانی چه کار کردی ؟؟ محمد: مگه چی شده ؟ علی : رفت حالش خوب نبود صورتش پر از اشک بود محمد: وایییییییییییییییییییییی 🤦🏻‍♂️ نه گوشیم برداشتم شماره مانی گرفتم می گفت :(مشترک مورد نظر دردسرس نیست) من چه کار کردم تند رفتم 🤦🏻‍♂️😢 علی شماره اش ردیابی کن ببین کجاست بدو تا دیر نشده کار نده دستش علی: الان بابا انجام میدم ..................... پ.ن: خماری 😂
https://harfeto.timefriend.net/17276324759063 لینک ناشناس رمان دلداده فصل اول 🔆 منتظر نظر های قشنگ شما هستم @Gomnam_labbeyk_ya_hussenin آیدی بنده 🔆
سلام خواهرهای عزیزم ،میشه لطف کنید تو هر گروهی که عضو هستید به نیت شفای  یک مادرکه تو  کماست .سه تا بچه ۳ساله و۷ساله و۱۴ ساله داره همش بی قراری میکنن. این دعا رو از امروز تا فردا ظهر بذارید تا دیگران ببینن و براش دعا کنن((يا مَنِ اسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِكْرُهُ شِفاَّء)) اگه این کارو نکنید هیچ اتفاقی براتون نمیفته!!! اما با فرستادن این پیام در کنار هزاران پیام شاید دعای دیگران در حقش مستجاب شد فرستنده خيلي التماس دعا داره😔😔😔
‌‌ من انقدر دوست داشتم که، ‏واسه هرکس تعریف میکردم دوست داشت جای تو باشه.🕊🖤 ‌‌
و چ قولایی ک داده شدند و چ قلب هایی ک باور کردند🙂🖤
خب خب بریم سراغ سوپرایز چند روزی میشه که یه تصمیمی گرفتم و در موردش خیلی فکر کردم و انشاءالله قراره که عملی بشه رفقا قراره به امید خدا فصل سوم رمان آغوش امن برادر کلید بخوره😁😉 بعد از رمان بنت الحسین که دو فصل هست انشاءالله بنده فصل سوم رمانم رو مینویسم و پارت گذاری میکنم. حالا ببینم چقدر انرژی میدید بهم😉 https://harfeto.timefriend.net/17303086725264 انرژی هاتون رو ببینما🥲☺️ خودم که راستشو بخواید خیلی ذوقش رو دارم چون قراره یه نقشه ای رو عملی کنم😈😁
۱-بالاخره بنت الحسین هم بابت این رمان زحمت کشیده و ازش ممنونم که لااقل پارت میده و کانال خالی نمیمونه. ۲-خداروشکر ۳-لطف دارید.بنت الحسین هم رمان اولش خیلی قشنگ بود و این رمانشون چون قدیمی هست شاید یکم خوب نباشه. ۴-در موردش فکر میکنم ۵-🥲😂 ۶-ای بابا 😂
۱-خداروشکر که دوست دارید ۲-لطف دارید ۳-خداروشکر ۴-ای بابا داوود بدبخت😂در موردش فکر میکنم ۵-از تیکه کلام های استاد استفاده نکنید😂 ۶-چه زیبا😂من فقط معلم عربی های شماهارو پیدا ‌کنم😂💔
خدانکنه😂عالی بود😁😂 فقط توجه داشته باشید قراره بدجوری اتفاقات زیبا بیوفته ها از من گفتن بود😁👻😈
۱-اوهوم درسته ۲-بله بدجور ۳-اره دیگه بدجور خطریه ۴-نقشه های خوب خوب😂😈
۱-خداروشکر ۲-شاید باورتون نشه ولی فکر نمی‌کردم اینقدر رمان رو دوست داشته باشید 🥲 ۳-چشم .انشاءالله بنت الحسین یکم مشکلاتش حل بشه زودتر بزاره