eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
با یک صلوات بیعتی تازه کنیم تا حشر به بیعت علی میمانیم
خب رفقا بریم سراغ پارت عیدی؟؟😉😁
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۱ رسول: نگاهم به محمد خورد.سعی داشت چشماش رو باز کنه .آروم کنارش نش
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: خواستم حرفی بزنم که صدای در بلند شد .رئیس اومد داخل و با دیدن رسول که کنار من نشسته اخماش توی هم رفت و با فریاد گفت. (به عربی حرف میزنن) رئیس داعشی ها:این چطور دستش رو باز کرده؟؟ رسول: میتونید از خودم بپرسید رئیس. بالاخره باید از تمریناتی که بهمون یاد دادن و انجام دادیم یه استفاده ای کنیم .حیفه بزاریم دست نخورده بمونه . رئیس: میبینم خوب زبون در آوردی 😏 رسول: قربان ما زبون داشتیم فقط نمیخواستم حرفی بزنیم تا موجب ناراحتی شما نشه. محمد: نیم نگاهی به رسول انداختم .داشت سعی میکرد با ادب حرف بزنه باهاش تا شاید بشه کاری انجام داد و بتونیم فرار کنیم. رسول: قربان لطفا یه دکتر بیارید. حال علیهان خوب نیست زخم هاش نیاز به بخیه داره. رئیس: هه .لازم نیست اینجور حرف بزنی .من میدونم چه نقشه ای داری پس نمیتونی منو بازی بدی . رسول: باشه اشکال نداره .لااقل دکتر بیارید. محمد: رییس رو کرد سمت یکی از ادماش و گفت . رییس: بهش وسایل پزشکی بده خودش انجام بده. رسول: همشون بیرون رفتن و یکیشون یه جعبه کوچیک فلزی آورد و انداخت جلوم .بدون هیچ حرفی نگاهش کردم .بیرون رفت که سریع بلند شدم و وسایل رو برداشتم . در جعبه رو باز کردم. وسایل سرم رو برداشتم .سریع سرم رو به دست محمد وصل کردم . بی حسی رو توی سرم زدم . سوزن و نخ بخیه رو برداشتم.توی این مدت مجبور بودیم فندک و سیگار هم توی جیب هامون بزاریم.فندک رو از توی جیبم در اوردم و سوزن رو زیر شعله ی فندک گرفتم و ضد عفونی کردم.نیم نگاهی به محمد انداختم.اثرات سرم و بی حسی گیجش کرده بود. نخ رو توی سوزن کردم .نفس عمیقی کشیدم. دستام میلرزید اما باید انجامش بدم.اروم پارچه رو از دور دستش در اوردم و خون رو پاک کردم .زیر لب(بسم الله )گفتم و شروع به بخیه زدن کردم. قبل از رفتن توی این شغل بهمون کمک های اولیه رو آموزش میدن تا اگر آسیبی دیدیدم بتونیم مشکل رو حل کنیم.این مدت هم خودشون همه جور آموزشی برامون گذاشته بودن. .......... زخم دست محمد رو بخیه زدم.مشخص بود حس میکنه که دارم بخیه میزنم اما حرفی نمیزنه. رفتم سراغ زخم پاش .پارچه رو باز کردم و نگاهی به زخمش انداختم.تمیزش کردم و شروع به بخیه زدم کردم. ........... کار بخیه زدن ها تموم شد .از جام بلند شدم و با بطری آب کوچیکی که توی جعبه بود دستم رو شستم .اب رو برداشتم و کنار محمد زانو زدم.صورتش خیس از عرق بود و چشماش با بیحالی باز بود.مشتم رو پر آب کردم و آروم روی صورتش ریختم و دست کشیدم.بطری رو جلوی دهنش گرفتم و یکم اب بهش دادم تا حالش بهتر بشه. معراج: هر چقدر تلاش ‌کردم تا بفهمم علیهان و رایان کجا هستن نتونستم.عصبانی از این اتفاقات گوشه ای ایستادم که نگاهم به رئیس خورد .آخرین راه همینه. به طرفش حرکت کردم و صداش زدم:رئیس به طرفم برگشت و توی چشمام خیره شد.دروغ بود اگه بگم هنوز با اینکه این همه وقت به عنوان نفوذی بینشون کار میکنم ازشون نمیترسم. رفتار هاشون،حرکاتشون،شکنجه و کشتن مردم بی گناه همش نشون میداد اینا هیچی جز یه بی شرف نیستن که به این راحتی و بدون هیچ عذاب وجدانی راحت مردم بی گناه رو میکشن و سر میبرن.رو به رئیس گفتم: شما علیهان و رایان رو ندیدید؟ رئیس: اون دوتا یه کارایی انجام دادن که بهتره فعلا یه مدت زندانی باشن. معراج:میتونم بدونم کجا زندانی هستن؟ رییس:نه برای چی ؟ معراج:آخه به رایان گفته بودم برامون یه سری کار انجام بده و یه چیزی قرار بود بیاره اما نیاورده.میخوام ببینم کجا گذاشته . رییس:همراه عامر برو ازشون بپرس. معراج: چشم. به همراه عامر حرکت کردیم .به طرف یکی از سوله های دور از پایگاه رفتیم. قفل در رو باز کرد و داخل شدیم.نگاهم به رایان و علیهان افتاد.علیهان بیحال و خونی و رایان هم نگران کنارش.با دیدن من رنگش پرید . احساس میکنم فکر کرده منم شناسایی شدم.پلکام رو روی هم گذاشتم و به طرفشون رفتم.عامر هنوز جلوی در ایستاده بود .به طرف رایان رفتم و گفتم:اون بسته ای که بهت گفته بودم برام بگیری کجا هست؟؟ رایان:ببخشید نتونستم بگیرم. معراج:زیر چشمی نگاهم به عامر خورد که سرش پایین بود .سریع ردیاب رو توی دستای رسول دادم و گفتم:باشه. از سوله خارج شدم.باید خبر بدم که پیداشون کردم و ردیاب رو دادم بهشون. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.زخم های محمد رو رسول بخیه زد❤️‍🩹 پ.ن.معراج ردیاب داد... https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گُمْنام‌چو‌فاطِمهۜ¹⁵¹
جهت پایین نیامدن گنگ خونتون😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو با خودت ببر دبی دبی😂😂😂 از باب عید و شوخی ببینید وگرنه ما از اون خانواده هاش نیستیم و تو تاکسی گوش دادیم و درخانواده مذهبی چشم به جهان گشودیم😂😛 ✔️https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۲ محمد: خواستم حرفی بزنم که صدای در بلند شد .رئیس اومد داخل و با د
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ معراج: سریع به طرف اتاق رفتم .وارد اتاق علیهان و رایان شدم .تمام اتاق به هم ریخته بود .قبل از اینکه بگیرنشون اینجور نبود .اومدن اتاق رو گشتن.سریع به طرف کاشی زیر موکت رفتم و موکت رو بالا زدم.کاشی رو در آوردم و گوشی رو برداشتم.نگاهی به بیرون انداختم کسی نبود .سریع گوشی رو روشن کردم و شماره ی آقای عبدی رو گرفتم .نگاهی به اطراف اتاق انداختم.با شنیدن صدای آقای عبدی سریع سلام کردم . (مکان:ایران_سازمان اطلاعات) آقای عبدی: کنار محسن و بچه ها ایستاده بودم.داوود حالش بهتر بود اما هنوز نمیتونست تکون بخوره .با صدای گوشیم بچه ها نگاهشون به طرف من چرخید.تلفن رو برداشتم .شماره ی معراج بود .سریع جواب دادم .سلام کرد که متقابلا جوابش رو دادم. معراج:آقای عبدی تونستم محلی که علیهان و رایان رو گرفتن پیدا کنم .آقا ردیاب رو دادم دست رایان.میتونید ردیاب رو فعال کنید . آقای عبدی: خداروشکر ممنونم ازت معراج .مراقب خودت باش .از دور هم هوای بچه های مارو داشته باش تا ما بتونیم کارا رو انجام بدیم برای آزاد کردنشون. معراج:چشم .من باید برم تا شک نکردن. فقط یه چیزی متاسفانه علیهان تیر خورده .شنیدم رایان تونسته تیر هارو خودش خارج کنه و بخیه زده اما باید زودتر از اونجا بیان بیرون .با اجازه من برم خداحافظ آقای عبدی:به سلامت آقای عبدی: تلفن رو قطع کردم.بچه ها با نگاه های سوالی به من نگاه میکردن.اروم لب زدم:معراج بود. محسن:تا اسم معراج اومد از روی صندلی بلند شدم و با نگرانی گفتم:چی شده آقا؟ خبری داد؟؟ آقای عبدی: تونسته پیداشون کنه.ردیاب رو داده به رسول. داوود: و..واقعا؟؟یع..یعنی الان پیداشون میکنیم؟🥺 آقای عبدی: به امید خدا . فقط یه چیزی .گفت محمد تیر خورده بوده که رسول تونسته درمانش کنه .سعید سریع برو به علی بگو ردیاب رو فعال کنه و محل دقیق رو پیدا کنه . حامد: آقا منم میتونم انجام بدم.من و رسول هر دو باهم درس خوندیم و اون همه ی کار هایی که مربوط به هک و ردیابی هست رو به طور دقیق و پیشرفته به من آموزش داده .اگر میخواید میخواید من انجام بدم. آقای عبدی: سریع برو حامد .امیدمون به توعه سریع پیداشون کن تا بتونیم راهی برای نجاتشون پیدا کنیم. حامد: چشم اقا . سریع بلند شدم و رفتم پشت سیستم آقا محسن.شروع به ردیابی کردم. اگر رسول بود میخواست بگه تا وقتی استاد هست تو چیکار داری اما حالا که نیست من باید جای اون باشم.باید پیداشون کنم.دکمه ی آخر رو هم زدم و منتظر دیدن صفحه شدم.صفحه ای که برام بالا اومد نشون میداد حدودا دو کیلومتر از پایگاه اصلی فاصله دارن.لبخند روی صورتم نشست و لب زدم: پیداش کردم :) محسن: کنار حامد ایستادم و خیره شدم به مختصاتی که محل رسول و محمد رو نشون میداد .آقای عبدی چند ثانیه ای رو فقط راه رفت و بعد رو به من گفت . آقای عبدی: آماده ی جلسه باش محسن. محسن: چشم آقا. (اتاق جلسه) آقای عبدی:بچه ها همون طور که میدونید ما نمیتونیم تا حد امکان خودمون دخالتی داشته باشیم و بهتره نیروهای نفوذی کار رو انجام بدن.شما اول از همه باید برید هاتف و سینا رو دستگیر کنید.امکان داره هر لحظه برن سراغ حذف کردنشون پس باید به موقع و عاقلانه عمل کنیم.حکم قضایی برای دستگیری هاتف و سینا رو میگیرم .همین امروز برید سراغشون.با مدارکی که محمد و رسول به دستمون رسوندن و مدارکی که از قبل داشتیم گناهکار بودنشون ثابت میشه .با بچه های نفوذی هم صحبت میکنم. باید در اولین فرصت برن سراغ محمد و رسول .جون اونا برام مهمترین مسئله هست.مخصوصا با حالی که محمد داره و رسول که معلوم نیست شرایط قلبش چطوره. محسن: بله آقا. با اجازه ما بریم طراحی نقشه برای دستگیری . آقای عبدی:برید به سلامت. حامد : از اتاق خارج شدیم.داوود رو به نمازخونه بردیم و بهش قرص هاش رو هم دادیم تا گیج بشه و بخوابه . خودمون از نمازخونه خارج شدیم و به طرف اتاق آقا محسن حرکت کردیم . با صدای تلفنم ایستادم و دستم رو توی جیب لباسم کردم و گوشی رو در آوردم.شماره ناشناس بود .تای ابروم بالا پرید .نیم نگاهی به بچه ها انداختم منتظر ایستاده بودن .کیان به طرفم اومد و گفت. کیان: چرا جواب نمیدی؟کیه؟ حامد : نمیدونم. ناشناسه. کیان: چی؟خب جواب بده شاید بچه ها باشن حامد: تلفن رو وصل کردم که صدای ... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.معراج خبر داد🥺 پ.ن.پیداشون کردن ... پ.ن.عملیات دستگیری هاتف و سینا😉 پ.ن.تلفن حامد زنگ خورد:) پ.ن.صدای... https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊