سلام رفقا
صبحتون بخیر
اد دهقان فداکار یا همون هستی جان به تازگی مشغول نوشتن یک رمان گاندویی شدن.بنده خودمم عضو کانالشون هستم و اطلاع دارم .ایشون از رمان آغوش امن برادر کپی نکردن و بنده از قبل اطلاع داشتم و هیچ مشکلی با این رمانشون ندارم😊
66.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
♻️ این موسیقی رپ را شنیدید...
یه مرد محاسن سفید
خاکی و بی ادعا 🍀
پیشنهاد دانلود🌱
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۶ محسن:نگاه نگرانم رو به اطراف دادم.هیچ اثری از محمد نیست.خواستم بر
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸۷
داوود: بالاخره رسیدیم .سریع سوار ماشین ها شدیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم.توی راه هر چی آیه و قرآن بلد بودم خوندم و از خدا خواستم اتفاق بدی براشون نیوفتاده باشه .شماره ی آقا محسن رو گرفتم.بوق میخورد اما جواب نمی داد.هوفی کشیدم و دستم رو لای موهام بردم.رو به حامد کردم و گفتم:حامد آقا محسن تلفنش رو جواب نمیده.میشه زنگ بزنی به سعید ببینی چیشده؟
حامد: تلفنم رو در آوردم و شماره ی سعید رو گرفتم.دیگه میخواست قطع بشه که صدای آروم و بغض آلودش به گوشم خورد.سلام کردم و گفتم:سعید چه خبر از محمد و رسول؟
سعید: حامد کجایید؟
حامد: داریم میرسیم. بگو چیشده؟
سعید:پس بیاید بیمارستان حرف میزنیم.
حامد: قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهم بده تلفن رو قطع کرد.ترسیده نگاهی به گوشی انداختم و بعدش سرم رو به طرف کیان و داوود که سوالی نگاهمون میکردن چرخوندم.با بهت و ترس لب زدم:مطمئنم یه چیزی شده.ازش پرسیدم اما بحث رو پیچوند و گفت رسیدیم بیمارستان حرف میزنیم.مطمئنم یه بلائی سرشون اومده😥
داوود:نه.. حتما..حتما دارن شوخی میکنن🥺میخوان تو بیمارستان سوپرایزمون کنن.من مطمئنم.
سرم رو تکون میدادم و با بغض و التماس می گفتم: مگه نه کیان.درست میگم اره؟
کیان: آروم باش داوود .آره میخوان شوخی کنن تو اروم باش.
حامد: بالاخره رسیدیم به بیمارستان.هنوز ماشین ترمز نکرده بود در ماشین بود شد و داوود پرید پایین و به طرف در ورودی دوید.این مگه تیر نخورده پس چجوری میتونه بدوه؟معلومه .نگرانی برای رسول و محمد این محدودیت هارو حالیش نمیشه. منم سریع به همراه کیان پیاده شدیم و داخل رفتیم.
داوود: ماشین هنوز ترمز نگرفته بود که از ماشین پیاده شدم و دویدم.با اینکه به زخمم فشار میومد اما برام مهم نیست.الان فقط حال محمد و رسول برام مهمه.داخل شدم و همون طور که نفس نفس میزدم به اطراف نگاه کردم تا شاید بچه هارو ببینم.خواستم برم سمت پذیرش که صدای معین که اسمم رو گفت شنیدم.سریع به طرفش برگشتم. با دیدنش که چشماش قرمز بود ترسیدم.با ترس رفتم سمتش .لب زدم:کجان؟😰
معین :آروم باش داوود .بیا اینطرف پیش اقا محسن.خودش میگه.
داوود: بدون اینکه با معین همراه بشم سریع دویدم و به طرفی که گفته بود آقا محسن هست رفتم.با دیدن سعید که روی زمین نشسته بود و سرش روی پاهاش بود ترسیدم.نگاه لرزونم روبه اقا محسن دادم .نمیتونستم حرکت کنم.انگار پاهام قفل زمین شده بودن.حامد و کیان سریع از کنارم رد شدن و سمت آقا محسن رفتن.
.........
می شنیدم چیزایی رو که آقا محسن میگفت اما نمیخواستم باورش کنم.من نمیتونم باور کنم همچین اتفاقاتی افتاده.مگه آدم میتونه به همین راحتی بپذیره اتفاقی که برای عزیزانش میوفته .میدیدم حامدی رو که دستش رو گرفت به دیوار تا نیوفته و اشک میریخت.میدیدم کیان رو که ناباور به آقا محسن نگاه میکرد و شاید اونم مثل من فکر میکرد شاید همش یه شوخی باشه. اما این حرفا هیچ کدوم نمیتونه شوخی باشه و همش یه حقیقته.یه حقیقت تلخ و زجر آور.حقیقتی که ما داریم میفهمیم چه بلائی سرمون اومده.
نفس کم آورده بودم و حس میکردم قلبم هر لحظه ممکنه از جاش کنده بشه .فشاری که قلبم به قفسه سینم وارد میکرد خیلی عجیب و دردناک بود و نمیتونستم تحملش کنم .نمیدونم چیشد دستم به طرف قلبم رفت اما قبل اینکه دستم بهش بخوره جون از پاهام خارج شد و روی زمین سقوط کردم.تنفس برام سخت بود و به قلبم چنگ میزدم تا شاید بتونم ذره اکسیژن دریافت کنم اما نه .نمیتونستم.میدیدم صدای وحشت زده ی آقا محسن رو که پرستار رو صدا میزد .میدیدم نگاه ترسیده و گریون حامد و کیان رو.میدیدم وحشت معین رو که داشت پرستار می آورد.میدیدم ترس سعید رو.همش رو میدیدم اما من الان دلم نگرانی محمد رو میخواست.دلم محبت رسول رو میخواست اما نبود.پس بهتره منم نباشم.کم کم صدا ها محو شد و نفهمیدم چیشد که چشمام بسته شد و تاریکی مطلق🖤💔
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.واقعاچیزی ندارم بگم😭
پ.ن.داوود حالش بد شده💔
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
سلام .اینم پارت تقدیم به شما
نظرات زیاد باشه شاید شبم بدم در غیر این صورت امروز همین یکی هست
رفقا لطفا حمایتی هارو در پیوی برید در ناشناس نفرستید
هدایت شده از ♡✯حــܝࡅ࡙ـܩܢ ܫــܢܚ݅ــܧ✯♡
با استعانت از حضرت فاطمه زهرا(س) کانالی تاسیس کردیم تا قدمی هر چند کوچک در جهت زمینه سازی برای ظهور ولی عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف)برداریم.
ان شاءالله خداوند توفیق خادمی اهلبیت و ادامه راه آنها را به ما بدهد 🌹
کانالی پر از احادیث از معصومین ✨
آیات انگیزشی قرآن کریم✨
تلنگر✨
مداحی و روضه ✨
مخصوص تمام افراد مذهبی😉
#♡الــلّــهــم عــجّــل لــولــیــڪ الــفــرج♡
امروز روز تولد یه شیر مرد قهرمان هست.
مردی که توی روزای سخت همواره در تلاش بود تا امنیت و آسایش رو برای کشورمون فراهم کنه .
داداش آرمان تولد ۲۳ سالگیت توی آسمونا مبارک باشه ❤️🩹
دعا کن برامون که خیلی نیازمند نگاه و دعاهاتون هستیم 🙂🖤
برای شادی روح این شهید بزرگوار فاتحه بخونید
#آرمان_علیوردی
https://eitaa.com/romanFms