فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگترین چیزی که دیدی چی بود؟🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدا رو زیاد کن:)
چشماتو ببند...
16.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشقم تولدت مبارک❤️
#حسین_طاهری
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۸۷
راوی: حامد و داوود با لبخند به رسول خیره شده بودند و محمد نیز حس خوشحالی در وجودش پُر میشد . حس انکه رسول را آرام کرده احساس خوبی به او میداد . احساس آرامش بابت خوب بودن حال برادر❤️ اما او نمیداند این حس خوب خیلی زود پایان می یابد و جایش را به زخمی که روی قلبشان کشیده میشود میدهد .زخمی که معلوم نیست برایش مرهمی وجود دارد یا نه 🖤
رسول: در باز شد و بازهم قیافه رو مخ سهیل نمایان شد . دست آقا محمد رو توی دستم گرفتم . سردی دستام با گرمی دست های آقا محمد تضاد خاصی داشت . آقا محمد فشار آرومی به دستم داد . نگاهش کردم که آروم پلک هاش رو روی هم گذاشت. احساس شیرینی سرتاسر وجودم پخش شد. امیدم تنها به محمد بود . سهیل قدم گذاشت و به طرف من و محمد که کنار هم بودیم اومد و نگاهی به ما کرد و شروع به صحبت کرد .
سهیل: خوب حالا که فرمانده و رسول جان پیش هم هستن بهتر نیست رسول یکم جلوی فرماندش زجر بکشه؟😏 رو کردم سمت سامان و گفتم: سامان جان شروع کن .😉
رسول: یکی از افراد سهیل نزدیکم شد . طوری بلندم کرد که احساس کردم دستم از جاش کنده شد 😣 به گوشه ای پرتم کرد . با این کارش توی دلم فحشی نثار سهیل و افرادش کردم . دستم درد میکرد . با فشاری هم که اینا بهش وارد کردن دردش بیشتر هم شد . یکی نیست به من بگه چرا همچین غلطی کردی🤦 به طرفم اومدن . کابل های بلندی دستشون بود . کابل هارو روی هوا بلند کردن و محکم به بدنم کوبیدن . برق گرفتم . شلاق با کابل برقی بود . با هر ضربه ای که میزدن جون از بدنم خارج میشد . تحمل اینقدر شک برقی نداشتم و بدنم نمیتونست مقاومت کنه و به همین دلیل طولی نکشید که صدای فریادم توی اتاق پخش شد. داوود و حامد سعی داشتن نزدیکم بشن اما دستشون بسته بود . نگاه بی حال و بی جونم رو به آقا محمد دادم.با چشمای لرزون نگاهم میکرد و لبش رو روی هم فشار میداد تا حرفی نزنه که اون ها بد تر کنند
حامد: با چشمای خودم دیدم که رسولم داشت زجر میکشید . با چشمای خودم دیدم و نتونستم هیچ غلطی کنم. 🥺💔 نتونستم بهشون بگم نامردا داداشم رو وِل کنید .نتونستم بگم داداشم قلبش ضعیفه و با این شک ها حالش خراب تر میشه . نتونستم بگم داداشم نمیتونه تحمل کنه . نمیتونه...🥺💔
داوود: رسول شکنجه میشد و انگار روح از بدن من خارج میشد . با هر آخی که از زبان رسول خارج میشد من حالم دگرگون تر میشد. بمیرم .مشخص بود درد داره . نامردا بهش رحم نکردن . رحم نکردن با اینکه میدونستن رسول حالش بده .با اینکه میدونستن اون کلی خون قبلا از دست داده و حالا هم تمام بدنش هست که خون آلود و زخمی هست 💔
رسول: دیگه نمیتونستم شک برقی رو تحمل کنم و از طرفی کابل ها که خیلی سنگین و زخیم بودن تمام بدنم رو زخمی کرده بود . آروم آروم صداها نامفهوم شد و سیاهی بود که نصیب چشمام شد و تن خسته ام بود که روی زمین ثابت موند 💔
محمد: نگاهم ثابت موند روی رسولی که اینقدر بهش شک دادن و زدنش که بیهوش شده بود و خون بود که روی لباسش رو پر کرده بود . 🥺داداش رسول ببخش منو .ببخش فرمانده بی معرفتت رو .ببخش فرمانده ات رو که نتونست نجاتت بده . 💔💔
حامد: سهیل و افرادش از اتاق خارج شدن . سریع دویدم و به سمت رسول رفتم . بالای سرش که رفتم جون از پاهام خارج شد و روی زمین در کنار جسم خونی و بی جان داداشم سقوط کردم . خون از زخم هاش میجوشید و صورتش به شدت رنگ پریده بود . حالش خیلی بد بود .خیلی خیلی بد😭💔
داوود: با پایی که بشدت درد میکرد به خاطر وجود تیر رفتم کنار رسول . دستم رو روی نبضش گذاشتم. با احساس نبض ریزی که زیر دستم بود نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم . اما مشکل داداشم این بود که نبضش ضعیف بود و خون زیادی از دست داده بود . . و این حالش نشون دهنده حال خرابش هست💔💔
پ.ن. شلاق با کابل برقی 💔
پ.ن. خون از زخم هاش میجوشید🥺
پ.ن. حال بشدت بد 🖤
https://eitaa.com/romanFms
سلام .ظهرتون بخیر .
پارت یزیدی خدمت شما . نظرات فراموش نشه . 😉😉