💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
منتظر نظرات هستم .
پارت بعدی هم خیلی هیجانی هست . اگر نظرات کم باشه...
هدایت شده از یــاســ♡مـیـن
۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ★ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ★ ★۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫★
ღܭࡐܠܘ ܢ̣ߊܝ ܟܿܥߊࡅ࡙ࡅ࡙ღ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫
۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ★ ★ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ★
★ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ★ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫۫ ★
https://eitaa.com/joinchat/2391212553Ceda3f86c0c
سلام . عیدتون مبارک .
رفقا گفته بودین که زودتر رسول و محمد و بقیه پیدا بشن . ان شاالله در سه یا چهار پارت آینده پیدا میشن اما معلوم نیست در چه حالی باشن😈
و اینکه چند تا از دوستان گفته بودن کانال حلقه آرامش رو لینکش رو میخوان .اگر کسی داره لطفا لینکش رو برای من ارسال کنه تا در کانال قرار بدم❤️
هدایت شده از یــاســ♡مـیـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡دلتنگ حرمتم ♡
اگر دلتنگ حرمی خواستی دلت باز شه
اگر دلت گرفته خواستی توی خلوت خودت دردودل کنی با امام حسین.با خدای خودت
من یه کانال پیشنهاد میکنم
https://eitaa.com/joinchat/2391212553Ceda3f86c0c
ღܭࡐܠܘ ܢ̣ߊܝ ܟܿܥߊࡅ࡙ࡅ࡙ღ
♡10روزمیریکربلاء355روزدلتتنگه !
بخاطرِهمینهکهمیگنهیچجایدنیا
برایآدمکربلاءنمیشهها ...♡
رفقا چهار نفر برن توی این کانال
وقتی ۱۷۵ نفره شد پارت جدید رو ارسال میکنم❤️
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۸۸
راوی: آری. حالش خیلی بد بود. چشمان حامد دیگر تحمل دیدن صورت پر خون برادر را نداشت . داوود تحمل دیدن حال خراب رفیقش را نداشت و محمد تحمل دیدن بدن خون آلود نیرویش را نداشت . نیرویی که کم از برادر برایش نداشت . نیرویی که از لحظه ی ورودش به محل کار تنها لبخند بود که روی لب های رفقایش و فرماندهاش آورده بود و حال همان نیروی شاداب و سرحال وضعیت خوبی نداشت . محمد نگاهش را در اتاق چرخاند . با دیدن پتوی نازکی که در گوشه ی اتاق افتاده بود به طرفش رفت و بعد از برداشتنش روی بدن خونی رسول انداخت 💔 انداخت تا سرما حالش را بدتر نکند 🥺انداخت تا داوود و حامد نظاره گر بدن خونی برادرشان نباشند 🥺انداخت تا خود با دیدن حال بد برادرش نفسش بند نیاید💔
(سه ساعت بعد)
رسول: با درد وحشتناکی که توی بدنم پیچید چشمام رو باز کردم . حالم بد بود . نفس کشیدن برام سخت بود و تمام بدنم درد میکرد ، میسوخت و نابودم میکرد . محمد و داوود و حامد با نگرانی بهم خیره شده بودن و سوال میپرسیدن اما من حالم بدتر از اونی بود که بتونم لب هام رو به حرکت در بیارم و صحبت کنم. خواستم تکون بخورم که درد بدی توی کمرم پیچید و صدام بلند شد. همه با نگرانی بهم نگاه میکردن و ازم میخواستن لااقل یه کلمه صحبت کنم. به زور لبام رو از هم جدا کردم و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم: خو..خوبم..😣😣😣😣
محمد: قلبم به درد میومد از مظلومیت این پسر . از اینکه اینقدر باید درد تحمل کنه 💔 خدایا کمک کن بتونه از این امتحان سخت سربلند بیرون بیاد 🥺
راوی: مدتی گذشته بود و رسول حالش کمی بهتر و دردش آرام تر شده بود. به آینده اش فکر میکرد. به آینده نامعلومی که مشخص نیست آخرش به کجا ختم میشود . به آن فکر میکرد که آیا فرصت دیگری برای دیدن رفقایش پیدا میکند یا نه💔 ایا فرصتی پیدا میکند که باز هم به مزار برادرش برود یا دیگر ایندفعه قرار است خود پیش برادرش برود 🖤
محمد : نمیدونم چقدر به صورت زخمی رسول نگاه کردم اما با صدای در از افکارم خارج شدم. باز هم سهیل وارد شد و آروم آروم قدم برداشت . صدای قدم زدنش توی سکوت اتاق پخش میشد . از خشم ابرو هام توی هم رفت و بهش خیره شدم . ایندفعه به طرف من اومد . جلوم زانو زد و شروع به صحبت کرد .
سهیل: حالا نوبت فرمانده هست . جناب فرمانده آماده درد کشیدن هستی؟؟
محمد: سهیل به سمت ذغال هایی که در حال سوختن بود رفت و سیخ فلزی رو روی اون گذاشت . با این کارش فهمیدم چه نقشه ای داره و سرم رو پایین انداختم و توی دلم از خدا خواستم بهم نیرویی بده که بتونم جلوی این درد به ایستم . سهیل سیخ رو برداشت . از داغی زیادش رنگش سرخ شده بود . به طرفم اومد و جلوم ایستاد . یه چشمم توی چشمای نگران و بی حال رسول گره خورد . با اون حالش برای من هم نگران بود .یه چشمم هم به صورت ترسیده داوود و حامد خورد . لبخند محوی زدم و چشمام رو زوم چشمای سهیل کردم . سیخ رو به طرفم گرفت و شروع به صحبت کرد .
سهیل: فرمانده دوست داری از کجا شروع کنم ؟
محمد: برام مهم نیست😒
سهیل: باشه. پس خودم از هر جا دوست داشتم شروع میکنم .
راوی: ناگهان سیخ فلزی داغ را در بازوی محمد فرو کرد و محکم بیرون کشید . خون بود که از دستان محمد جاری بود و صورتش که از درد جمع شده بود و لبانش که روی هم فشرده میشد تا مبادا صدایی از او خارج شود . هنوز یک دقیقه نشد که آستین پیراهن محمد خیس از خون شد . سهیل با لبخند مرموزی به محمد خیره شد و باز هم شروع به صحبت کرد .
سهیل : دیدی فرمانده . ببین تو و رفیقات باید به خاطر رسول چقدر زجر بکشید . بهتر نبود رسول رو ترک میکردید و این همه شکنجه رو برای خودتون نمی پذیرفتید ؟
محمد: ما..گر ..ز سر ..بریده میترسیدیم ...در ..محفل عاشقان ...نمی رقصیدیم😣😌
سهیل : پس هنوز برات کمه . یادت باشه خودت مجبورم کردی .
راوی: سیخ را بلند کرد و محکم درون پای محمد فرو کرد .محمد نیز دیگر نتوانست درد وحشتناک پایش را هم جدی نگیرد و صدای فریادش بلند شد . همگی با ترس و نگرانی به محمد که نفس نفس میزد خیره بودند و سهیل نیز با پوزخند نظاره گر آنها بود و محمد بود که ازشدت درد چشمانش سیاهی رفت و بسته شد . و اکنون خون بود که از دست و پای محمد میجوشید و زمین را گلگون میکرد و هر لحظه صورت محمد نیز رنگ پریده تر از قبل میشد 💔💔
پ.ن. حال بد رسول 🥺
پ.ن. سیخ فلزی داغ💔
پ.ن. درد وحشتناک درون دست و پای محمد🥺💔
پ.ن. ما گر ز سر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم🥺💔
https://eitaa.com/romanFms
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫