♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۸۹
رسول: سهیل گوشیش رو در آورد و شروع به تماس تصویری گرفتن کرد .برام مهم نبود که داره با کی تماس میگیره. تنها چیزی که مهمه این هست که محمد حالش بده و دست و پاش خونریزی داره .محمدی که حالا چشمای مشکی خوشگلش رو بسته و اصلا به این فکر نمیکنه که داداش رسولش نگران هست. مگه قول نداده بود پیشم باشه ؟ پس چرا الان خوابیده🥺
محسن: کلافه از این اتفاقات و جریانات جلسه ای ترتیب دادم که بچه ها بیان و دنبال راه حل بگردیم . دور میز نشسته بودیم . فرشید و سعید و علی سایبری . امیرعلی و کیان و معین و من . زیر لب صلواتی فرستادم و شروع کردم.
محسن: خب . بچه ها خودتون خوب در مورد اتفاقات اخیر اطلاع دارید . متاسفانه همون طور که میدونید به مکانی که دکتر گفته بود رفتیم اما نتونستیم اونا رو پیدا کنیم😔 حالا میخوام ...
امیرعلی : آقا محسن داشت صحبت میکرد که یکدفعه تلفنشون زنگ خورد . با دیدن شماره اخماش رو توی هم کرد و رو به علی صحبت کرد .
محسن: علی ناشناسه. تماس تصویری هست . مطمئنن از طرف رضایی هست . زود بیا پشت سیستم شماره رو ردیابی کن . سریع باش.
علی سایبری: چشم
راوی: تماس را پاسخ داد . تصویر صورت سهیل باعث شد همگی در شک بروند . سهیل نیز با دیدن تعجب محسن پوزخندی زد و شروع به صحبت کرد .
سهیل: به به.فرمانده ی جدید 😏 میخواستم باهات تماس بگیرم که یکم با آقا رسولتون حرف بزنید .
اشاره کردم به مراد و گفتم: رسول جان رو بیار.
رسول: اونی که متوجه شدم اسمش مراد هست به سمتم اومد و بلندم کرد و جلوی سهیل پرتم کرد . با برخورد کمرم روی زمین درد سرتاسر بدنم پخش شد و صدای آخم بلند شد . از درد میلرزیدم و صورتم جمع شده بود و مطمئن بودم رگ صورتم از درد باد کرده بود و سرخ شده بودم😣😣
سهیل: تلفن رو به سمت صورت رسول چرخوندم تا رفیق هاش هم ببینن داره زجر میکشه 😏
محسن: با دیدن تصویر رسول نفسم بند اومد . ای..این رسول بود؟ این همون رسولی هست که محمد میگفت تا بیهوش نشه از جاش بلند نمیشه؟؟ این همون رسولی هست که توی اون مدت خیلی کم به ما نشون داد چه پسر خوش قلب و مهربونی هست؟؟ چرا ؟ چرا بدنش خونیه؟ چرا صورتش از درد جمع شده؟
رسول: با حس اینکه گوشی به طرف صورت من چرخیده شده سرم رو بلند کردم . با دیدن صورت آقا محسن که داشت با نگرانی به من نگاه میکرد ناگهان حس دلتنگی برای همشون توی قلبم فوران کرد . به سختی صدام رو از حنجره ام خارج کردم و فریاد زدم: شمال
ناگهان دستی جلوی صورتم رو محکم گرفت . به طوری که نمیتونستم نفس بکشم . سهیل با عصبانیت تماس رو قطع کرد و به طرف من اومد . اونی که جلوی صورتم رو گرفته بود ولم کرد . شروع به سرفه کردم. ناگهان با سوزشی که سمت چپ صورتم بود به خودم اومدم و صورتم به راست متمایل شد . سهیل با عصبانیت از اتاق خارج شد و افرادش هم پشتش حرکت کردن .
فرشید: رفتم جلوی آقا محسن و گفتم : ا..اقا چرا رسول خونی بود🥺 چرا حالش اینطوری بود😭 آقا محسن یه کاری بکنید اونا همشون رو میکشن🥺
محسن: به صحبت های فرشید دقت نمیکردم. تنها چیزی که توی فکرم بود کلمه ی آخر رسول بود. (شمال)
این یعنی اونا به شمال رفتن .
رو کردم سمت بچه ها و شروع به صحبت کردم: شما هم شنیدید؟ رسول گفت شمال. اونا شمال هستن .
رو کردم سمت علی و گفتم: علی موقعیت رو پیدا کردی؟
علی سایبری: یه لحظه آقا! ایول خودشه . پیدا شد آقا .پیداشون کردم🥺 یه ویلا توی شمال هست. مطمئنم خودشه . حتی تصویر گوشی رو هم حک کردم. رضایی و سهیل با هم هستن.
محسن: کارِت عالی بود علی . آفرین 🙂 بچه ها شما برید تجهیزات رو بردارید .من میرم اجازه عملیات رو از آقای عبدی بگیرم . باید هر چه زودتر بریم.احتمال داره حالا که رسول هم گفته شمال اونا سعی کنن دوباره فرار کنند .
بچه ها: چشم فرمانده .
محسن: به طرف اتاق آقای عبدی رفتم و در زدم .بعد از اجازه ورود داخل شدم و سریع صحبتم رو اغاز کردم: سلام آقا. آقا سهیل بهم زنگ زد . تماس تصویری بود . رسول رو نشون داد . حالش خیلی بد بود آقا 😔رسول توی تماس بلند فریاد زد شمال ولی بعدش تماس قطع شد. علی تونست تماس رو ردیابی کنه و متوجه شدیم یکی از ویلا های شمال هست . میخوام اجازه عملیات رو صادر کنید تا زودتر عملیات رو انجام بدم .
آقای عبدی: باشه محسن جان . تو برو آماده شو. میگم یکی برات نامه رو بیاره 🙂
محسن: چشم .ممنونم.
داوود: رسول .تو از کجا میدونی ما شمال هستیم که اسمش رو بلند برای آقا محسن گفتی؟
رسول: راستش نزدیک های شمال بودیم بهوش اومدم . فهمیدم کجاییم اما حالم بد بود به خاطر همین نتونستم بیدار بمونم و دوباره بیهوش شدم.
حامد: الهی دستش بشکنه .ببین صورتت کبود شد.🥺💔
رسول: اشکال نداره . بزرگ میشم یادم میره😊
پ.ن. ویلای شمال ...
پ.ن. محلشون رو پیدا کردن🥺
پ.ن. بزرگ میشه یادش میره💔
https://eitaa.com/romanFms
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ صدای خاطره انگیز مفقودین
👤 صدای خاطره انگیز و معروف مفقودین بین الحرمین با صدای میثم مطیعی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همخوانی زیبای خادمان حرم در چایخانه امام رضا علیه السلام
دقت کردی دقیقا تو اوج ناامیدی و بدحالیت ، دقیقا همون موقع که دیگه امیدی برای ادامه دادن نداری یه اتفاقی میوفته که حالت به کل عوض میشه❤️ دیگه خبری از غم چند ثانیه قبل نیست💫
و این یعنی خدا مواظبت هست و تا خدا نخواد هیچ برگی از درخت نمیوفته
🌱✨🌱✨🌱✨
#تلنگر
خدا تو روز های سخت زندگیت میفهمه هنوز بهش امید داری یا نه🥺
مواظب روزای سخت زندگیت باش و امیدت رو هیچ وقت از دست نده رفیق:)💫
#تلنگر
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۰
داوود: پام خیلی درد میکرد . خدا خدا میکردم عفونت نکرده باشه . خونریزی کمتری داره چون بسته شده اما مهم تیر و دردش هست که الان داغونم میکنه . نگاهی به آقا محمد کردم . رنگش پریده بود و خون از دست و پاش میومد . توی اینجا کسی که حالش کمی بهتره تا الان حامد و من هستیم . البته امیدوارم دیگه بدتر نشیم.🖤
محمد: با درد دست و پام بیدار شدم. نگاهی به آستین لباسم کردم . خونی بود . نگاه نگران بچه ها رو روی خودم حس کردم. آروم سرم رو بلند کردم و با صدای آرومی گفتم: چ.یه؟ چر..چرا..این..طوری..نگ.نگاه..می کنید؟
حامد: آقا حالتون خوبه؟
محمد: خو..خوبم.
داوود: آقا احتمالا تا چند ساعت دیگه آقا محسن و تیم بیان. شما که بیهوش بودید سهیل تماس گرفت با آقا محسن . رسول رو نشون دادن . رسول هم سریع فریاد زد شمال . ما الان توی شمال هستیم . احتمالا اون ها متوجه شدن ما کجاییم .🙂
محمد: خداکنه
(۳ساعت بعد)
محسن: بالاخره رسیدیم به همون ویلا . دل تو دل هیچ کدوم از بچه ها نبود . نمیدونیم قراره بچه ها و محمد رو در چه حالی ببینیم و این برای هممون آزار دهنده هست . اسلحه هامون رو مجهز کردیم و آماده شدیم . با اشاره به امیرعلی از روی دیوار بالا رفت و سریع در رو باز کرد . آرام آرام به جلو حرکت کردیم . ویلای بزرگی بود . سمت راست ویلا یه انباری و سمت چپ در ساختمان داخل ویلا بود . آروم به سمت ساختمان رفتیم که در کسری از ثانیه رضایی و افرادش بیرون اومدند و تیراندازی شروع شد . فورا پناه گرفتیم . سهیل بین افراد نبود . نمیدونم کجا هست و این نشونه ی خوبی نیست . تیر اندازی میکردیم . تیری رو به سمت رضایی نشانه گرفتم و شلیک کردم. تیر به قفسه سینه اش اثابت کرد و صدای اخ پر دردش بلند شد و روی زمین افتاد . ناگهان صدای فریاد سهیل از پشت سرمون اومد . سریع به عقب چرخیدم و ای کاش همچین کاری رو نمیکردم.
درسته صورت رسول رو دیده بودم اما از نزدیک حالش بدتر بود . بدن زخمی و پر خون رسول و محمد یک طرف و حال بد داوود و حامد یک طرف و سهیلی که رسول رو به جلو هول میداد نیز یک طرف .
رسول: نمیدونم چند ساعت گذشت . یکدفعه صدای در اومد و سهیل با عصبانیت شدیدی به طرفم اومد و منو بلند کرد . ناگهان صدای تیر اندازی بلند شد . با بی حالی لبخند محوی زدم که سهیل با عصبانیت توی صورتم شروع به صحبت کرد و سعی میکرد صداش خیلی بلند نباشه تا کسی متوجه نشه.
سهیل: بالاخره کار خودتو کردی؟ 😠 اشکال نداره . شاید اونا بتونن دوستات رو سالم ببرن اما تو رو نمیتونن . اگر فکر کردی خیلی زرنگی بدون اشتباه محضه😏😠
حامد: حالا دیگه آقا محسن هم اومده بود .همه ی بچه ها اومده بودن . اما رسول بود که معلوم نبود قراره چه اتفاقی براش بیفته. سهیل با عصبانیت رسول رو به سمت بیرون هول داد . افرادش هم به سمت ما اومدن و به زور ما رو هم از اون انباری خارج کردن .
داوود: وقتی بچه ها رو دیدم تازه فهمیدم چقدر دلتنگشون شده بودم. چقدر آقا محسن موهاش سفید شده و بچه ها لاغر شده بودن . چقدر تغییر کردن . نمیتونستم درست راه برم و با هر قدمی که بر می داشتم درد بود که توی پام میپیچید و مجبورم میکرد لبم رو به دندون بگیرم و صورتم توی هم بره اما حال رسول و آقا محمد بدتر بود .😣
فرشید : با دیدنشون نفسم گرفت . این صورت خونی محمد و رسول ، بدن خونی همه ی بچه ها ، صورت کبود رسول ، پای زخمی داوود ، بدن زخمی محمد، صورت در هم حامد و حال بدشون حال من رو هم خراب میکرد .
سعید: سهیل با عصبانیت رسول رو گرفته بود . اما رسول حالش بد تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم. بیحال بود و نمیتونست درست روی پاهاش به ایسته . صورتش در هم رفته بود .البته همه ی بچه ها و آقا محمد حالشون بد بود اما رسول بدتر.
رسول: سهیل روبه روی بچه ها ایستاد و منو جلوی خودش نگه داشت . چشمام داشت بسته میشد. درد داشتم . سردی لوله ی تفنگ رو روی شقیقه ام حس کردم . رنگ بچه ها پرید . آقا محسن تفنگش رو به سمت سهیل گرفت .البته در حال حاضر من به عنوان سپر انسانی برای سهیل بودم . نگاهم به رضایی افتاد. خون دوتادورش بود و روی زمین بیهوش بود . خوشحال شدم . اینکه ببینم یکی از کسانی که زندگیم رو نابود کرده اینطوری شده خوشحالم میکرد. سهیل با نفرت به آقا محسن نگاه کرد و شروع به صحبت کرد .
سهیل: هه. فکر کردی میتونی منو نابود کنی؟ نههههه. من قراره زندگی آقا رسولتون رو نابود کنم . ارههههه.مننننن😠😠😠
محسن: بهتره تسلیم بشی . ببین .رضایی هم کشته شد . تو میخوای سرنوشتت مثل اون باشه؟
سهیل: چی؟ عموی منو کشتید؟ 😠
شما چی فکر کردید؟؟ کسی که قراره بمیره من نیستم رسولههههه.
پ.ن. پیداشون کردن🥺
پ.ن. رضایی کشته شد🥳
پ.ن. کسی که قراره بمیره من نیستم رسولههه💔
https://eitaa.com/romanFms
پارت هدیه تقدیم به شما دوستان❤️🥺
خوشحال میشم نظرات زیباتون رو ببینم🙃
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
هدایت شده از یــاســ♡مـیـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡دلتنگ حرمتم ♡
اگر دلتنگ حرمی خواستی دلت باز شه
اگر دلت گرفته خواستی توی خلوت خودت دردودل کنی با امام حسین.با خدای خودت
من یه کانال پیشنهاد میکنم
https://eitaa.com/joinchat/2391212553Ceda3f86c0c
ღܭࡐܠܘ ܢ̣ߊܝ ܟܿܥߊࡅ࡙ࡅ࡙ღ
♡10روزمیریکربلاء355روزدلتتنگه !
بخاطرِهمینهکهمیگنهیچجایدنیا
برایآدمکربلاءنمیشهها ...♡
•°•°ره رو عشق°•°•
♡دلتنگ حرمتم ♡ اگر دلتنگ حرمی خواستی دلت باز شه اگر دلت گرفته خواستی توی خلوت خودت دردودل کنی با ا
دوستان فقط ۶ نفر لازمه تا این کانال رو ۱۸۰ تایی کنید
حماییییییت کنید
تاپارت بعدی =یه خوشحالی برای ۱۸۰ تایی شدن این کانال
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۱
راوی: با این حرف سهیل همگی کپ کردند . اما در کسری از ثانیه صدای اخ پر درد رسول آنها را به خود آورد. رسول روی زانوهایش سقوط کرد و محسن مستقیم تیری را به قلب سهیل نشانه گرفت و شلیک کرد و سهیل همانجا روی زمین افتاد و کشته شد . افراد سهیل را دستگیر کردند . اما محسن و محمد و تیمشان بالای پیکر بی جان رسول نشسته بودند . همگی گریه میکردند و از او میخواستند آنها را ترک نکند . و اما رسول بود که دیگر نفسش تکه تکه شده بود و نمیتوانست سخنی با آنها بگوید. اما تلاشش را کرد تا آخرین کلماتش را به زبان بیاورد . درد وحشتناکی داشت . تمام درد هایی که به خاطر شکنجه بود یک طرف و درد تیری که سهیل به کمرش زده بود یک طرف حالش را بد میکرد . آخر مگر آن جوان چقدر خون برای از دست دادن داشت💔💔
رسول: ا..اخر..به..ار.ارزوم.رس..رسیدم😣 گ..گفتم..مه..مهدی..گف..گفت..من..رو..ه..هم..میبره..
(آخر به ارزوم رسیدم. گفتم مهدی گفت من رو هم میبره)
محمد: رسول تو نمیری . بهت گفته بودم حق نداری بری🥺
حامد: رسول توروخدا نرو.من فقط امیدم به تو هست . توروخدا منو تنها نزار داداشم 😭🥺
محسن: دستم رو روی ایرپاد گذاشتم و گفتم: پس آمبولانس کجاست؟ داره از دست میره.
رسول: ح..حلا..حلام ..کنید.💔
داوود: نه .تو نمیری رسول .نه😭😭
راوی: اما رسول چشمانش را بست . به راحتی میان آن همه گریه های رفقایش چشمان به رنگ شبش را روی هم گذاشت و به خواب رفت . آمبولانس آمد. رسول را به همراه محمد فورا به بیمارستان بردند . داوود نیز به خاطر تیر درون پایش حال خوشی نداشت اما خواست به بیمارستان برود تا از حال رسول خبردار شود .🖤 همه بچه ها اشک هایشان را پاک میکردند اما باز هم صورتشان خیس از اشک میشد . به بیمارستان رسیدند .رسول و محمد را فورا به اتاق عمل هدایت کردند . و همگی با حالی بسیار بسیار خراب پشت در اتاق عمل نشستند و منتظر خبری خوش از حال فرمانده و برادرشان شدند . همه اصرار میکردند که داوود به دکتر مراجعه کند تا تیر را از پایش خارج کنند اما او با آنکه درد زیادی داشت اما خواست تا وقتی که خبری از فرمانده و برادرش ندارد منتظر بماند.
محسن: هنوز تصویر رسول جلوی چشمام هست . بغض کردم اما سعی کردم کسی متوجه نشه . آروم بلند شدم و رو به بچه ها گفتم : من میرم نماز خونه. خبری شد بهم اطلاع بدید .
بچه ها : چشم .
محسن: بلند شدم و به سمت نمازخونه رفتم. وارد شدم و گوشه ای نشستم . اینجا دیگه کسی نبود به جز خدا . اشکال نداره جلوی خدا گریه کنم . اشک هام روی صورتم میریخت . آروم زیر لب زیارت عاشورا رو خوندم . یادمه اون اوایل که با محمد دوست شده بودم با هم مسابقه میگذاشتیم. هر کی زودتر میتونست هر سوره ای که میگیم رو حفظ کنه برای سلامتیش به زبان های مختلف صلوات میفرستادیم . محمد رو خیلی ساله میشناسم. با هم آزمون دادیم و قبول شدیم.اما شانس ما اینجوری بود که من و محمد یک جا قبول نشدیم. با یادآوری اون روز ها لبخندی روی صورتم نقش بست . چقدر خوب بود .بدون هیچ دغدغه و فکر های آزار دهنده با هم بودیم . یعنی الان محمد حالش چطوره؟
رسول . اخ اخ رسول . باید حتما ازش بپرسم چطوری اینقدر زود خودش رو تو دلمون جا کرد؟ این پسر مهره مار داره🥺 یعنی میشه بازم پیش هم باشیم؟ یعنی میشه با هم همگی بریم مشهد. حرم آقا امام رضا (ع) 💔 یعنی میشه ...
نمیدونم چقدر گریه کردم اما دیگه خالی شدم . به ساعت نگاه کردم ۱ ساعت و نیم گذشته . سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاق عمل رفتم. هنوز بچه ها اونجا بودن . وقتی رسیدم همون موقع در باز شد و دکتر بیرون اومد . سریع به طرفش رفتیم که خودش به حرف اومد .
دکتر: من پزشک اون آقایی هستم که دستشون و پاشون زخمی بود .
خب اینطور که مشخص بود دست و پاشون با استفاده از سیخ سوخته بود و خونریزی داشت که بخیه زدیم و پانسمان کردیم . یکی از دستاشون هم با اسید سوخته بود که شست و شو دادیم و پانسمان کردیم . خوشبختانه مشکل جدی ای براشون پیش نیومده .فقط باید خوب تقویت بشن.
محسن: اون یکی آقا چی؟
دکتر: من پزشک اون آقا نیستم.اما عملش تموم نشده و اینطور هم که مشخص بود حال خوبی نداشت و در حین عملش متوجه شدم ۲ بار ایست قلبی کرده .راستش معلوم نیست بتونه تحمل کنه 😔
محسن: م..ممنون💔
حامد: آقا ..او..اون ..چی گفت؟ گفت معلوم نیست بتونه تحمل کنه؟🥺🥺 دروغ گفت .رسول به من گفت تنهام نمیزاره🥺😭
پ.ن. تیر...
پ.ن. سهیل پر🕊
پ.ن. معلوم نیست بتونه تحمل کنه💔
پ.ن. مگر یک جوان چقدر خون برای از دست دادن دارد🥺💔
https://eitaa.com/romanFms
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۲
داوود: درد داشتم .اما درد من بیشتر از درد رسول نبود . نمیدونم داداشم در حالیه . نمیدونم حالش خوبه یا نه . اگر دیگه نخواد بیاد چی؟ 🥺 نمیدونم پام در چه حالیه. اما اینطور که درد میکنه و مشخصه احتمالا عفونت کرده. 😣😣
حامد: نمیدونم چقدر گذشته اما من احساس میکنم قدر ۲۰ سال گذشته. همه حالمون گرفته بود. نگاهم به پای داوود افتاد.خون قطره قطره روی زمین میچکید .اما این پسر اصلا به فکر خودش نیست. خواستم بلند بشم که کمرم تیر کشید . خیلی درد میکرد و خیسی خون رو روی کمرم حس میکردم . صورتم از درد جمع شده بود . آقا محسن و بچه ها متوجه شدن و به سمتم اومدن و جویای حالم شدن . کمی دردم ارومتر شد که شروع به صحبت کردم و گفتم: چ..چیزی نیست .
محسن: یعنی چی ؟ چه اتفاقی افتاده برای تو حامد؟
حامد: راستش ..راستش با چوب کتک زدن من و رسول رو . بیشتر ضربه ها به کمرم بوده و زخمی شده . برای همین الان کمرم تیر کشید .
محسن: اخم هام توی هم رفت . نیم نگاهی به کمرش کردم که دیدم خیس خون شده . با چشمای اندازه گردو به حامد نگاه کردم و گفتم : پسر تو چیکار کردی با خودت؟ زخمای کمرت خونریزی داره . بلند شو سریع باید شست و شو بدن و پانسمان کنن.
حامد: الان نه . من باید از حال رسول مطمئن بشم. خواهش میکنم الان نه🥺
محسن: هوفف.باشه.ولی بعد از اینکه رسول عملش تموم شد هم تو و هم داوود سریع میرید پیش دکتر .فهمیدید؟
حامد و داوود: بله😔
امیرعلی: نگران به داوود و حامد نگاه میکردیم که در اتاق عمل باز شد و دکتر خارج شد . با دیدن ما سرش رو پایین انداخت و جلو اومد . آقا محسن با صدایی لرزون شروع به صحبت کرد .
محسن: ح.حال.حالش چطوره؟
دکتر: متاسفم .ما همه ی تلاشمون رو کردیم اما نتونست تحمل کنه. 😔
داوود: ام..امکان..نداره 🥺
معین: دکتر سرش رو پایین انداخت . باورم نمیشه . یعنی رسول رفت؟ این غیر ممکنه . در اتاق عمل باز شد و یه نفر که روی صورتش پارچه سفید بود رو بیرون آوردن. حامد سریع به طرفش دوید و پارچه رو کنار زد ولی کاش همچین کاری رو نمی کرد. 🖤
حامد: این داداش منه؟ این رسول منه؟ امکان نداره. صورت قشنگش حالا سفید سفید شده . حالا بدنش سرده . اشکام روی صورتم ریخته میشد و صحبت هام دیگه همراه با فریاد و گریه بود . مردم که اونجا بودن با ناراحتی نگاهم میکردن اما من فقط اشک میریختم و فریاد میزدم: تو نمیری. رسول تو بهم قول دادی . رفیق نیمه راه نشو. توروخدا بلند شو . داداش من نمرده . رسول بلند شو به همه بگو تو حالت خوبه . بگو داری شوخی میکنی . رسول من جنبه ندارم بلند شو 🥺😭😭😭 به خدا نمیتونم تحمل کنم رسولم. داداشم بلند شو . جون حامد بلند شو . توروامام حسین بلند شو . داداش من زندس . اون بهم قول داده بود . رسول تو که نمی خواستی مثل مهدی باشی . داداش بلند شو.من نمیتونم جواب محمد رو بدم . خودت باید بری پیشش😭😭😭😭رسول چشمات و باز کن . بهت التماس میکنم چشمات رو باز کن . رسول بمون . دل من فقط به بودنت خوشه . رسولم منو فکر رفتن تو میکشه😭😭 بلند شو .
پرستار : آقا لطفا برید کنار . باید ببریمشون سردخونه😔
حامد: نه . نمیزارم .داداشم قلبش ضعیفه .اونجا قلبش درد میگیره .سردش میشه . حق ندارید ببرینش. رو کردم سمت داوود و گفتم: داوود تو چرا وایسادی گریه میکنی ؟ بیا بهشون بگو رسول داره شوخی میکنه. مگه به ما قول نداد . رسول بی معرفت نیست . راست میگم داداشم نامرد نیست😭
داوود: رفتم جلو کنار حامد ایستادم . صورت سفید رسول حالم رو خراب میکرد. نمیتونم تحمل کنم.من بدون رسول نمیتونم زندگی کنم. نمیدونم چیشد جلوی چشمام سیاهی رفت و سقوط کردم. احساس کردم کسی گرفتم اما بی حال تر از اونی بودم که چشمام رو باز کنم. کم کم حتی صدا ها هم برام محو شد و خاموشی ...
محسن: همه داشتیم گریه میکردیم . رسول چرا؟ 🥺 با حرف های حامد اشک هام روی صورتم ریخت . داوود هم کنارش ایستاد . احساس کردم حالش خوب نیست .به طرفش رفتم .یکدفعه افتاد . سریع توی بغلم گرفتمش و صداش کردم اما اونم خوابیده بود . جنازه رسول رو به سرد خونه بردن. داوود رو هم سریع به اتاق عمل منتقل کردن . حامد هم حالش خیلی بد بود . برای همین معین و امیرعلی به زور بردنش تا سِرُم بزنه. نگاهی به کیان انداختم .داشت گریه میکرد . به سمتش رفتم که شروع به صحبت کرد.
کیان: آقا یعنی رسول واقعا رفت؟ اما من می خواستم تازه باهاش برم مزار برادرش. من میخواستم جمعه ها با هم بریم ورزش. یعنی حالا به جای اینکه جمعه ها باهم بریم ورزش کنیم باید خودم برم سر خاکش 🥺 چرا بی معرفت شد؟ رسول که همچین آدمی نبود😭
پ.ن. رفت🥺🖤
پ.ن. حرف های حامد 💔
پ.ن. حال بد همشون🥺
پ.ن. رسول که بی معرفت نبود😭
https://eitaa.com/romanFms
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
38.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مناسب با حال و هوای پارت ۹۲🥺💔
پیشنهاد دانلود🖤
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۳
محمد: با درد بدنم چشمام رو باز کردم . گیج بودم. آروم به سرتاسر اتاق نگاه کردم.بیمارستان بودم.رسول .رسول کجاس؟ به زور بلند شدم . همون موقع در باز شد و محسن داخل شد . رنگش پریده بود و زیر چشماش گود افتاده بود. با ترس بهش نگاه کردم . به طرفم اومد و آروم صحبت کرد .
محسن: چرا بلند شدی؟ بشین.
محمد: ر..رسول ..کجاست؟🥺
محسن: بالاخره به ارزوش رسید . دلش میخواست شهید بشه .میخواست بره پیش داداشش. الان راحته🥺💔
محمد: چی..چی میگی محسن .داری چی میگی؟
محسن: رسول رفت. رسول شهید شد 🖤
محمد: نه.امکان نداره . امکان نداره 🥺
محسن: اون رفت محمد 😭
محمد: من میخوام ببینمش. میخوام باهاش حرف بزنم.
محسن: تازه بردنش سرد خونه. فکر کنم نمیشه.
محمد: برام مهم نیست .من میخوام برم رسول رو ببینم.
محسن: محمد بری اونجا حالت بدتر میشه 😔
محمد: محسن چی داری میگی؟ میخوام برم داداشم رو ببینم .میخوام لااقل برای آخرین بار صورتش رو ببینم 🥺😭 میخوام لااقل الان صداش کنم .درسته دیگه نمیتونه بگه جانم اما میخوام به بار دیگه بهش بگم داداش رسول . میخوام ببینمش محسن .توروخدا منو ببر پیشش🥺💔
محسن: آروم باش محمد .حالت بد میشه .
محمد : چه شکلی آروم باشم . داداشم دیگه نیست . دیگه نیست که برم پیشش. اون فکر میکرد برای این بغلش میکنم که ارومش کنم اما نمیدونست اغوشش برام امنیت داره . نمیدونست وقتی بغلش میکنم خودم آروم میشم 🥺💔 حالم رو با حرف هاش و رفتارش خوب میکرد . اما الان دیگه نیست .محسن میخوام برای آخرین بار ببینمش 🥺
محسن: باشه .میرم اجازه بگیرم .
محمد: صبر کن باهات بیام .
محسن: نه. صبر کن برات ویلچر بیارم .نباید به زخمات فشار بیاد .
محمد: باشه🥺
معین: حامد تب کرده . حالش اصلا خوب نیست و مدام داره رسول رو صدا میزنه . 💔اخ رسول تو چیکار کردی با ما . با رفتنت همه رو نابود کردی. کیان پشت اتاق عمل منتظر داوود نشسته. اما من میدونم این که خواست خودش بمونه تا از حال داوود با خبر بشه به خاطر این بود که راحت بتونه گریه کنه . توی این مدت خوب فهمیدم کیان خیلی از رسول خوشش اومده بود و دوست داشت باهاش مثل ما بشه .اما فرصت پیدا نکرد . این رسم روزگار بود .اما ای کاش اینطوری تموم نمیشد . کاش رسول با رفتنش غم بزرگی رو روی دل ما نمی گذاشت .کاش هیچ وقت سهیلی وجود نداشت که بخواد از رسول انتقام بگیره .کاش سرنوشت جور دیگه ای رقم خورده بود . توی قلبم و ذهنم پر بود از این کاش ها .اما جواب همشون تنها یه جمله ی خیلی کوتاهه. فقط یه جمله .
♡ این خواست خدا هست ♡
پ.ن. حال بد محمد و حرف های دردناکش🥺
پ.ن. میخوام برای آخرین بار بهش بگم رسول🖤
پ.ن. درسته اون جوابم رو نمیده 💔
پ.ن. این خواست خدا هست...
https://eitaa.com/romanFms
پارت هدیه تقدیم به شما .
رفقا دعا کنید فردا امتحان دارم . انشاالله امتحانم رو خوب بدم🥺
نظرات فراموش نشههه😊
35.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مناسب با حال و هوای پارت ۹۳🥺💔
پیشنهاد دانلود
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۴
محمد: بعد از چند دقیقه محسن با یه ویلچر داخل اتاق اومد . کمک کرد و روش نشستم .به طرف سرد خونه حرکت کرد . هر چقدر به اون مکان نفرین شده نزدیک تر میشدم حالم بدتر میشد.نمیدونم چطور باید با رسول روبه رو بشم .نمیدونم تحمل دیدن صورتش رو دارم یا نه .نمیدونم بعد از دیدنش حالم خوب میشه یا نه💔اما میدونم اگر الان نبینمش تا ابد دلتنگ صورتش و لبخند های زیباش میمونم🥺 دم در بخش سرد خونه که رسیدیم محسن کمک کرد تا از روی ویلچر بلند بشم. داخل رفتیم و به طرفی که دکتر بهمون نشون داد رفتیم . در یکی از قفسه های فلزی رو باز کرد و یه تخت که روش جنازه بود رو بیرون کشید . زیپ کیسه روی جنازه رو باز کرد و کنار رفت . جلو رفتم .صورت داداش رسولم رو دیدم. رسول کجا رفتی؟ کجا بدون من . تو مگه قول ندادی مثل مهدی نباشی؟ پس چرا بدقول شدی؟ چراااا؟🥺😭مگه قرار نبود جای مهدی رو برام پر کنی پس چرا تو هم رفتی؟💔رسول چرا همچین کاری کردییییی؟😭
محمد: دستم رو جلو بردم . صورت قشنگش رو نوازش میکردم . اشک هام دست خودم نبود . بود؟ نه . به خدا که نبود 🥺وقتی که داداشم رفته دیگه اشک هام دست خودم نیست. مسئول اون بخش به طرفم اومد و خواست زیپ کیسه رو بکشه . برای آخرین بار صورتم رو به صورت زیباش که حالا زخمی و کبود هم بود نزدیک کردم و بوسه ای روی پیشانی اش زدم . ناگهان احساس کردم نفس آرامبخشی به صورتم خورد . نگاهم به رسول خورد . دست های لرزونم رو جلوی بینیش گرفتم . آروم نفس میکشید . به خدا نفس میکشید🥺 رو کردم به مسئول اون بخش و محسن و گفتم: به خدا نفس میکشه. داره نفس میکشه محسن. داداشم نرفته . به خدا زنده است ولمون نکرده🥺
محسن: چی میگی محمد ؟ سریع به طرف محمد رفتم . دستم رو روی نبض رسول گذاشتم ( میزد ) رسول زنده هست .
رو کردم سمت مسئول بخش سرد خونه و گفتم : آقا زندست. زنده شده 🥺💔
راوی: دکتر به همراه پرستار ها به آن طرف دویدند . پس از معاینه متوجه شدند رسول در سردخانه زنده شده و اگر محمد نمی رفت و یا حتی دیرتر پیش رسول میرفت او حتما مرده بود . 💔
محمد: هنوز باورم نمیشه . برگشت🥺 رسول برگشت . میدونستم اون نمیره . دکتر ها و پرستار ها سریع رسول رو به سمت یه اتاق بردند و مشغول معاینه شدند. محسن خبر داد داوود عملش تموم شده . دکتر گفته زخم پاش به خاطر اینکه تیر طولانی مدت توی پاش بوده و محل تمیزی نبوده عفونت کرده . گفته نباید به پاش فشار بیاره و روزی دو بار پانسمان پاش رو باید تعویض کنه . معین هم گفته بوده که حامد حالش خوب نیست و تب کرده و مدام رسول رو صدا میزنه 😔
خوشحالم که رسول ما رو ترک نکرد وگرنه تضمین نمیکردم بعد از اون حال ما چطور باشه. دکتر بالاخره بعد از نیم ساعت از اتاق خارج شد. لبخند محوی که زده بود باعث میشد امیدوار تر از قبل باشم .جلو رفتیم و روبه روش ایستادیم که خودش به حرف اومد .
دکتر: نمیدونم چی بگم .به جز اینکه همه ی اینا معجزه خدا هست . 🙃 بیمار توی سرد خونه زنده شده . الان هم معاینه اش کردیم . راستش نمیدونم چی بگم. این جوون کجا بوده؟ چرا بدنش اینقدر زخمی هست ؟ چرا قلبش تا این حد وضعیتش وخیم شده؟ راستش وضعیت قلبش به خاطر شک ها خوب نیست . کمرش خیلی آسیب دیده . جای زخم های وحشتناکی روی کمرش هست. باید روزی دوبار شست و شو بشه و پانسمان تعویض بشه . حتما این کار رو انجام بدید تا زخم ها عفونت نکنه . اما نکته اصلی این هست که متاسفانه تیری که به کمرش اصابت کرده بوده به نخاع برخورد کرده و بخشی از نخاع آسیب دیده . اون بخش هم بخشی هست که مربوط به حس های حرکتی پاها هست . متاسفانه بیمار نمیتونه حرکت کنه چون پاهاش حس نداره 😔
محمد: چ..چی؟ یعنی دیگه نمیتونه راه بره؟ 🥺
دکتر: اینطور که مشخص هست احتمالا نه😔🖤 اما خدا بزرگه . اگر خدا بخواد میتونه دوباره سالم بشه🙂
محسن: ممنون دکتر . میتونیم ببینیمش؟
دکتر : الان نه . اجازه بدید کمی استراحت کنه و اینکه حالش خوب نیست و ریه هاش هم بدتر شده . باید خیلی مواظب باشه و به خودش فشار نیاره.
پ.ن. صحبت های محمد با رسول💔
پ.ن. زنده شد🥺
پ.ن. نمیتونه راه بره🥺💔
https://eitaa.com/romanFms
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫