♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۳
محمد: با درد بدنم چشمام رو باز کردم . گیج بودم. آروم به سرتاسر اتاق نگاه کردم.بیمارستان بودم.رسول .رسول کجاس؟ به زور بلند شدم . همون موقع در باز شد و محسن داخل شد . رنگش پریده بود و زیر چشماش گود افتاده بود. با ترس بهش نگاه کردم . به طرفم اومد و آروم صحبت کرد .
محسن: چرا بلند شدی؟ بشین.
محمد: ر..رسول ..کجاست؟🥺
محسن: بالاخره به ارزوش رسید . دلش میخواست شهید بشه .میخواست بره پیش داداشش. الان راحته🥺💔
محمد: چی..چی میگی محسن .داری چی میگی؟
محسن: رسول رفت. رسول شهید شد 🖤
محمد: نه.امکان نداره . امکان نداره 🥺
محسن: اون رفت محمد 😭
محمد: من میخوام ببینمش. میخوام باهاش حرف بزنم.
محسن: تازه بردنش سرد خونه. فکر کنم نمیشه.
محمد: برام مهم نیست .من میخوام برم رسول رو ببینم.
محسن: محمد بری اونجا حالت بدتر میشه 😔
محمد: محسن چی داری میگی؟ میخوام برم داداشم رو ببینم .میخوام لااقل برای آخرین بار صورتش رو ببینم 🥺😭 میخوام لااقل الان صداش کنم .درسته دیگه نمیتونه بگه جانم اما میخوام به بار دیگه بهش بگم داداش رسول . میخوام ببینمش محسن .توروخدا منو ببر پیشش🥺💔
محسن: آروم باش محمد .حالت بد میشه .
محمد : چه شکلی آروم باشم . داداشم دیگه نیست . دیگه نیست که برم پیشش. اون فکر میکرد برای این بغلش میکنم که ارومش کنم اما نمیدونست اغوشش برام امنیت داره . نمیدونست وقتی بغلش میکنم خودم آروم میشم 🥺💔 حالم رو با حرف هاش و رفتارش خوب میکرد . اما الان دیگه نیست .محسن میخوام برای آخرین بار ببینمش 🥺
محسن: باشه .میرم اجازه بگیرم .
محمد: صبر کن باهات بیام .
محسن: نه. صبر کن برات ویلچر بیارم .نباید به زخمات فشار بیاد .
محمد: باشه🥺
معین: حامد تب کرده . حالش اصلا خوب نیست و مدام داره رسول رو صدا میزنه . 💔اخ رسول تو چیکار کردی با ما . با رفتنت همه رو نابود کردی. کیان پشت اتاق عمل منتظر داوود نشسته. اما من میدونم این که خواست خودش بمونه تا از حال داوود با خبر بشه به خاطر این بود که راحت بتونه گریه کنه . توی این مدت خوب فهمیدم کیان خیلی از رسول خوشش اومده بود و دوست داشت باهاش مثل ما بشه .اما فرصت پیدا نکرد . این رسم روزگار بود .اما ای کاش اینطوری تموم نمیشد . کاش رسول با رفتنش غم بزرگی رو روی دل ما نمی گذاشت .کاش هیچ وقت سهیلی وجود نداشت که بخواد از رسول انتقام بگیره .کاش سرنوشت جور دیگه ای رقم خورده بود . توی قلبم و ذهنم پر بود از این کاش ها .اما جواب همشون تنها یه جمله ی خیلی کوتاهه. فقط یه جمله .
♡ این خواست خدا هست ♡
پ.ن. حال بد محمد و حرف های دردناکش🥺
پ.ن. میخوام برای آخرین بار بهش بگم رسول🖤
پ.ن. درسته اون جوابم رو نمیده 💔
پ.ن. این خواست خدا هست...
https://eitaa.com/romanFms
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
پارت هدیه تقدیم به شما .
رفقا دعا کنید فردا امتحان دارم . انشاالله امتحانم رو خوب بدم🥺
نظرات فراموش نشههه😊
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
35.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مناسب با حال و هوای پارت ۹۳🥺💔
پیشنهاد دانلود
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۴
محمد: بعد از چند دقیقه محسن با یه ویلچر داخل اتاق اومد . کمک کرد و روش نشستم .به طرف سرد خونه حرکت کرد . هر چقدر به اون مکان نفرین شده نزدیک تر میشدم حالم بدتر میشد.نمیدونم چطور باید با رسول روبه رو بشم .نمیدونم تحمل دیدن صورتش رو دارم یا نه .نمیدونم بعد از دیدنش حالم خوب میشه یا نه💔اما میدونم اگر الان نبینمش تا ابد دلتنگ صورتش و لبخند های زیباش میمونم🥺 دم در بخش سرد خونه که رسیدیم محسن کمک کرد تا از روی ویلچر بلند بشم. داخل رفتیم و به طرفی که دکتر بهمون نشون داد رفتیم . در یکی از قفسه های فلزی رو باز کرد و یه تخت که روش جنازه بود رو بیرون کشید . زیپ کیسه روی جنازه رو باز کرد و کنار رفت . جلو رفتم .صورت داداش رسولم رو دیدم. رسول کجا رفتی؟ کجا بدون من . تو مگه قول ندادی مثل مهدی نباشی؟ پس چرا بدقول شدی؟ چراااا؟🥺😭مگه قرار نبود جای مهدی رو برام پر کنی پس چرا تو هم رفتی؟💔رسول چرا همچین کاری کردییییی؟😭
محمد: دستم رو جلو بردم . صورت قشنگش رو نوازش میکردم . اشک هام دست خودم نبود . بود؟ نه . به خدا که نبود 🥺وقتی که داداشم رفته دیگه اشک هام دست خودم نیست. مسئول اون بخش به طرفم اومد و خواست زیپ کیسه رو بکشه . برای آخرین بار صورتم رو به صورت زیباش که حالا زخمی و کبود هم بود نزدیک کردم و بوسه ای روی پیشانی اش زدم . ناگهان احساس کردم نفس آرامبخشی به صورتم خورد . نگاهم به رسول خورد . دست های لرزونم رو جلوی بینیش گرفتم . آروم نفس میکشید . به خدا نفس میکشید🥺 رو کردم به مسئول اون بخش و محسن و گفتم: به خدا نفس میکشه. داره نفس میکشه محسن. داداشم نرفته . به خدا زنده است ولمون نکرده🥺
محسن: چی میگی محمد ؟ سریع به طرف محمد رفتم . دستم رو روی نبض رسول گذاشتم ( میزد ) رسول زنده هست .
رو کردم سمت مسئول بخش سرد خونه و گفتم : آقا زندست. زنده شده 🥺💔
راوی: دکتر به همراه پرستار ها به آن طرف دویدند . پس از معاینه متوجه شدند رسول در سردخانه زنده شده و اگر محمد نمی رفت و یا حتی دیرتر پیش رسول میرفت او حتما مرده بود . 💔
محمد: هنوز باورم نمیشه . برگشت🥺 رسول برگشت . میدونستم اون نمیره . دکتر ها و پرستار ها سریع رسول رو به سمت یه اتاق بردند و مشغول معاینه شدند. محسن خبر داد داوود عملش تموم شده . دکتر گفته زخم پاش به خاطر اینکه تیر طولانی مدت توی پاش بوده و محل تمیزی نبوده عفونت کرده . گفته نباید به پاش فشار بیاره و روزی دو بار پانسمان پاش رو باید تعویض کنه . معین هم گفته بوده که حامد حالش خوب نیست و تب کرده و مدام رسول رو صدا میزنه 😔
خوشحالم که رسول ما رو ترک نکرد وگرنه تضمین نمیکردم بعد از اون حال ما چطور باشه. دکتر بالاخره بعد از نیم ساعت از اتاق خارج شد. لبخند محوی که زده بود باعث میشد امیدوار تر از قبل باشم .جلو رفتیم و روبه روش ایستادیم که خودش به حرف اومد .
دکتر: نمیدونم چی بگم .به جز اینکه همه ی اینا معجزه خدا هست . 🙃 بیمار توی سرد خونه زنده شده . الان هم معاینه اش کردیم . راستش نمیدونم چی بگم. این جوون کجا بوده؟ چرا بدنش اینقدر زخمی هست ؟ چرا قلبش تا این حد وضعیتش وخیم شده؟ راستش وضعیت قلبش به خاطر شک ها خوب نیست . کمرش خیلی آسیب دیده . جای زخم های وحشتناکی روی کمرش هست. باید روزی دوبار شست و شو بشه و پانسمان تعویض بشه . حتما این کار رو انجام بدید تا زخم ها عفونت نکنه . اما نکته اصلی این هست که متاسفانه تیری که به کمرش اصابت کرده بوده به نخاع برخورد کرده و بخشی از نخاع آسیب دیده . اون بخش هم بخشی هست که مربوط به حس های حرکتی پاها هست . متاسفانه بیمار نمیتونه حرکت کنه چون پاهاش حس نداره 😔
محمد: چ..چی؟ یعنی دیگه نمیتونه راه بره؟ 🥺
دکتر: اینطور که مشخص هست احتمالا نه😔🖤 اما خدا بزرگه . اگر خدا بخواد میتونه دوباره سالم بشه🙂
محسن: ممنون دکتر . میتونیم ببینیمش؟
دکتر : الان نه . اجازه بدید کمی استراحت کنه و اینکه حالش خوب نیست و ریه هاش هم بدتر شده . باید خیلی مواظب باشه و به خودش فشار نیاره.
پ.ن. صحبت های محمد با رسول💔
پ.ن. زنده شد🥺
پ.ن. نمیتونه راه بره🥺💔
https://eitaa.com/romanFms
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مناسب با حال و هوای پارت ۹۴ 🖤🥺
پیشنهاد دانلود
#ارسالی _اعضا
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
همسرشمیگفت:
وقتایےڪہناراحتبودمبااینڪہ
سرشدادمےزدممےگفت
-جاندلهادے....؟
چندهفتہبیشترازشهادتشنگذشتہبود
یهشبڪ ِخیلیدلمگرفتہبود
قلموڪاغذبرداشتمشرو؏ڪردم
بهنوشتن...ازدلتنگمگفتم...
ازعذابنبودنشبراشنوشتم،هادے...
فقطیهبار....
فقطیهباردیگہبگوجاندلهادے....💔
نامہروتازدموگذاشتمرومیزخوابیدم....
بعدشهادتشبهترینخوابےبودڪ ِمیشد
ازشببینم...دیدمش...صداشڪردم...
بهترینجوابےڪ ِمیشدازشبشنوم...
-جاندلهادے...؟
چیهفاطمہ؟
چرااینقدربےتابےمےڪنے...؟🙂💔
توجاتپیشخودمہشفاعتشدهای
-شهیدهادۍشجاع♥️
#داستانهایعاشقانهیشهدا😍
۲۸ بهمن ۱۴۰۲