eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
جاتون خالی اومدیم هیئت خونگی🙂❤️‍🩹
نگاه کنین چه جالب😍 این طرف سیاه اون طرف سفید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساندویچ هیئتی بخوریم🥲😁
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۶ داوود : به زور اقا محمد مجبور شدم برم خونه.اروم کلید رو توی در ا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: به طرف حامد رفتم.دستم رو روی دستش گذاشتم که به طرفم چرخید. با چشمای اشکی بهم نگاه می‌کرد.خواستم بپرسم چیشده که خودش زودتر لب زد. حامد:داوود رفت😭داوود ولم کرد .قول داده بود نره اما رفت .💔 داوود: حامد خودش رو توی آغوشم پرت کرد و شروع به اشک ریختن کرد.اما من خشکم زده بود .مگه میشه؟مگه میتونه به این راحتی بره. توی افکار خودم بودم که صدای کسی به گوشم خورد. ............. داوود: با صدای مامان که بالای سرم داشت صدام میزد از خواب پریدم .با شدت از حالت دراز کشیده بلند شدم و نشستم. چرا همچین خوابی دیدم؟ اون کسی که حامد براش اشک میریخت کی بود؟چرا حامد داشت گریه میکرد؟چرا من باید همچین خوابی ببینم؟نفسم داشت بند میومد.به زور با وجود دردی که هنوز توی شکمم بود از جام بلند شدم سریع وارد حیاط شدم.سعی میکردم نفس های عمیق بکشم.مامان با نگرانی کنارم ایستاد.رو بهش لب زدم :مامان نگران نباش. خواب بد دیدم چیزی نیست. مادر داوود: مطمئنی حالت خوبه؟ داوود: بله خوبم. نفس عمیقی کشیدم و به همراه مامان داخل رفتیم.با ندیدن دینا پرسیدم:پس دینا کجا هست ؟ مادر داوود:بچم خسته بود خوابیده داوود: آهان باشه. مامان من باید برم سایت .کاری نداری؟ مادر داوود: بشین غذات رو بخور بعد برو. داوود: باشه چشم بریم بخورم که خیلی گرسنمه به همراه مامان رفتیم و با هم غذا خوردیم.بابا هم که سر کار بود و دینا هم که خواب.بعد از تموم شدن غذا تشکر کردم و سریع از خونه بیرون زدم. میدونم اگر برم سایت اقا محمد میخواد بگه چرا رفتم اما این مدت نبودم و بهتره برم.یه تاکسی گرفتم و یه خیابون پایین تر از سایت پیاده شدم.حواسم بود که کسی تعقیبم نکنه .حدودا پنج دقیقه بعد وارد سایت شدم .در آسانسور که باز شد اولین نفر معین نگاهش بهم خورد که سریع صداش بلند شد و به طرفم اومد و بغلم کرد.لبخندی زدم و سلام کردم.خیلی زود همه دورم جمع شدن و مشغول احوال پرسی شدن. آقا محمد که اومد حس کردم بهتره زودتر فاتحه خودم رو بخونم. با دیدنم رنگ نگاهش یه جوری شد که نفهمیدم خوبه یا بد.به طرفم اومد و بغلم کرد و در گوشم به طوری که فقط خودمون دو تا منوجه بشیم زمزمه کرد . محمد:منتظر یه توبیخ سخت باش تا دفعه بعد از دستور فرمانده ات سرپیچی نکنی. داوود: به خدا حوصلم سر رفته بود اقا😬 محمد: باشه منم حوصلم سر رفته میخوام توبیخت کنم نگاهی به محسن انداختم که با خنده نگاهمون میکرد .اونم فهمیده بود قراره داوود توبیخ بشه و میخندید ....... (دو روز بعد) رسول: دیگه از بیمارستان خسته شدم. سعی کردم بشینم که امیرعلی سریع کمک کرد تا بهم فشار وارد نشه.لبخندي زدم .نمیتونم ازشون تشکر کنم اما سر فرصت باید زحمت هاشون رو جبران کنم.روی برگه نوشتم:میشه بگی دکتر بیاد؟ امیرعلی:چرا حالت بده؟ رسول: سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.اونم بی خیال پرسیدن سوال شد و رفت تا دکتر رو بیاره. منم سریع روی برگه نوشتم :(میشه مرخص بشم؟قول میدم برم خونه استراحت کنم.واقعا از فضای بیمارستان خسته شدم و نمیتونم تحملش کنم) دکتر و امیرعلی وارد اتاق شدن.برگه رو نشون دکتر دادم که بعد خوندنش اخمی کرد و لب زد. دکتر :نه نمیشه .باید تحت مراقبت باشی. رسول: روی برگه نوشتم (خب توی خونه مراقبت میکنم) دکتر:نگاهی بهش انداختم.با چشمای مظلوم نگاهم میکرد .حالش حدودا خوب بود و از نظرم اگر مواظب خودش باشه مشکلی پیش نمیاد .رو به همراهش(امیرعلی بوده)گفتم:شما لطفا بیاید همراهم. امیرعلی:نگاهی به رسول انداختم که ناراحت سرش رو پایین انداخت.پشت سر دکتر از اتاق خارج شدم. دکتر :خب ببینید من خودم رسول رو درک میکنم. فضای بیمارستان خسته کننده هست و اونم تحمل نداره اگر مراقب باشه مشکلی براش پیش نمیاد اما حتما استراحت کنه. براش کپسول اکسیژن باید بگیرید .اگر دوباره خون بالا آورد نترسید و فقط سریع کمرش رو ماساژ بدید تا دردش کم بشه و ماسک اکسیژن بزارید روی صورتش. اگر مراقبش هستید برگه مرخصی بدم. امیرعلی: بله دکتر خودم مراقبش هستم. دکتر : خیلی خب .اینم شماره منه.هر مشکلی داشت فورا به من خبر بدید امیرعلی:ممنونم ازتون .من میرم کنک کنم آماده بشه .بعد میام برگه مرخصی رو میگیرم سریع رفتم توی اتاق.رسول دراز کشیده بود و چشماش رو بسته بود.صداش زدم که نگاهم کرد.لب زدم:دکتر گفت استاد رسولتون داره مارو حرص میده از اینحا دورش کنید .گفت وقت مرخص کردنش هم نباشه خودم مرخصش میکنم تا لز دستش راحت بشم.😁 رسول:لبخندی زدم .بالاخره تموم شد .آخیش مرخصم کردن. امیرعلی کمک کرد تا حاضر بشم .دکتر وارد اتاق شد.به طرفم اومد و گردنبند رو از دور گردنم باز کرد.نگاهی به بخیه ها و زخم گردنم انداخت وگفت. دکتر: مشکلی نداره که گردنبند رو نبندی ولی خیلی سرت رو تکون نده تا بخیه ها اذیتت نکنه.سه روز دیگه بیا تا بخیه هارو باز کنم. ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.خواب بد.. پ.ن.مرخصش کردن🥲 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm رفقا حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای این کانال پیش اومد فعالیتمون توی زاپاس ادامه پیدا کنه تمام پارت های فصل اول تا اینجای رمان به صورت پشت سر هم بدون تبلیغ اضافه ای در کانال زاپاس ارسال شده
۱-چشم ۲-نظر لطفتونه ۳-ببخشید😂 ۴-قبلا گفتم الانم میگم .اول از همه شخصیت اصلی رسوله پس طبیعیه رسول بیشتر توی کار باشه.البته داوود هم میاد و هنوز مونده.بعدشم من کانال هایی رو میبینم که پارت های کوتاه میدن و مثلا توی بک پارت هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده و تا یک هفته بعد پارت نمیدن.رفقا من از الان باید به فکر درسم هم باشم.امسال کلاس دهم هستم و سخته بخوام هم تایپ کنم و هم به کارای دیگه ام برسم.کانال های دیگه هم که من چند تاشون رو دیدم پارت هایی که میدن نصف پارت های من هست.
۱-نظر لطفتونه ۲-اوهوم میشه ۳-عزیزید ۴-نه نمیشه😂😂
۱-وای بر من😂 ۲-اوهوم متوجه هستم ۳و۴و۵-🥲😂
https://eitaa.com/Romanfama رفقای عزیز این کانال سوممون هست رمان مذهبی توی این کانال میزاریم فاطمه جان نویسنده رمان هستن خوشحال میشم اکانت زیباتون رو در بین اعضا ببینم🥺❤️‍🩹
رفقا کانال مال خودمه🥲 عضو بشید انشاالله خوشتون میاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از یِکی پرسیدم ان شاالله اگه بخوام برم کربلا باید چکار کنم؟ گفت: اول میری پاسپورتتو از امام رضا علیه السلام میگیری بعد میدی به حضرت معصومه سلام الله علیها پاراف میکنه. بعد ميدی به حضرت عباس علیه السلام امضاء ميکنه. بعد از اون میبری دبیرخونه حضرت زینب سلام الله علیها ثبت میکنه. و آخرین مرحله ممهور به مهر حضرت مادر سلام الله علیها میشه و تمام. گفتم راهی نداره که زودتر انجام بشه؟!! گفت چرا یه راه وجود داره اونم اینه که بری در خونه حضرت رقیه سلام الله علیها رو بزنی و با ايشون صحبت کنی.. گَر دُخترکی پیشِ پِدر ناز کند گره ی کَربُ و بَلای همه را باز کند🖤
۱-نمیدونم والا ۲-بله ☺️بستگی به مدرسه داره البته الان من دیگه هر جا دیدم ثبت نام تکمیل شده . من معارف اسلامی رفتم 🥲 ۳و۴و۵-چه بگویم
خب امروز شهادته خانوم سه ساله هست بریم یه فعالیت کنیم❤️‍🩹🥲