eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بریم فعالیت کنیم❤️
بنده مهدیس هستم.امسال میرم کلاس دهم و ۱۶ سالمه.نویسنده رمان آغوش امن برادر فصل یک و دوم.به همراه دوستم فاطمه جان کانال رو تاسیس کردیم بریم یه شناختی داشته باشیم از ادمین های گلمون خب راستش شناختم از ادمین ها در حد تماس و پیام هست .اول از همه از فاطمه رفیق خودم و مدیر کانال شروع میکنم ‌ فاطمه یه دختر مهربون و آروم است و در عین حال شیطونی هایی هم داره که باعث میشه اطرافیانش رو شاد کنه .فاطمه پشتیبان من بود و اون باعث شد من بتونم کانال رو بزنم و رمان رو بنویسم 🙂 دومین نفر هست میتونم بگم دختر مسئولیت پذیری هست و مهربونی هاش بی اندازه 🙃 سومین نفر هست .یه دختر مهربون و در عین حال آروم و دیگه نمیدونم چطور توصیفش کنم❤️ چهارمین نفر هست .خلاصه بگم عاطفه یه دختر شیطون و آروم و البته احساسی هست .و وای به حالت اگر کاری کنی که ناراحت بشه .تا آخر عمر باید عذر خواهی کنی😁😂دختر گوگولی و ناز ❤️ پنجمین نفر هست ‌. یه دختر از همه جهت عالی و رفیقاش رو هیچ وقت تنها نمیزاره و پشتشون هست. و نفر ششم نویسنده رمان تکیه گاه امن هستن و با مکالمه هایی که باهاشون داشتم متوجه شدم یه دختر خانم بی نظیر و مهربون و البته احساسی هستن .البته که باج نمیده و هر وقت بهش می گفتم یه پارت اضافه به من بده به هیچ عنوان قبول نمیکرد😁😉 نفر هفتم هست.فاطیما خانم که به تازگی به ادمین های ما اضافه شدن و شناخت چندانی ندارم اما میدونم که خیلی خوش برخورد هستن. و نفر هشتم که زینب جان هستن.دختر خوبی هست و خیلی درک بالایی داره نفر نهم هم مشتاق شهادت .ریحانه جان هستن که یه دختر خوب و مهربون هست نفر بعدی کرار۳۱۵ هست که چند روزی هست که به جمعمون پیوسته و واقعا مهربونه نفر بعدی تر هم دختری از تبار پاییز که تازه ادمین شدن و اما با این اوصاف خیلی مسئولیت پذیر هست بعدی تر هم ساجده هست که این مدت که باهاش رفیق شدم همه جوره هوام رو داشت نفر بعدی تر هم حنا هست. مدیر کانال از تبار فاطمه ۳۱۳ و نویسنده رمان سپر و پاسداران وطن در کانالش هست
انشاالله که همشون رو گفته باشم 😂🤦‍♀
سلام ادمین جدید هستم ازتبار پاییز
معجزه این کلمات فرهیخته وگهربار ،چنان تایید وتاثیری درمسیر بی انتهای رفتن ایجاد می نماید که چونان مشعلی فروزان وتابناک راه رااز بی راه های هزار تو وبن بستهای مخوف نمایان کند .هرگز افول نمی نماید ودرباغ بینایی طعم دل انگیز میوه ی ممنوعه را می چشاند. ازتبارپاییز🍂
میگن‌هرکی‌نفسش‌تنگ‌میشه ؛ توی‌بیمار‌ستان‌بستریش‌میکنند . خدایامانفسمون‌تنگ‌حسینه ! کربلابفرستی‌همه‌چی‌اوکی‌میشه❤️‍🩹:) عشق ازتبار پاییز🍂
نیامدنم به کربلا💔>> تقدیر نیست ؛ یا تو مرا نخواسته‌ای یا در قاموسم ، این ناقوسِ مرگ را سرشته‌اند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزا عطر اقاقیو می‌خوام تلخی چایِ عراقیو می‌خوام... ازتبارپاییز🍂
پایان فعالیت دختری ازتبار پاییز 🍂
پارت دلی و تخیلی (تمام این چیزایی که نوشته میشه فقط تصورات ذهن خودمه و واقعی نیست). ساعت 8 شب بود، منتظر بودم نورا که نامزد حامد بود از خونشون بیاد بیرون، میدونستم که خودش عذاب وجدان داره بابت اتفاقی که افتاده برای حامد اما من میخواستم به خاطر قضاوت غلطی که کرده بود بکشمش، بالاخره بعد نیم ساعت تشریف شون رو آوردن بیرون، سریع رفتم سمتش و بهش گفتم &: کجا با این عجله خانوم؟؟؟ انگاری که با صدای من ترسیده باشه، برگشت سمتم و با ترس گفت نورا :تو.... تو... اینجا چیکار میکنی؟؟ &: هع تازه میپرسی چرا اینجام؟ بذار بهت بگم، من به خاطر اون اینجام، توی عوضی شکاک به خاطر یه عکس فتوشاپ اونم از طرف یه ناشناس، به شوهرت تهمت زدی، هر چی از دهنت دراومد بهش گفتی، حالا اینارو کاری ندارم، من دردم اینه که لاقل حداقل به خاطر همون یذره عشقی که به حامد داشتی، یکم فقط یکم منطقی تصمیم میگرفتی بعد باهاش بحث میکردی، اگه یذره دوستش داشتی هیچ وقت اونجوری حرف نمیزدی باهاش بعد این اتفاق براش بیوفته 😡🥺 در طول حرفایی که میزدم فقط اشک از چشماش بیرون می‌ریخت، اما چه فایده، نه میدونستم اون کجاست چه حالی داره نه میدونستم زنده اس یانه، ولی بعید میدونم با شکنجه هایی که کردنش تا الان زنده مونده باشه. نگاهی بهش کردم و گفتم &: فقط الان یکار میتونم باهات کنم که دلم آروم شه با شنیدن حرفم نگاه ترسیده و متعجب رو بالا آورد و گفت نورا : چیکار؟؟؟ پوزخندی زدم و چاقو از جیبم بیرون آوردم و جلوی چشمش گرفتم و گفتم &: تاوان کسی که ناجوانمردانه قضاوت میکنه و آدمارو و قلبشونو نابود میکنه و میشکنه، مرگه..... مرگ!! تا خواست چیزی بگه چاقو رو بالا آوردم و توی صدم ثانیه محکم کردم تو گردنش، نگاه پر درد شو بهم دوخت، از شدت حرص و اعصبانیت فشار دستمو بیشتر کردم تا جایی که یذره از دسته چاقو رفت تو گردنش، داشت خس خس می‌کرد و برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد، یدفعه بدنش شل شد و افتاد زمین، خون مثل آبشار فواره میزد و شال و چادرش رو خونی کرده بود، یه دفعه چاقو رو با قدرت خیلی زیاد محکم از گردنش کشیدم بیرون، سرفه کرد که از دهنش خون اومد بیرون و کم‌کم نفساش آروم شد، قبل از اینکه چشماش رو ببینده آروم بهش گفتم &: حداقل امشب میتونم با خیال راحت و آرامش سرمو بذارم رو بالشت و راحت بخوابم، امیدوارم اون دنیا بتونی جواب کارات رو پس بدی 😏 کمی نفس نفس زد و در آخر سرش شل شد و چشماش رو بست، پوزخندی زدم و تا قبل از اینکه کسی بیاد سریع سوار ماشین شدم و از اون منطقه دور شدم. خوشحال بودم که تونستم یه نفر رو به سزای اعمالش برسونم!!! پایان....
این پارت دلی کشتن نورا هست😂🤦‍♀ یکی از دوستان عزیز به خاطر اینکه از دست نورا شاکی بود این پارت دلی رو نوشت انشاالله که خوشتون بیاد اما درخواست همچین کاری رو نکنید که با بچم بکنم🥺
رفقا ببخشید نظرات رو خوندم اما دیگه نمیتونم ارسال کنم فقط در جواب اون دوستمون که گفته بودن رمان آسپیرین حلقه آرامش چطور هست باید بگم نخونید ضرر کردید پس حتما بخونید که عالیه🥲
خداروشکر کن و بخواب😂😂
17.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ جدید حاج ابوذر روحی ꧁طوفان الاربعین꧂ دیروز قول داده بودم بفرستم ولی یادم رفت😁🤦
سلام رفقا خوشبختانه فعلا مشکلم حل شد و امروز رو میتونم پارت بدم . بریم سراغ پارت ☺️
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۷ نورا: در خونه رو که زدم انگار منتظرم بودن.وارد شدم که در توسط آق
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد:با دردی که تو سرم پیچید پلک هام رو از هم جدا کردم. نگاهی با چشمای تارم به اطراف انداختم. هیچ چیز این مکان تاریک و سرد برآم آشنا نبود . اصلا چیشد که من اینجا اومدم؟ آخرین لحظه ای که نورا تاکسی گرفت و رفت روی زمین که نشسته بودم یه چیزی مثل دستمال روی دهنم گذاشته شد و بوی الکل به مشامم خورد. و حالا که چشمام رو باز کردم اینجام. پس همه اش یه نقشه از پیش تعیین شده بوده. پس اونا من رو هم مثل فرشید شناسایی کردن؟ اصلا الان کسی متوجه غیب شدن من شده؟اصلا نورا دیگه به من فکر میکنه یا باور نکرد؟اما اگه باور نکرده بود که ترکم نمیکرد. به زور از حالت دراز کش به حالت نشسته شدم.کمرم به شدت درد گرفته بود و سرگیجه باعث شده بود توی اون سرما هم ،حالم بدتر باشه. نفس نفس میزدم و نمیدونم چرا از شدت استرس که الان نورا کجا هست و چیکار میکنه تپش قلب سراغم اومده بود. ........ داوود: همه توی خونه نشسته بودیم. رسول یه گوشه نشسته بود و توی خودش جمع شده بود. این مدت خیلی سعی کردم به درد خفیف قلبم بی توجه باشم . به خاطر سکته ای که داشتم دکتر گفت احتمالا تا مدتی تپش قلب و درد دارم. حالا هم از شدت ترس و نگرانی درد خفیف قلبم داره بیشتر خودش رو نشون میده.دستم آروم به سمت قلبم رفت و ماساژش دادم. با صدای کیان که دم گوشم بود سرم رو برگردوندم. کیان:خوبی داوود؟ داوود: میشه کاپشن منو با یه لیوان آب بیاری.باید داروهام رو بخورم کیان:اره اره .صبر کن. سریع از جام بلند شدم و کاپشن داوود رو برداشتم.یه لیوان آب هم از پارچ آب روی میز برداشتم و آوردم. دستش دادم.سریع قرص رو از بسته اش در آورد و دوتا خورد. با اخم رو بهش گفتم:احیانا نباید یکی بخوری؟ داوود:کیان الان وقتش نیست.همه چیز به هم ریخته بعدا میگم. رسول : به زور از جام بلند شدم و زیر نگاه خیره بقیه به طرف حیاط رفتم. دمپایی رو پوشیدم و دست به دیوار حیاط به طرف حیاط و حوض رفتم . لب حوض نشستم و خیره شدم به آب توی حوض. قطره اشک سمجی که از همون اول سعی داشت از چشمم بیرون بیاد بالاخره فرود اومد. مجوز فرود بقیه قطرات اشکم رو هم صادر کردم و همونطور که دستم توی آب حوض رفته بود و به تصویر انعکاس یافته توی آب حوض نگاه میکردم پرت شدم به خاطرات گذشته. خاطرات شیرینی که با حامد داشتم. یعنی الان حالش چطوره؟ داداشم رو میگم.حامدی که از همون اول ماجرای دردسر هام همراهم بود. تا حالا دوبار گرفتار شدیم.یه بار وقتی سهیل و پدرش مارو گرفتن و بار دوم وقتی سهیل و عموش گرفتن. باهم بودیم اما اینبار اون تنهاس .من اینجام و اون معلوم نیس کجاس. من حالم اینجوریه و اون معلوم نیست چجوره. .............. نورا: از شدت گریه دیگه چشمم باز نمیشد. اروم از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که چشمام سیاهی رفت و افتادم. صدای ترسیده آقاجون و بقیه رو شنیدم که صدام میزدن اما خسته تر از اونی بودم که جوابشون رو بدم و بگم خوبم.آروم آروم به خواب رفتم و صداها محو شد. ............ محسن:نامزد حامد از حال رفت.سریع به اورژانس زنگ زدیم . حدودا پنج دقیقه بعد همونطور که ما نگران و ترسیده بودیم و رسول دستش به دیوار بود و سعی میکرد آروم باشه زنگ به صدا در اومد. سریع در رو باز کردم که دوتا پرستار خانم ویه پرستار مرد و برانکارد داخل اومدن. خانم ها سریع نورا خانم رو روی برانکارد گذاشتن . همگی پشت آمبولانس حرکت کردیم.پدر حامد هم با عروسش رفت. بالاخره به بیمارستان رسیدیم .نامزد حامد سریع به اتاقی منتقل شد و دکتر رفت بالای سرش .ما هم پشت در ایستادیم و فقط دعا کردیم چیزی نباشه .چون اگر اتفاقی برای نامزد حامد بیوفته حامد حالش خراب میشه . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حامد 💔 پ.ن.حال بد رسول و درد خفیف قلب داوود ❤️‍🩹 پ.ن.نورایی که حالش بد شد🥀 https://eitaa.com/romanFms