eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
ایا کسی منتظر پارت جدید است؟؟؟ هر کی پارت میخواد دستش رو بگیره بالا ✋🙂
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۲۰ رسول: با دردی که توی سرم پیچید چشمام رو باز کردم .با چند بار پلک زدن تصاویر جلوی چشمم واضح شد .آقا محمد به دیوار تکیه داده بود و چشم هاش رو بسته بود .یهو سرفم گرفت و باعث شد آقا محمد نگاهش به من بخوره. سریع به طرفم اومد و کمی آب بهم داد .نگاهش دلخور بود .توی نگاهش پر بود از کلماتی که مطمئنم برای حال خودم هست . با کمک آقا محمد نشستم‌. هنوز نتونستم باور کنم دیگه نمیتونم پاهام رو تکون بدم 😔هه.کی فکرش رو میکرد. من .من رسول صالحی توی این سن افسرده بشم .توی این سن فلج بشم و نتونم تا آخر عمر روی پاهای خودم به ایستم 💔 با نگاه محمد به خودم اومدم .شروع به صحبت کرد . محمد: چرا دوباره به خودت فشار اوردی؟ مگه من بهت نگفتم دیگه حق نداری به چیزایی که حالت رو بد میکنه فکر کنی؟ مگه نگفتی اگر نری خونه و بیای سایت خاطرات گذشته توی ذهنت نمیاد پس چرا حالت بد شد؟؟ رسول: چیکار کنم؟ دیدن جای خالی مهدی نابودم میکنه .میدونی محمد آخرین تصویر داداشم رو تار یادمه .آخه اشکام اجازه نمی داد که تصاویر رو واضح ببینم و تار بود .اشک میریختم چون به دلم افتاده بود که اون ماموریت خطرناکه. تار دیدم چون بهم گفت باید بره و من فقط تونستم اشک بریزم براش . من بلد نبودم آشپزی کنم .نتونستم براش اش پشت پا بپزم ولی تا تونستم اشک پشت پا ریختم .داداشم همیشه به فکرم بود اما نمیدونم چرا اون لحظه فکر نکرد که با رفتنش کمر من خم میشه . محمد سخته با کسی خداحافظی کنی که دلت می خواست کل زندگیتو باهاش بگذرونی:) محمد روز آخر،روزی که داداشم رو خواستن به خاک بسپارن من اون روز خواستم خداحافظی کنم .خواستم برای آخرین بار صورت داداشم رو نوازش کنم اما فرصت نشد . محمد یه شعر هست دقیقا وصف حال منه .میخوای برات بخونم؟ میگه : شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک؟ من به این چاره بی چاره دچارم هرشب 💔 اخ محمد سخته .خیلی سخته که بغض نذاره نفس بکشی 🥺💔 محمد دلم پره. با هیچ کاری خالی نمیشم حتی گریه .دلم میخواد برم پیشش ‌. حتی گریه هم دیگه نمیتونه راه کار دلتنگی هام باشه🖤 محمد: ولی اگر قرار باشه بری جایی که مطمئنم دلتنگش هستی چی؟ حالت خوب میشه؟؟ رسول: کجا؟ مگه جایی هست که بشه دلتنگی برای عزیزت رو فراموش کنی؟🥺 حامد: با بچه ها بلند شدیم و به سمت نمازخانه رفتیم .پشت در بودیم که صدای رسول رو شنیدم .با گفتن اون شعر دلم گرفت .دلم گرفت برای مظلومیت و غم داداشم . دلم گرفت برای اینکه منم دلتنگ مهدی شدم .دلتنگ خاطرات و روز های خوب و بد زندگیمون .دلتنگ روز هایی که مهدی با وجود خستگی باز هم باهامون بود و همیشه حمایتمون میکرد .دلتنگ خاطراتی که شاید اصلی ترین جزء اون خاطرات یعنی مهدی نباشه اما تا آخرین روز عمرم توی ذهنم حکاکی میشه و میمونه💔 داوود: دیگه نتونستم پشت در بمونم تا رسول از اون روز ها بگه تا هم حال خودش بد بشه و هم دلتنگی من برای داداش مهدیم بیشتر . داخل شدم و بچه ها هم پشت سرم به راه افتادن .رسول که نگاهش به ما خورد اشکاش رو پاک کرد و لبخند محوی زد .من و حامد دقیقا کنارش نشستیم .با دیدن نگاه خیره ما خودش به حرف اومد و با لبخند شروع به صحبت کرد . رسول: چیه .چرا اینجوری نگاه میکنید؟ 🙂 حامد: هیچ جای قانون توی دنیا ننوشته حق دیدن چهره ی برادرت رو نداری . ما هم دوست داریم داداشمون رو ببینیم . رسول: اونکه بله ولی نباید که با نگاهتون بخوریدش 😁 پ.ن.شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک ؟ من به این چاره بی چاره دچارم هر شب💔 پ.ن. نتونستم براش اش پشت پا بپزم اما تا تونستم اشک پشت پا ریختم ... https://eitaa.com/romanFms
من خودم به شخصه با این پارت بغض کردم و گریه ام گرفت .نمیدونم شما هم دوستش دارید یا نه .اما میخوام نظراتتون رو برام بدید تا متوجه بشم که چقدر از این پارت احساسی راضی بودید🥺🙂 نظراتتون رو بهم بدید رفقا❤️ @Mahdis_1388_00 نظرتون رو در مورد آهنگ هم بدید رفقا🙃
Pouya-Bayati-Hale-Man.mp3
963.3K
آهنگ با حال و هوای پارت ۱۲۰💔 پیشنهاد دانلود👌
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۲۱ محمد: خوب بچه ها بسه .یه خبر دارم که فقط من و محسن ازش خبر داریم و حالا هم باید به شما بگیم . فرشید: چه خبری؟ محمد: آقای عبدی گفتن پرونده تموم شده و گزارشات هم کامل شده .بهمون مرخصی دادن به مدت یک هفته تا بریم یه جایی که مطمئنم همتون مشتاق هستید 😉 رسول: کجا آقا محمد؟ محمد: نیم نگاهی به محسن کردم که چشماش رو باز و بسته کرد .رو کردم سمت رسول و گفتم: آقا رسول قراره با همه ی بچه ها باهم بریم زیارت آقا امام رضا (ع). قراره بریم مشهد و اقامون رو ببینیم . رسول: و..واقعا🥺 بچه ها: خداروشکر . محسن: بله آقا رسول واقعا .قراره بریم مشهد و به امید خدا ان شاالله خود آقا امام رضا پای تو رو هم شفا بده و بتونی باز هم راه بری😉 رسول: ب..با..باورم نمیشه .۸ ساله نرفتم مشهد 💔۸ سال بود آقا منو لایق ندونستن که برم زیارتشون🥺حالا قراره برم؟ واقعا قراره برم 🥺💔 محمد: بله آقا رسول قراره بریم زیارت اقا امام رضا .قراره بریم و به خود آقا حرف دلمون رو بزنیم .قراره بریم به خود اقا بگیم حال داداشمون رو خوب کنه و خودش کمک کنه که بتونه دوباره روی پاهاش راه بره . رسول: یعنی میشه ؟🥺😔 داوود: معلومه که میشه .رسول ما میخوایم بریم مشهد زیارت ضامن اهو تا از خودش بخوایم تو رو شفا بده .آقا دست رد به سینه ی بنده هاش که گرفتارن و بهش پناه بردن نمیزنه:) حامد: خب اقا رسول حالا که این خبر رو شنیدیم شما نمیخوای بگی چرا دوباره حالت بد شد؟🤨 رسول: ر..راستش خاطرات گذشته اذیتم میکنه .روزایی که با هم بودیم و الان دیگه نیست که بتونم بغلش کنم .الان دیگه نیست که بتونم باهاش صحبت کنم و درد و دل کنم .میخوام بهش فکر نکنم اما تصویرش هر لحظه و هر ثانیه جلوی چشممه🥺💔 تصویر خنده‌هاش .برای شما هم آشنا هست مگه نه؟ آخه داداشم کسی نبود که به اطرافیانش لبخند نزنه و شوخی نکنه .مطمئنم شما هم شوخی ها و خنده هاش رو یادتونه🖤دیگه مثل قبل قوی نیستم بعد از رفتنش ضعیف شدم .حتی ضعیف تر از بچه ی دوساله 💔 دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم به جز جونم .اونم که مهم نیست .قلبم دیگه به امید مرگ میتپه 🖤 نمیدونم چرا نه لیاقت شهادت داشتم نه لیاقت مرگ ساده آخه هم تا مرز شهادت رفتم و برگشتم و هم خودکشی که کردم تا مرز مرگ رفتم اما دوباره برگشتم .نمیدونم خدا چرا منو توی این دنیای بی رحم و خسته کننده نگه داشته .دنیای بی رحمی که حتی کسی که مثل برادرت هم دوست داشتی و تمام دردات رو بهش می گفتی قلابی از آب در اومد 🥺بگذریم .فقط خستم. از زندگی و رسم روزگار خستم .از سرنوشت غمگینم خسته شدم .سرنوشتی که روی اون رو با رنگ مشکی نوشتن درد دوری از عزیزاش🖤اما تنها امیدم اینه که بالاخره یه روزی این دوری هم به پایان میرسه و من هم میرم پیششون :) محمد: بچه ها اشک توی چشماشون جمع شده بود .داوود سرش رو پایین انداخته بود و به اشکاش اجازه ریختن داد .حامد هم بغض کرده بود و به رسول خیره بود .نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم. خدایا از قدیم بهمون گفتن نباید توی کار خدا دخالت کرد اما ناراحتم .میدونم سرنوشت این پسر اینجوری نوشته شده اما ای کاش میشد کمی حالش بهتر بشه . نگاهم به صورتش خورد دستش رو روی صورتش کشید و اشکاش رو پاک کرد و با صدای گرفته گفت . رسول: ببخشید شما رو هم ناراحت کردم .اما الان راحت شدم .سبک شدم .انگار یه وزنه صد کیلویی روی کمرم بود و الان برداشته شد . حامد: آروم رسول رو بغل کردم وگفتم: هیچوقت نگو دلت گرفته .بدون اینجا چند تا برادر داری که همه جوره تا آخر کار پشتت هستن.یکیشون منم .هر وقت خواستی بیا و به ما بگو حرفات رو .اینجوری هم خودت خالی میشی و هم دل ما آروم :) رسول: خوشحالم که پیشتون هستم.خوشحالم که توی تقدیر و سرنوشتم نوشته شده وجود رفیق هایی مثل برادر و خوشحالم که خدا هنوز هم هوام رو داره🥺🙂 پ.ن. زیارت آقا امام رضا 🥺💔 پ.ن. میخوان از ضامن اهو شفای رسول رو بخوان ... پ.ن. حرف های غمگین رسول 💔 پ.ن. خسته است:) https://eitaa.com/romanFms
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۲۲ داوود: خب حالا آقا محمد قراره کی بریم مشهد؟ محمد: انشاالله فردا صبح منو و رسول میریم پیش دکترش و شب هم پرواز داریم 🙂 داوود: خب خداروشکر . رسول: آقا برای چی باید بریم پیش دکتر؟ محمد: قراره بریم دکتر برای پاهات .دکتر بیمارستان این مطب رو معرفی کرد و گفت احتمالا میتونه کمک کنه تا حس پاهات برگرده . محسن: خب بچه ها برید به کار ها برسید و تموم کنید تا فردا صبح دیگه برید و وسایلتون رو جمع کنید . بچه ها: چشم . رسول: بچه ها رفتن سر کار هاشون .آقا محمد هم گفت استراحت کنم تا سرم تموم بشه و خودش هم رفت .حالا من تنها توی نماز خونه بودم .شاید از نظر وجود جسمی تنها بودم اما میتونستم وجود داداشم رو حس کنم. چشمام رو روی هم گذاشتم و دوباره خاطرات توی ذهنم اومد .چرا تموم نمیشه .چرا همش اون روز ها رو به یاد میارم .سعی کردم به چیزی فکر نکنم و بخوابم. خوابی که بدون هیچ فکر و دغدغه ای باشه .بدون یادآوری اون روز ها. بالاخره چشمام گرم شد و به خواب رفتم . محمد:به رسول گفتم یکم استراحت کنه . اقا مهدی کجایی ؟کجایی ببینی ما رو که نابود کردی از دوریت هیچ داداشت هم داغون شده از غم نبود تو💔 مهدی ای کاش بودی .الان بیشتر از هرکسی هممون مخصوصا داداشت بهت نیاز داریم 🖤 کاش بودی... رسول: محمد جلوی همشون ایستاده بود .بقیه پشتش بودن .رو به روی من ایستاد و توی صورتم غرید: (فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی ) و سیلی محکمی توی صورتم زد .از شدت ضربه صورتم گز گز کرد اما هیچی بدتر از درد شکستن قلبم نبود ‌.درد اینکه اونا هم پشتم نبودن ‌و ولم کردن . توی چشمای همشون پر بود از نفرت .خواستم ازشون دور بشم که دردی داخل قلبم پیچید و مجبورم کرد که سر جام به ایستم .دستم به سمت قلبم رفت اما قبل از انجام هر کاری جون از پاهام در رفت و محکم روی زمین خوردم . حامد:نگاهی به ساعت کردم .وقت داروهای رسول بود .بلند شدم و بعد از اجازه از آقا محمد به طرف نماز خونه رفتم .داخل که شدم با دیدن چهره اش ترسیدم. رنگ پریده و صورت عرق کرده اش تصویر وحشتناکی رو به وجود آورده بود ‌به طرفش دویدم .داشت خواب میدید .تکونش دادم تا بیدار بشه .یکدفعه از خواب پرید و نشست. با ترس به اطراف نگاه میکرد و نفس نفس میزد.لیوان آبی رو که براش آورده بودم به طرفش گرفتم . چتد لحظه به لیوان نگاه کرد و بعد با دستای لرزون ازم گرفت و کمی از آب خورد ‌.آروم رو بهش گفتم: چی شده داداشم؟ چرا ترسیدی قربونت بشم ؟ رسول: همتون بودید .محمد بهم گفت نامرد و زد تو گوشم🥺😭 محمد زد تو گوشم 🥺🥺💔💔 تو چشماتون پر بود از نفرت .همتون پشتم رو خالی کرده بودید 🥺😭 حامد: آروم باش داداشم .توروخدا الان دوباره حالت بد میشه .توروخدا آروم باش داداش .به خدا خواب بوده .هیچی نیست عزیزم .همش یه خواب بوده . رسول: خواب نبود .مثل واقعیت بود .نکنه میخواید شما ها هم ترکم کنید؟🥺 حامد: رسول جان .داداشم ما هیچ وقت تورو تنها نمیزاریم .آروم باش. به خدا یه خواب بوده همین .تموم شد ‌. رسول آروم نمی شد. مجبور شدم سریع بلند شدم و به طرف اتاق آقا محمد دویدم . بدون در زدن داخل شدم.با آقا محسن داشت صحبت میکرد که با داخل شدن ناگهانی من سریع بلند شد .نگاهی به چهره هول من کرد و گفت . محمد: چیزی شده حامد؟ چرا اینجوری شدی؟ حامد: آقا رسول خواب بد دیده .حالش خوب نیست .توروخدا شما بیاید . محمد: وای خدای من. همین کم بود که توی این اوضاع روحیش خواب بد هم ببینه . سریع بلند شدم و با حامد و محسن به طرف نماز خونه رفتیم .داخل که شدیم نگاهم به رسول افتاد که پتو رو روی خودش کشیده بود و با گریه به من نگاه میکرد .آروم به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم و گفتم: داداش رسول چرا اینقدر حالت بده؟ چی شده که داداش من اینجوری شده؟ رسول: همتون بودید .شما جلوتر بودی .یکدفعه به من گفتی نامرد و محکم توی گوشم سیلی زدی . نگاه همتون پر بود از نفرت .محمد نکنه شما هم ترکم کنید 💔 محمد: دلم لرزید از این همه با ادب بودن این پسر. با اینکه حالش بده و خواب بد دیده اما باز هم به بزرگترش احترام میزاره .نگفت تو .گفت شما. درست مثل مهدی هست. مودب و مهربون .قلب هر دوشون پاک و لطیف بود. پ.ن. خواب بد🖤 پ.ن. سیلی 💔 پ.ن. رسول هم مثل مهدی مودب و مهربون هست 🥺❤️ https://eitaa.com/romanFms
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
سلام .ظهر بخیر. رفقا یه سوال برای چی اینقدر لفت؟؟ خب اگر کانال مشکل داره لااقل بگید و بعد ترک کنید تا ما مشکلات رو برطرف کنیم .اگر از رمان خوشتون نمیاد اصلا ادامه ندم 😐 کانال ما مثل کانال هایی نیست که مدیر میگه تا امار مثلا ۵۰۰ پارت نمیدم یا نظرات بالای مثلا ۲۰ باشه پارت میدم . ما هر وقت بتونیم پارت مینویسیم و تقدیمتون میکنیم اما آمار کانال به جای اینکه بالا بره کم تر میشه و همچنین کسی نظر نمیده . 🥺💔 پس لطفا اگر کانال مشکل داره حتما بهمون اطلاع بدید و لطفا بدون دلیل کانالمون رو ترک نکنید 🙏 ایدی جهت ارسال نظرات و تبادل و انتقادات @Mahdis_1388_00
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۲۳ محمد: این چه حرفیه داداشم . ما پشتت هستیم .چرا اینقدر میترسی؟ رسول: محمد ،مهدی هم گفت همیشه پشتم هست اما رفت .اگر شما هم بد قولی کنید چی؟ محمد: نمی کنیم داداشم .ما بد قولی نمیکنیم.حالا هم بیا میخوام ببرمت یخورده سر کارات .نمیشه که همش استراحت کنی .نزدیک دو هفته استراحت کردی کافیه دیگه .حالا وقتشه یکم کار کنی 😉 رسول: من که گفتم میخوام کار کنم شما گفتی نباید کار کنم و باید استراحت کنم😐 محمد: من کی گفتم ؟ محسن تو شنفتی من همچین حرفی بزنم🙄 محسن: اگر بخوام دروغ بگم نه تو نگفتی اما چون باید راست بگم بله آقا محمد تو گفتی .ایندفعه باختی آقا محمد 😉 محمد: هوفف .باشه من گفتم اما الان حرفم رو پس میگیرم .میریم پایین تو هم کارات رو بکن .چند تا از گزارشات پرونده ناقصه.درستشون کن . رسول: چشم آقا. محمد: با کمک حامد رسول روی ویلچر نشست .پشت ویلچر ایستادم و به راه افتادیم .رسول رو بردم کاراش رو انجام بده و خودمم به همراه محسن به اتاق رفتیم . (روز بعد) محمد: به همراه رسول به طرف مطب دکتر راه افتادیم .شب هم پرواز داریم و باید بریم خونه تا وسایلمون رو هم جمع کنیم.نیم نگاهی به رسول کردم . توی خودش بود و سرش رو پایین انداخته بود .رو بهش گفتم: آقا رسول چرا ناراحتی؟ مگه نمی خواستی زودتر روی پاهات راه بری؟ رسول: چرا اقا .اما من نمیخوام مزاحم باشم. نمیخوام به خاطر من سختی بکشید .😔 محمد: اخمای توی هم رفته ام دست خودم نبود . چطور میتونه به این راحتی بگه مزاحمه منه؟ چطور به این راحتی میگه سر بار منه؟ ماشین رو گوشه ای نگه داشتم و رو کردم سمتش وبا همون اخم گفتم: رسول دیگه نمیخوام همچین حرف هایی رو از زبونت بشنوم.این آخرین بار بود که گفتی مزاحمی . رسول تو مثل برادر نداشته ی منی .تو برام عزیزی و این کار ها نمیتونه جبران ذره ای از محبت های تو و هدیه ی وجودت باشه .فهمیدی؟؟ 🤨 رسول: ب..بله اقا .اما خواهش میکنم ازتون هر جا که از دستم خسته شدید بدون اینکه خجالت بکشید ،عقب بکشید و برید .نمیخوام وقتی که حتی نمیتونم ذره ای از زحماتتون رو جبران کنم برام کاری انجام بدید و زحمت بکشید. محمد: هوفف باشه. اما بعید میدونم همچین روزی رو ببینی😁 من هیچ وقت ولت نمیکنم رسول: منم گفتم که شما بدونید 🙂 محمد: رسیدیم به مطب. حدودا یه ساعت طول کشید که دکتر رسول رو معاینه کرد و کار ها تموم شد . آروم کمکش کردم تا توی ماشین بشینه .ویلچر رو جمع کردم و توی صندوق ماشین گذاشتم و خودم هم توی ماشین نشستم .رو کردم سمت رسول و گفتم: خب اقا رسول .دیدی دکتر هم گفت امید داشته باش. انشاالله حس پاهات برمیگرده؟ انشاالله بعد از این که از مشهد برگشتیم میایم همینجا تا دکتر تمرین هایی که گفت رو باهات انجام بده و بتونی دوباره روی پاهات راه بری رسول: امیدوارم . محمد: خب آقا رسول حالا بریم خونه تا زودتر وسیله هامون رو جمع کنیم و بریم سایت تا باهم بریم فرودگاه .چطوره؟ رسول: خوبه آقا 🙂 محمد: تو چرا یه بار میگی آقا یه بار میگی داداش؟؟ دوست نداری داداش صدام کنی؟🤨 رسول: چ..چرا آقا اما خب شما فرمانده هستید زشته اینجوری بگم😔 محمد: رسول من بیرون از سایت به عنوان برادر پیش تو هستم که فرمانده .از این به بعد منو فقط توی سایت آقا محمد صدا میکنی .بیرون از سایت چیزی جز داداش محمد یا محمد بشنوم توبیخ میشی . فهمیدی؟🤨 رسول: ب.بله .ولی اگر بیرون از سایت برادر هستید و فرمانده نیستید چرا میخواید توبیخ کنید ؟ 😐 محمد: از من اشکال نگیر پسر 🙄 رسول: چشم آقا. محمد:چی گفتی؟ دوباره تکرار کن🤨 رسول: ببخشید. حواسم نبود داداش 😐 محمد: حالا شد داداش رسول . حامد: همه توی سایت بودیم .کار خاصی نداشتیم و دیروز پرونده هم بسته شد و رسول هم گزارشات رو نوشت . به همین دلیل همه دور هم توی نماز خونه نشسته بودیم و منتظر بودیم امیرعلی چایی جایی رو بیاره. آقا محسن هم کنارمون نشسته بود .بر خلاف چهره ی جدی ای که داره اما دل مهربونی داره و خیلی باهامون شوخی کرد تا کمی شادمون کنه 🙃 پ.ن. نمی خواد مزاحم کسی باشه💔 پ.ن. رفت پیش دکتر ... پ.ن. پاش خوب میشه 🖤 https://eitaa.com/romanFms