eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیدونم شهادت شرط زیبا دیدن است یا دل به دریا زدن ولی هر چه هست، جز دریا دلان دل به دریا نمی زنند..🍃
ماه رمضون امسال؛ روز سه‌شنبه‌است! ۱۴۰۲/۱۲/۲۲ | پیامبر صلوات‌الله‌ می‌فرمایند: هرکسی خبر رمضان را برای کسی دهد، آتش جهنم برای او حرام است ..! - با پخش این، بهشتی بشید😁!
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۳۴ کیان :خب خداروشکر. پس این ناهاری ‌که پختم خوردن داره 😁 امیرعلی: یا خدا .تو کی غذا پختی؟ تو چرا اخه😱 معین :من لب به این غذا نمیزنم . بریز بیرون این بمب دست ساز رو 😨 رسول: میشه بگید چیشده؟ امیرعلی: کیان هر وقت میخواد غذا درست کنه به جاش دینامیت دست ساز درست میکنه .یه دفعه خواست قیمه بپزه به جای نمک جوش شیرین ریخته بود . حالا به خاطر چی؟ چون آقا دیده اون سفیده فکر کرده نمکه😐 یه دفعه هم ماکارانی درست کرده بود .به جای فلفل دارچین ریخته بود اشتباهی😬😑 رسول: یا خدا .کیان فکر نمیکردم اشپزیت اینجوری باشه 😱 کیان: نه به جون تو .بعضی موقع ها یخورده خراب میکنم همین . محسن :حالا چی درست کردی؟ کیان: قرمه سبزی پختم. معین: من نمیخورم . حامد: نترس منم کمکش کردم . محسن: تو آشپزی بلدی؟ حامد: به صورت حرفه ای که نه ولی یه چیزای دست و پا شکسته بلدم که از گشنگی نمیرم😁 رسول: رفتیم لباس هامون رو عوض کردیم . بچه ها غذا رو کشیدن و آوردن سر سفره .معین و امیرعلی ترسیده به خورشت نگاه میکردن و ما هم از قیافه اون ها خندمون گرفته بود . کیان: خب بفرمائید. شروع کنید . امیرعلی: میشه من پنیر بخورم 😰 محسن :نه اتفاقا اول از همه تو بخور اگر خوب بود ما میخوریم😂 امیرعلی: یا خدا .خودت کمک کن . یه قاشق از خورشت رو برداشتم و گفتم:با نام و یاد خدا سر می‌کشم شربت...نه نه نه خورشت شهادت را . سریع قاشق رو توی دهنم گذاشتم .مزه بدی نمی داد. چشمام برقی زد از خوشحالی .چون خوشحال شدم که ایندفعه خراب کاری نکرده . نگاهم به بچه ها خورد ‌که همه منتظر نگاهم میکردن تا من بگم خوبه یا بده .غذا رو قورت دادم و گفتم : اهم اهم(صداش رو صاف کرد) خب تبریک میگم قابل خوردن هست 😂 رسول :خداروشکر .پس بسم الله. شروع کنید لطفا 😁 محمد: غذا هامون رو خوردیم و فرشید و سعید گفتن که میخوان ظرف هارو بشورن. فرشید: ظرف ها رو من میشورم. سعید: منم میام کمک . رسول:آقا فرشید کد بانوی خوبی هستی خودم بیام خاستگاری؟😂 حامد: نترس سعید خانم .منم میام تو رو میگیرم ‌😁😂 فرشید: هار هار هار بانمک ها😒 رسول: عصبانی نشو خانمم .پیر میشی ها. البته که عصبی میشی جذاب تر میشی😂 سعید: ای خدا ‌تو حالت خوب شد دوباره شروع کردی ؟ رسول: سعید جان من کاری رو شروع نکردم .من همانطور ‌که از ابتدای آشنایی خویش شروع کرده بودم با همان فرمان هم ادامه خواهم داد 😁 راوی: امشب از آن شب هایی بود که خنده روی لبانشان جای خوش کرده بود .همگی خدا را بابت حال خوب رسول شکر میکردند و خوشحال بودند که او میتواند اکنون بدون کمک و مراجعه به دکتر راه برود و از طرفی دیگر با شوخی های رسول خنده از روی لبانشان کنار نمیرفت پ.ن.دینامیت دست ساز😂 پ.ن.خورشت شهادت😁 پ.ن.شوخی های رسول🙃 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۳۵ رسول: راستی آقا محمد قراره کی برگردیم؟؟ محمد: بلیط داریم برای سه روز دیگه . رسول: نمیشه بیشتر بمونیم؟ محمد: احتمالا قراره هفته ی دیگه پرونده جدید به دستمون برسه. باید برگردیم دیگه . رسول: آهان. باشه. فقط یه سوال یعنی آقا محسن و تیمشون دیگه نمیتونن با ما کار کنن؟؟ محمد: نمیدونم اما اینطور که تا الان من متوجه شدم احتمالا این یکی پرونده هم مشترک باشه و شاید شما هم دوباره مجبور بشید بیاید سایت ما🙂 محسن: نمیدونم. من که فعلا خبری ندارم ‌تا اون موقع هم خدا بزرگه. حامد: میشه بگید چی شد که رسول تونست دوباره راه بره؟؟ داوود: خب ببین ما داشتیم بر میگشتیم که(اتفاقاتی که رخ داده گفته شد ) و همین دیگه رسول تونست دوباره راه بره . حامد:الان حالتون خوبه ؟؟ صدمه ندیدید ؟؟ رسول: تا اسم صدمه اومد یادم افتاد دستم به آسفالت کشیده شد و خراش افتاد .سریع به دستم نگاه کردم و گفتم: آهان گفتی صدمه میشه یه پماد به من بدید ؟ حامد: مگه کجات آسیب دیده؟🤨 رسول: ه..ها ؟چیزی نیست .دستم فقط کشیده شد به آسفالت و یه خراش جزئی افتاد .میخوام پماد بزنم که وقتی میخوام وضو بگیرم و اب میخوره بهش نسوزه.الان پماد رو بزنم تا موقع اذان بهتر میشه و خیلی نمیسوزه. داوود: باشه. صبر کن من میارم. رسول: ممنون داداش 🙂 (۳روز بعد ) رسول: این سه روز مثل برق و یاد گذشت و ما الان توی فرودگاه نشستیم و منتظریم که شماره پرواز خونده بشه .از وقتی که تونستم خودم راه برم در روز چند بار با حامد یا داوود یا آقا محمد به حرم میرفتم و دعا میکردم .هیچ کس خبر نداشت که من حالم خوب شده و من منتظرم که هر چه زودتر برم سایت تا ببینم واکنش بچه ها با دیدن من که راه میرم چی هست. محمد: سوار هواپیما شدیم . ایندفعه من و رسول کنار هم بودیم و معین و کیان و فرشید و داوود وسط و حامد و امیرعلی سه ردیف جلوتر و محسن و سعید هم دو ردیف عقب تر نشسته بودن ‌. کنار رسول نشستم .نگاهش کردم ‌.خوشحالی و ناراحتیش باهم مخلوط شده بود .خوشحال بود‌ که پاهاش خوب شده و میتونه هر چه زودتر بیاد سایت و ناراحت بود که قراره مشهد رو ،شهر امام رضارو ترک کنه .البته که این حس رو همه ی ما داشتیم اما رسول احتمالا بیشتر. رسول: سرم رو روی شونه ی آقا محمد گذاشتم و گفتم: خوشحالم که پشتم هستید و خوشحالم که میتونم به شما تکیه کنم .🙂 محمد: رسول شاید باورت نشه .اما من حتی از خودت هم خوشحال تر هستم ‌آخه نمیدونستم اون دنیا چطور باید جواب مهدی رو بدم و بگم که نتونستم از برادرش به خوبی محافظت کنم .اما الان خوشحالم که یه بار سنگین از روی کمر من برداشته شد.تو حتی جون منم نجات دادی .ممنونم ازت .به عنوان فرمانده نه بلکه به عنوان برادر ازت خیلی ممنونم که هستی ❤️ رسول: منم خوشحالم که خدا شما رو به من داد . داوود : یه حس خوب داشتم .خوشحالی بابت اینکه داداشم تونست راه بره و الان خوشحاله .و اینجا هست که میفهمیم خدا هواسش بهمون هست 🥺 هواپیما بلند شد و ما از شهر عاشقان اما رضا دور شدیم و ای کاش میشد برای همیشه توی شهر امام رضا بمونیم🥺❤️ پ.ن. خوشحالم که هستی❤️‍🩹 پ.ن. از شهر عاشقان امام رضا دور شدن🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ناشناس جدید جهت ارسال نظرات زیباتون ❤️ منتظر نظراتتون هستم🙃🙃
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️ منتظر نظرات زیباتون هستم🥺❤️
سلام رفقا ظهرتون بخیر دو پارت رمان تقدیم به شما اگر نظرات زیاد باشه دو پارت اخر رو هم امروز ارسال میکنم 😉❤️
-مااینجاهیچ‌ڪدام حآلمان‌خوب‌نیست؛ بئ‌ڪـس‌و‌کآریـم . . . العجل:)♥️ +!🌱 . .https://eitaa.com/joinchat/2391212553Ceda3f86c0c
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۳۶ رسول: به تهران رسیدیم .خودم روی پاهای خودم ایستادم و پایین رفتم .حس خیلی خوبی داشت که بتونی روی پاهات راه بری .حس خوبی داره که وقتی داشتی به ملاقات امام رضا میرفتی حالت اون شکلی بود و نمی تونستی راه بری اما آقا خودش شفات داد .حس با ارزش بودن میکنی . با ارزش برای خدا .میفهمی که خدا هواسش به همه ی بنده هاش هست. چه کوچیک و چه بزرگ .همه برای خدا یکسان هستند و خدا هیچ جوره از اونا غافل نمیشه🙃 خدایا نوکرتم. مرسی که هوامو داری ❤️ محمد: رسول با ذوق بهم نگاه کرد و گفت. رسول: آقا الان میریم سایت ؟؟ محمد: دیگه یه استاد رسول که بیشتر نداریم. به خاطر اونم که شده میریم.بیاید سریع بریم سایت که منم مشتاقم ببینم وقتی بچه ها تو رو میبینن چه واکنشی نشون میدن😉 رسول: با بچه ها توی ماشین ها نشستیم و راه افتادیم. راستش رو بخوام بگم حالم از وقتی که با امام رضا حرف زدم به کل عوض شد .واقعا دردام کم شد .واقعا آروم شدم .الان با اتفاقاتی که برام افتاد و به خواست خدا خوب شدم فهمیدم که خدا چقدر دوستم داره .بالاخره به سایت رسیدیم .آقا محسن میخواست به سایت خودشون بره اما با اسرار ما باهامون همراه شد و اومد . ماشین هنوز کامل واینستاده بود که سریع از ماشین پیاده شدم. صدای آقا محمد که داشت میگفت (این چه وضعشه تو تازه خوب شدی مثلا)به گوشم خورد اما بدون توجه بهشون به طرف در حرکت کردم .دم در ایستادم تا همه بیان .پاهام یکم درد میکرد اما خیلی بهتر شده بود و این تنها میتونه معجزه امام رضا و خداوند باشه که من تونستم دوباره روی پاهام راه برم.بچه ها اومدن و پشت سر هم راه افتادیم .سوار آسانسور شدیم و به طبقه مورد نظر رسیدیم .اول آقا محسن و آقا محمد پیاده شدن و بعد بچه ها . منم آخرین نفر خواستم پیاده بشم تا یهو ظاهر بشم 😁 بچه ها با دیدن آقا محمد و... سریع اومدن و خوش آمد گفتن .آقای عبدی و شهیدی هم حتی اومدن .صدای یه نفر آشنا به گوشم خورد .شک داشتم که درست شنیدم یا نه .سرم رو جلوتر بردم که با تصویری که دیدم مات موندم .اشک از چشمام خارج شد و روی گونه هام ریخت . آقای امامی بود (فرمانده اداره مفاسد اقتصادی که قبلا رسول در اونجا حضور داشت).چقدر وقت بود ندیده بودمشون.اروم راه رفتم و به طرفش رفتم .همه از اینکه دیدن من میتونم راه بدم تعجب کردن اما من فقط به طرف آقای امامی رفتم و در آغوش کشیدمش و شروع کردم به صحبت . رسول: آقا دلم براتون تنگ شده بود .آقا چقدر وقت بود ندیده بودمتون😭 میدونید تو این مدت چه اتفاقاتی برامون افتاد. آقا سهیل برگشته بود 🥺😭 الان گذشته مهم نیست من فقط میخوام از آغوش شما استفاده کنم 🥺 اقای امامی : منم دلم برات تنگ شده بود پسرم .نباید یه سر به من میزدی؟ حالا تو رو میگم سرت شلوغ بوده آقا حامد شما چی؟ حامد: آقا 🥺 دلم براتون تنگ شده بود .😭 اقای امامی: هر دوشون رو توی بغلم گرفتم و دستم رو روی سرشون کشیدم .از آقای عبدی شنفتم که چه اتفاقاتی افتاده بود و حتی رسول توی سرد خونه برگشته .تعجب کردم آخه اقای عبدی گفت رسول فلج شده و نمیتونه راه بره اما الان خودش اومد پیشم. محمد :سلام آقا . خیلی خوش آمدید. من محمد هستم ‌. اقلی امامی: سلام آقا محمد ‌.تعریفتون رو از آقای عبدی شنیدم .مشتاق بودم خودم ببینمتون که الان باهاتون آشنا شدم .خوش حالم که بچه ها همچین فرمانده خوب و آقایی دارن🙂 هواشون رو داشته باش لطفا . محمد: منم از آشنایی باهاتون خوشبختم . نظر لطفتونه آقا. حتما .😊 آقای عبدی:محمد اینجا چه خبره ؟رسول چطور تونست روی پاهاش راه بره؟😧 محمد: آقا امام رضا رسول و رو شفا داد .همش به خاطر امام رضا هست🙃 پ.ن.اقای امامی🙂 پ.ن. خوشحالم که همچین فرمانده آقایی دارن:) پ.ن. امام رضا رسول رو شفا داد 🥺 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۳۷(پارت اخر) رسول: آقا شما اینجا چیکار دارید ؟🥺 آقای امامی: راستش گفتم اگر میخوای حالا که این پرونده هم تموم شده به همراه حامد به اداره قبلی برگردی اگر هم میخوای همینجا بمون🙂 داوود : چ..چی؟ برای چی باید برگرده؟🥺 محمد: با شنیدن اون حرف یه لحظه نفسم بالا نیومد .نمیتونم تحمل کنم که رسول برگرده و دیگه پیشمون نباشه .سعی کردم به خودم مسلط باشم .با ترس نگاهی به رسول و حامد کردم که بهمون زل زده بودن . رسول با غم نگاهمون میکرد. نفس عمیقی کشید و گفت. رسول: ممنونم آقا. اما فکر میکنم همینجا بمونم بهتره .میخوام جای داداشم رو پر کنم .نمیخوام میز داداشم خالی بمونه 🙂 حامد: آقا منم همینجا میمونم . اینجا فکر میکنم برامون بهتر باشه🙃 فرشید: رسول و حامد که اون حرف رو زدن نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی بهشون نگاه کردم و لبخند زدم. رسول هم چشماش رو روی هم گذاشت و لبخند زد اقای امامی: مطمئنید ؟پشیمون نمیشید ؟ رسول : نه اقا .مطمئنیم .مگر نه حامد ؟😉 حامد: بله اقا .خیالتون راحت باشه 😊 اقای امامی: باشه پس .خوشحالم که حالتون خوبه .من باید برگردم .به امید دیدار .یا علی☺️ رسول: خدانگهدار حامد : خداحافظ آقا. راوی: همه فکر میکردند که رسول تنها به خاطر حال آنها قبول نکرد که به سایت قبلی برگردد اما متوجه نشدند که او واقعا از صمیم قلبش دلش میخواست جای برادرش را برای رفقایش پر کند و با آنها پرونده های زیادی را به پایان برساند 🙃 آقای شهیدی: خب زیارت قبول باشه بچه ها.اقا رسول چیشد که تونستی راه بری دوباره؟ رسول: با لبخند نگاهی به اقا محمد کردم که متقابلا لبخندی زد و خودش به حرف اومد . محمد: آقا توی راه وقتی داشتیم از حرم برمیگشتیم ماشین نزدیک بود به من بزنه که رسول فداکاری کرد و نجاتم داد .🙂 من الان جونم رو مدیون رسول هستم . رسول: نه آقا اینجور نگید.من کاری نکردم:) داوود : آقا اونجا دیگه من دهقان فداکار نبودم رسول فداکاری کرد 😂 آقای عبدی: خداروشکر الان حالتون خوبه همتون .رسول جان پسرم خوشحالم که حالت خوب شد و قراره در همینجا در کنار بچه ها کار انجام بدی .🙂 حالا هم بهتره برید و استراحت کنید تا پرونده جدید هم برسه .در ضمن آقا محسن احتمالا شما و گروهتون باید برای این پرونده هم در کنار ما کار کنید 😊 محسن : چشم آقا.ما که از خدامونه دوباره پیش هم باشیم .مگه نه بچه ها؟ بچه ها : بله 😁 آقای عبدی : خداروشکر . شهیدی جان بیا بریم .خسته نباشید همگی .یاعلی . بچه ها : علی یارتون (پایان ) به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست📒 تاریخ شروع : ۱۴۰۲/۹/۱۵ تاریخ پایان:۱۴۰۲/۱۲/۱۹ پ.ن.قبول نکرد که برگرده 🙃 پ.ن. میخواد جای خالی برادرش رو پر کنه 💔 پ.ن. پارت آخر رمان آغوش امن برادر 💗 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ناشناس جدید جهت ارسال نظرات زیباتون ❤️ منتظر نظراتتون هستم🙃🙃
خب از قدیم گفتن هر شروعی یه پایانی داره .این رمان هم با تمام خوبی و بدی هاش ،با تمام تلخی و شیرینی هاش بعد از حدودا ۳ ماه به پایان رسید . از همتون ممنونم که همراهم بودید و حمایتمون کردید .با نظرات زیباتون واقعا انرژی میگرفتم و خوشحالم که از رمان خوشتون اومده . به عنوان هدیه از شما میخوام هر نظر و صحبتی که در مورد رمان هست و دوست دارید در پی وی و یا ناشناس برام ارسال کنید .در کانال ارسالشون میکنم و مطمئنم با خوندنشون کلی انرژی میگیرم . رفقا قراره یکی از دوستانمون رمانشون رو پارت گذاری کنند .ازتون میخوام حمایتشون کنید و منتظر بمونید تا انشاالله در آینده ای نزدیک با فصل دوم رمان آغوش امن برادر برگردم پیشتون 🙃🙃 نگران نباشید من باز هم در کانال فعالیت انجام میدم .اگر در خواست پارت دلی با هر موضوعی و حتی شهادت هر کدام از اعضای تیم خواستید بهم اطلاع بدید حتما براتون تایپ میکنم و ارسال خواهم کرد ❤️ یا علی خدانگهدار 😊