•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۹ رسول: آب دهنم رو قورت دادم و دوباره به عواقب کاری که میخوام بکن
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۳۰
حامد: نشستیم روی تاب .نیم نگاهی به خانم طاهری کردم که انگار اونم یکم استرس داشت .نفس عمیقی کشیدم و زیر لب صلواتی فرستادم و لب زدم: خ.خب ..من تا حالا...خاستگاری ..نر.فتم..یعنی..اولین..نفری..که..عا.شقش..شدم ..شما ..بودین ..از نظرم..بهتره. شما شروع ..کنید .خانم ها مقدم تر هستن😬
نفسم رو پر فشار بیرون دادم و خداروشکر کردم که تا اینجای کار خراب کاری نکردم .نیم نگاهی به خانم طاهری کردم .لبخند روی صورتش نقش بسته بود .با صدای آرومی لب زد.
نورا: خب بهتره شما شروع کنید .البته میخوام اول از همه بدونم شما شغلتون چیه؟
حامد: راستش ..نمیخوام بهتون دروغ بگم .نمیخوام از ابتدای کار شما ناراحت بشید اما باید بگم .واقعیت این هست که من پلیس هستم .امکان داره بعضی شب ها خونه نیام و حتی امکان داره نتونم جواب تلفن هاتون رو بدم یا از سلامتی خودم مطلعتون کنم .شغل من خطرات زیادی داره. احتمال داره توی ماموریت ها هر اتفاقی برام بیوفته .پس بهتره شما اینارو بدونید و بعد جواب بدید.
نورا: خب من از سختی های این شغل باخبر هستم
حامد: چند دقیقه ای گذشت و بعد از صحبت هامون بلند شدیم و داخل رفتیم. رسول با لبخند و چشمای آرام بخشش بهم خیره شد .آقا جون گفت .
پدر حامد: خب دخترم مبارکه؟؟
نورا :ب..بله.
حامد: لبخند روی صورتم کاملا غیر ارادی روی صورتم نقش بست .رسول بلند شد و بغلم کرد و دم گوشم زمزمه کرد
رسول: دیدی گفتم جواب مثبت میگیری
حامد :خداروشکر
(روز بعد)
حامد : به همراه رسول به طرف سایت حرکت کردیم .خوشحال بودم .رسول هم از خوشحالی من خوشحال بود و لبخند میزد .یدفعه گفت .
رسول: وایسا وایسا حامد
حامد: ماشین رو نگه داشتم و گفتم: براچی؟
رسول: بدون اینکه جواب حامد رو بدم از ماشین پیاده شدم و به طرف شیرینی فروشی رفتم .۲ کیلو شیرینی نون خامه ای خریدم و به طرف ماشین رفتم .توی ماشین نشستم و لب زدم: توقع که نداری واسه داداشم حالا که داره داماد میشه شیرینی ندم؟؟باید بدم خوبشم بدم 😉
حامد: نگاه قدردانی به رسول کردم و لب زدم :ممنونم که هستی رسول .ممنونم که پشتم بودی و هستی. شاید باورت نشه اما دیشب وقتی پیش تو بودم تمام استرس و ترس هام رو ریختم بیرون .همشون از بین رفت .به خاطر وجود تو .خوشحالم که دارمت :)
رسول: لبخندی زدم و گفتم :خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم .ممنونم ازت .حالا هم حرکت کن تا فرمانده توبیخمون نکرده که پشت و پناهت نابود بشه 😁
حامد: من این همه با علاقه و لبخند به تو حرف خوب میزنم بعد اینجوری میکنی؟؟؟واقعا برات متاسفم رسول .
رسول: وا خب چیکار کنم .خواهش میکنم کاری نکردم که داداش . خوبه؟😂
حامد: با صدایی که سعی میکردم کاری کنم لرزش داشته باشه و نخندم لب زدم :هر کاری کنم تو آخرش ادم نمیشی .حیف من که جوونیم رو به پای تو گذاشتم .آه خدا .این چه آدمی بود که جلوی من گذاشتیش
رسول: خنده بلندی کردم و گفتم : وای حامد بازیگر خیلی خوبی هستی .آفرین. البته باید یه چیزی رو بهت بگم .یه فرشته هیچ وقت آدم نمیشه😌
حامد : داداش سقف رو گرفتم ادامه بده
رسول: هعی.حیف من که عمرم رو در کنار تو گذروندم
حامد: آخی عمویی. ببخشید 🥺😁
رسول: حرکت کن .
حامد: باشه فرشته
حامد: ماشین رو روشن کردم و به سمت سایت حرکت کردم .احساس میکنم امروز یکی از بهترین روز های زندگیم هست . وجود رسول و اینکه میدونم داداشم بی گناهه یه طرف و جواب مثبت شنیدنم یه طرف .خوشحالم که خدا هوام رو داره.
رسول: رسیدیم سایت .از ماشین پیاده شدم و به همراه حامد داخل شدیم .این سایت یادآور روزهای پر غم و شادی من و بچه ها بود .یاد آور تمام اتفاقات خوب و بد زندگیمون .رفتیم داخل که با دیدن بچه ها داشتن باهم حرف میزدن لبخند روی لبم نشست .مطمئنم اگر وجود بچه ها نبود من نمیتونستم به این راحتی ها زندگی کنم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. جواب مثبت
پ.ن. شیرینی 🧁
پ.ن.تنها دلخوشی 🙃
https://eitaa.com/romanFms
#سرباز_امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
واللهُ خَیرُ المُسْتَعان
و خدایی هست ؛ مهربانتر از حد ِتصور💙'
#خدا
«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :»
ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
#خدا
«فَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»
خدا بخواهد غیرممکن هم ممکن میشود...🌱
#خدا
سلام رفقا
ببخشید از صبح حالم خوب نبود و نتونستم آنلاین بشم
الان در خدمتتون هستم با پارتی زیبا از رمان
راستی تولد آقای افشار هم مبارک😁
نظرات فراموش نشه🙃😉
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۰ حامد: نشستیم روی تاب .نیم نگاهی به خانم طاهری کردم که انگار اون
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۳۱
داوود: داشتیم با بچه ها حرف میزدیم که نگاهم به رسول و حامد افتاد .لبخند روی صورتم نقش بست و به طرفشون رفتم که بقیه بچه ها اومدن .رسول رو بغل کردم که اونم متقابلا در آغوشم گرفت .چقدر آرامش داره این پسر .انگار کوه آرامش و انرژی هست. حتی وقتی که خودش هم حالش بده بازم بقیه رو آروم میکنه .از بغلش در اومدم که نگاهم به جعبه شیرینی داخل دستش افتاد .با اشاره چشم بهش فهموندم که این چیه .لب زد و گفت .
رسول: شیرینی 😁
فرشید: شیرینی به چه مناسبت؟؟خبریه آقا رسول؟
کیان: حالا ما غریبه شدیم؟؟
رسول: چی میگید شما؟؟من یه بار عاشق شدم نزدیک بود تا چوبه دار هم برم😬اینم دلیل دیگه ای داره
معین: چه دلیلی؟؟
رسول: لبخند روی صورتم نشست و اشاره ای به حامد کردم و گفتم: جواب مثبت گرفته شد .
سعید: نههه
رسول: بلههه
حامد: بچه ها دونه دونه اومدن و بغلم کردن و تبریک گفتن .در جواب حرفاشون لبخندی میزدم و انشاالله قسمت خودتی می گفتم که با شنیدن حرفم قیافه هاشون دیدنی میشد .مثل بچه ها خجالت میکشیدن.با صدای آقا محمد و آقا محسن نگاهمون به سمتش کشیده شد .اومدن نزدیکمون و بعد از سلام کردن آقا محمد با لبخند محوی گفت
محمد: چه خبره؟؟شیرینی برای چی استاد؟خبریه؟
رسول: ای بابا .آقا محمد شما دیگه چرا. بابا خودت بهمون مرخصی دادی برای خاستگاری حامد 😐آقا جواب مثبت گرفتن .منم شیرینی خریدم.
محمد : یادم نبود .مبارکه آقا حامد .به سلامتی انشاالله.
محسن: بعد از اینکه محمد ،حامد رو بغل کرد و تبریک گفت من به طرفش رفتم و بغلش کردم و کنار گوشش لب زدم: به سلامتی آقا داماد. اینطور که مشخصه اسم مستعار آقا داماد برای تو بهتره😁😉
حامد: ممنونم آقا.نه بابا سعید خیلی براش بهتره 😬
محسن: اِ؟که اینطور باشه .
محمد: نگاهم به چهره رسول خورد .چقدر شکسته شد این بچه با حرفای من .چقدر درد کشید و دم نزد .خدایا ببخش به خاطر همه کار هایی که کردم .ببخش. خواستم برم که چشمم به داوود و کیان خورد . ابروهام بالا پرید و بهشون خیره شدم و لب زدم: من قرار بود شما دوتا به اضافه این دوتا(اشاره به حامد و رسول)توبیخ کنم .حالا این دوتا رو که نمیشه.چون حامد که بدبخت تازه جواب مثبت شنیده .رسولم که این مدت به اندازه کافی سختی کشیده اما شما دوتا موندید .
داوود:آقا.. .برا..ی چی؟؟
محمد: تازه میگی برای چی؟یادت نیست اون دفعه شما سه تا باعث شدید رسول دوباره راهی بهداری بشه؟اون موقع گفتم توبیخ می شید اما با اتفاقاتی که افتاد نشد .البته که رسول و حامد توبیخ شدن و شیفت موندن شب اما براشون کم بود اما اشکال نداره .با اونا کاری ندارم و اما شما دوتا 😈
کیان: اقا ..ببخشید
محمد: نه نمیشه .داوود و کیان .توبیخ میشید همین الان همگی باهم میریم توی حیاط .جلوی چشم خودمون ۵۰ دور ،دور حیاط میدوید و بعد از اون باید کل گزارشاتی که قراره رسول بنویسه رو بنویسید .
حالا هم سریع برید تو حیاط که نمیتونم بهتون اطمینان کنم و باید جلوی چشم خودم بدوید.
داوود: اقا محمد دومی باشه ولی اولی نه .به خدا دیشب شیفت بودم خستم .صبحانه هم نخوردم آقا.
محمد: اشکال نداره .میری توبیخ اولت که تموم شد میرید صبحانه هم میخورید
کیان: چشم.داوود بریم بهتره وگرنه بدتر میشه.
داوود: موافقم .
رسول: همگی رفتیم توی حیاط .آقا محمد مثل همیشه با ابهت ایستاد و گفت شروع کنن.هر وقت سرعتشون کم میشد میگفت تند تر برن و کلا توی ۱۰ دور دویدن اولشون کلی به من که داشتم بهشون میخندیدم فحش دادن .اخه قیافه هاشون خنده دار شده بود .مثل پت و مت باهم بودن .هی اون از این میزد جلو و این از اون .داشتن به هم چیز می گفتن که تقصیر اونه که توبیخ شدن و من بودم که از خنده پهن زمین شده بودم .البته فقط من نبودم .بقیه بچه ها داشتن میخندیدن اما انگار فقط خنده من اعصاب اون دو تا رو خورد کرده بود که داشتن فقط به من فحش میدادن .بالاخره با کلی فحش دادن و چیز گفتن ۵۰ دورشون تموم شد و اون موقع بود که با وجود خستگی زیادشون با عصبانیت به من نگاه کردن .دستام رو به نشونه تسلیم بالا آوردم و لب زدم: غلط کردم خندیدم .تکرار نمیشه
داوود:دیگه دیره.
کیان: راست میگه .تو دیگه اشتباهت رو انجام دادی .
رسول:رو کردم سمت محمد و با تموم التماسی که از خودم سراغ داشتم لب زدم: محمد تو یه چیزی بگو بابا اینا دوباره دنبال من کنن که یه راست میرم سینه قبرستون.
محمد: اولا خدا نکنه. دوما من چیکار کنم آخه. اینا الان از دستت حسابی عصبانی هستن .من جای تو بودم زودتر فرار میکردم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. انشاالله قسمت خودتون😂
پ.ن. توبیخ محمد :)
پ.ن. ۵۰ دور ،دور حیاط 😬
پ.ن. فحش دادن کیان و داوود به رسول😁
https://eitaa.com/romanFms
#سرباز_امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا در مجلس عزاداری شهادت امام جعفر صادق( ع)
ما رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید
🥺🖤
تصویرِقشنگۍست
کهدرصحنهیِمحشر
ما،دورِحسینیمُ
بھشتاستڪهماتاست!(:
#ارباب