eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ارزش "قلب" به "عشق " ارزش "سخن " به "صداقت " ارزش "چشم " به "پاکی " ارزش "دوست " به "وفاست " وارزش "شما" به اندازه "تمام دنیاست ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
شروع کن خوشبختی جایش همینجاست، کنار تو نگذار زندگی از مقابل چشمانت بگذرد و تو فقط نظاره گرش باشی "زندگی" را "زندگی" کن ... ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_348 _الان یعنی چی؟ میخوای جواب مثبت بدی؟ _ مگه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 چهره اش در هم رفت _ من فقط اون حرفا رو زدم که حساب کار بیاد دست آقا محمد. وگرنه من که از اولم بهتون گفتم. چرا اینقدر اصرار دارید؟ چرا نمی خواید قبول کنید؟ بابا شما اصلا منو هم نمی شناسید. _ خب قصدم آشناییه دیگه من که نمی گم همین فردا بریم سر خونه زندگیمون اینو قبلا هم بهتون گفتم. _ آخه جالب اینجاست، من با برادرتون به تفاهم نرسیدم. با این وجود این همه اصرار دارید. _ چه ربطی داره؟ برادرم زندگی خودش رو داره و عقاید خودش رو. منم همینطور. ما ربطی به هم نداریم. هوفی کشیدم. _ لطفا مهناز خانم. این بار حداقل بخاطر اینکه جلوی خانواده سکه یه پول نشم قبول کنید. اونطور که جلوی محمد صحبت کردین دیگه نمی تونم برم بگم جواب رد شنیدم این چند وقت به اندازه کافی با هم بحث کردیم. سکوت کردم. _ تو همین هفته قراره زنم بیاد واسه قرار دادگاه. قراره جدا شیم. لطفا اجازه بدید بعد طلاق، بیام خواستگاری. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
واسه هر مدتى كه احتياج داريد بريد تو لاك خودتون اما بعدش با يه انرژى مضاعف برگرديد به صحنه زندگى ... هيچى قشنگ‌تر از قوى بودن نيست ... ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_349 چهره اش در هم رفت _ من فقط اون حرفا رو زدم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _آقا مهدی لطفا! _ آخه دیگه خواستگاری اومدن که مشکلی نیست هست!؟ هوفی کردم. و کلافه گفتم : من دیگه نمی دونم چی باید بگم. _ لطفا، ازتون خواهش می کنم مخالفت نکنید. قول می دم اگر بعد آشنایی منو نخواستید، خیلی شیک و مجلسی بکشم کنار. خوبه؟! از داخل اینه، چند لحظه ای نگاهش کردم. مانده بودم چه بگویم. غیر منطقی حرف نمی زد. فقط فرصت می خواست. از طرفی اگر ردش می کردم، محمد به مراد دلش می رسید برای همین گفتم : خیلی خب. بهش فکر می کنم. چشمانش برق زدند. _ واقعا ممنونم ازتون. دیگر هیچ نگفتم و با یک با اجازه خواستم پیاده شدم که گفت : عه کجا. بشینید می رسونمتون _ نه نیاز نیست ممنون. _ مهناز خانم؟! سر جایم برگشتم و نگاهش کردم. _ چقدر واسه فکر کردن وقت می خواید. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_71 "اینارو ! غش کردن یا
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 بنا به تاکید های چکاوک در اتاق خواب را قفل کرده بود تا کسی داخل نشود برای همین مجبور شد توی حمام لباس هایش را بپوشد. استین پیراهن نخی چهارخانه اش را تا زد و شلوار لی اش را صاف کرد. همین دو دست لباس را بیشتر نداشت و امیدوار بود در مقصد نهایی اش یک خشکشویی پیدا کند. حرف های خواهرش توی ذهنش تکرار میشد "اخه کدوم احمقی میره دنبال کسی که اصلا وجود نداره! ....تو باید بری پیش روان پزشک... قرصاتو بخور ... این طراحیارو بریز دور!اصلا پاره شون کن تو نباید بری دنبالش اون فقط یه خوابه..اون وجود نداره..وجود نداره" اما او وجود داشت و وجود هم دارد! طاها از اتاق بیرون اومد و چشمی چرخاند.. مهدی روی کاناپه گوشه اتاق لم داده بود و به صفحه موبایلش نگاه می کرد و یک نفر هم که اسمش را نمی دانست زیر پتو لول شده بود. هوای محیط بیرون واقعا گرم بود ولی اتاق بخاطر کولر یخ بسته بود. نمی خواست با موهای خیسش سرما بخورد برای همین کنترل را برداشت و کولر را خاموش کرد. "مهدی؟بیداری؟" "اره داداش... گشنمه خوابم نمیبره تو هیچی نداری بخوریم؟" "تو که دوتا الویه گرفتی ! سیر نشدی خدایی؟" "نه دیگه... میگم بهت نمیخوره اهل خرمشهر باشی شبی بچه های تهرانی.. اره؟" "اره اهل تهرانم ولی دنبال گمشده ام می گردم واسه همین اینجام" مهدی صفحه گوشی را خاموش کرد و نشست "چه جالب... پس انشالله که زودتر پیداش کنی اون خانم گمشده رو " طاها لبخند زد و ابرویش را بالا انداخت "خانم ؟ من کی گفتم خانمه ؟" "داداش چشمات داد میزنه من ادم شناسم... میوه ام نداری تو وسایلات؟ من اینجوری خوابم نمیبره" "من با یه کوله پشتی اومدم بخدا. پاشو برو پایین از صاحب اینجا بپرس مگه اشنا نیستین؟" "تو این یخچاله خرت و پرت هست ولی میترسم بخورم.. اخه عروس داماد میان اینجا چیپس و پفک بخورن؟؟معلومه که نه !... اسمت اقا طاها بود درسته؟ ببین صاحب اینجا اقای مرادیه خب .. الان طبقه چهارمه من یکم باهاش رو دروایسی دارم لطف میکنی تو بری ببینی غذا اینا دارن یا نه ؟ فروشی ام بود بگیر باهات حساب می کنم " دستانش را توی جیبش فرو برد و خودش هم احساس گرسنگی کرد انگار از مهدی به او سرایت کرده بود "باشه.. الان میرم نیام ببینم خوابیدی !" مهدی دستش را روی قلبش گذاشت و اشاره کرد جات اینجاست. خبرنگار خون گرمی بود! ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای پیدا کردن خدا تلاش نکنید! کافی ست به خود آیید. خداوند را مانند اقیانوسی در نظر بگیرید و انسان را قطره ای از آن قطره لازم نیست در اقیانوس دنبال آن باشد و تلاش کند آن را پیدا کند تلاش برای زمانی ست که بخواهیم از جایی که الان هست به جای دیگری برویم بنابراین از جایی که هستیم غافل میشویم و در اقیانوس به دنبال اقیانوس در خارج از اقیانوس می‌گردیم کافی ست خود را رها کنیم تا متوجه جایی که هم‌اکنون در آن هستیم، شویم. ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توئی وی آینهٔ جمال شاهی که توئی بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_350 _آقا مهدی لطفا! _ آخه دیگه خواستگاری اومدن
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _ نمی دونم. _خب من کی باید دوباره مزاحمتون بشم؟! با کنایه گفتم :شمارم رو که دارید دو سه روز دیگه تماس بگیرید با شرمندگی، چشمی گفت و بعد بالاخره اجازه داد پیاده شوم. نفس عمیقی کشیدم و به سمت مهد به راه افتادم. این تن برادر، اصلا به دنیا آمده بودند که تمام عمر، مرا عذاب دهند... *** وقتی مریم ماجرا را فهمید، حسابی ذوق کرد و مرا تشویق! گفت پیشنهاد مهدی را قبول کنم. اینطور، می توانم بفهمم محمد هنوز مرا می خواهد یا نه. از نظر او، عکس العمل های محمد بی دلیل نبود. اما من همچنان معتقد بودم که او روی دیدنم را ندارد و برای همین نمی خواهد من با مهدی ازدواج کنم. بعد از همان دو سه روز فکر کردن، بخاطر اصرارهای مریم و دو دو تا چهار تا کردن های خودم، تصمیم گرفتم پیشنهاد مهدی را برای آشنایی بیشتر قبول کنم. من خود خوب می دانستم که قرار نیست دل به او بسپارم. ولی برای آنکه کوتاه بیاید و حس محمد را هم بفهمم، پذیرفتم. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از تبلیغات موقت صبور باشید❤️
- بابایی تو گاوی؟! چشمای پاشا گرد شد: -این چه حرفیه بی ادب؟ سلین دستاشو برد پشت سرش - آخه خاله نجلا میگه تو گاوی هم اندازه گاو وزن داری هم قد گاو نفهمی! چشمام گرد شد و پاشا با صورت حرصی برگشت سمت من. سکسکه ای کردم و عقب رفتم که یهو دوید دنبالم و داد کشید: - وایسا نشونت بدم من قد گاو وزن دارم یا نه. جیغی کشیدم و....🙊🤣👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b 😍 🙊 😂
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_72 بنا به تاکید های چکاو
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 داشت سعی می کرد گلویش را صاف کند و دستی هم به موهای لخت و سیاهش کشید تا صاف شوند. ضربه ای به در زد و صدای اقای مرادی را شنید و قفل در باز شد. "سلام اقاجان .. بفرما کاری داشتید؟" "سلام خدمت شما... بزرگوار میخواستم بدونم شما غذا هم سرو می کنید؟ یا جایی رو میشناسید این اطراف بشه غذا خرید ؟" "بله تشریف می برید طبقه بالا دست چپ یه غرفه کوچیک هست.. البته درش قفله باید چند دقیقه صبر کنید تا من کارم اینجا تموم شه. اگه کارگرارو ول کنم کار دیزاینو خوب انجام نمیدن ... این اتاق سفارشیه! شما برو بشین پشت صندلیا تا من بیام " "ممنون از لطفتون پس من منتظرم " دستش را توی جیبش فرو برد و با زبانش لبش را خیس کرد. چکاوک هنوز انجا بود و سعی داشت هوای مرطوب را توی ریه هایش فرو ببرد. مدتی بود که در شمال زندگی می کرد و این هوا برایش غریب بود . به استاد احمدوند پیام فرستاده بود و حالا کاری برای انجام دادن نداشت. مغزش می خواست به خیلی چیزها فکرکند اما روحش فقط می خواست از سکوت لذت ببرد و ارام باشد. اما این تنهایی و سکوت زیاد دوام نداشت. "کسی اونجاست ؟؟...هی؟؟ یوهو !!" نزدیک بود زهره ترک شود که طاها با چشم های گرد شده و تعجبی که داشت پنهانش می کرد از پشت غرفه بیرون امد. با دستش روی میز ضرب گرفته بود و حتما چکاوک صدایش را شنیده بود "چیزی نیست.. منم .. ببخشید نمی دونستم توام اینجایی" "هوف... زهرمو ترکوندی! " " گفتم که نمیدونستم کسی اینجاست... توام اومدی غذا بگیری ؟" "غذا؟ مگه اینجا غذا میدن ؟" با دست به غرفه ای که در دید چکاوک نبود اشاره کرد و گفت "اینجاست ... اقای مرادی گفت منتظر بمونم " چکاوک جلوتر رفت و با خودش فکر کرد چرا تا الان ندیده بود "اهان.. به هرحال من برای غذا اینجا نیومدم. یعنی با اون ساندویچ گنده الویه هنوز گرسنه ای ؟؟" "ولی دفعه اخری که دیدمت خیلی شکمو بنظر می رسیدی! من غذارو واسه خودم نمیخوام" "قبلا هم این حرفو زدی! ولی من مطمئنم تاحالا شمااا رو جایی ندیدم منظورت از این رفتار چیه ؟! تو کی مگه" داشت ذهنش به سمت احسان مظفری پر می کشید. کسی که قول داده بود دست از سر او بر نمی دارد ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
❣️سخنی ڪه با تو دارم به نسیم صبح گفتم دگری نمی‌شناسم تو ببر ڪه آشنایی ...! روزی دیگر سلامی دیگر 😍 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht