🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃رمان بهشت🍂
#پارت_154
خسرو فوری گل ها را دو دسته کرد دسته ای را تعارف ثریا کرد و دسته ای دیگر را به من داد و در جواب امتناع من گفت: قابل شما را اصلا نداره.
یک آن چشمم به محمد افتاد که با نگاهی سرشار از نفرت به خسرو نگاه میکرد و من بی شعور برای این که حرصش بدهم، غلیظ تر از آن که باید از خسرو تشکرکردم.
با خود گفتم بگذار بفهمد من چه کشیده ام تا بعد از این نگوید این فکرها احمقانه است.خدایا چقدر نفهم و کودن بودم که درک نمی کردم حس حسادت زنانه کجا وغیرت و تعصب مردانه کجا؟! لجبازی همیشه تنها سلاح آدم هایی است که منطق و حرف حساب سرشان نمی شود و من نمی فهمیدم که استفاده از این سلاح آن هم توی زندگی زناشویی ودر مورد مسئله ای این قدر حساس و اساسی، تا چه اندازه می تواند مهلک و ویران کننده باشد. نادانسته خودم را لگد مال می کردم و زیر سوال می بردم و تصویر ذهنی محمد رااز خودم مخدوش می کردم تا به او بفهمانم که شکی که کرده درست است. آری، من با ذهنی کور و اعمالی احمقانه نادانسته به او ثابت می کردم در انتخابم اشتباه کرده.
این بود که هر چه او را در عذاب و مشوش می دیدم، فکر می کردم با تحریک حس حسادتش دارم موفق می شوم. برای همین در رفتار زشتم پافشاری کردم. به حرف های بیمزه خسرو توجه نشان می دادم و می خندیدم، در حالی که شاید به نصف بیشتر حرف هایش اصلا گوش نمی کردم. چون فقط چشمم به خسرو بود، تمام حواسم متوجه خود محمد بود، ولی در نهایت آنچه دیده می شد، ظاهر رفتار ناشایست من بود، نه افکار و درون وجودم.
ثریا، برخلاف من، مدام سعی می کرد با جواب هایی که به خسرو می داد، او را از رو ببرد و شاید به همین علت هم بود که خسرو بیش تر روی صحبتش به طرف من بود.می فهمیدم که محمد چقدر عصبی شده، ولی به روی خودم نمی آوردم. می خواستم حس کند حسادت چقدر دردناک است تا دیگر این قدر راحت نگوید – به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم – و پیش خودم فکر می کردم دارم برنده می شوم.غافل از این که این بردن عین باختن بود و خبر نداشتم.
بالاخره وقت حرکت رسید. محمد برگشت توی ماشین خودمان و من خوشحال ازاین که با هم تنها شده بودیم، توی دلم ذوق می کردم که دیگر آشتی می کنیم. حواسم به هیچ چیز نبود غیر از تنها شدن دوباره با او.
از احساس این که کنارم نشسته بود و نزدیکم بود قلبم آرام گرفته بود.همه اش منتظر بودم که سکوت را بشکند و حرف بزند. ولی او مثل سنگ، ساکت و سرد نشسته بود و با اخم هایی درهم جلو را نگاه می کرد. انگار نه انگار که من آن جا هستم. هرچه انتظار کشیدم بی فایده بود، خیال حرف زدن نداشت. بالاخره، خودم مجبور شدم صدایش بزنم. بی اختیار لحنم انگار حالت التماس و خواهش گرفت و همان طور که صدایش می زدم،دستم را روی دستش که به دنده بود گذاشتم.
محمد اما، هیچ عکس العملی نشان نداد. دوباره صدایش زدم.
محمد؟!
انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز
بدون این که رویش را برگرداند با لحنی سرد و جدی گفت: بله؟!
این بله این قدر سرد بود که حرف ها توی دهانم ماسید، همه شوقی که برای آشتی داشتم یخ زد و حرص و لج با حدتی بیش تر از قبل جایش را گرفت. دستم را باخشونت از روی دستش برداشتم و همان طور که رویم را به سمت پنجره می کردم، شیشه راپایین کشیدم تا بلکه جریان هوا صورتم را که آتش گرفته بود، آرام کند. باد چند تااز گل های خسرو را که پشت شیشه ماشین گذاشته بودم پخش کرد و محمد با عصبانیت دسته گل ها را برداشت و از شیشه سمت من به بیرون پرتاب کرد و گفت:
جای این آشغال ها این جاست؟
برایم اصلا مهم نبود، ولی نقطه ضعف او را فهمیده بودم. برای همین با عصبانیت برای این که حرص دلم را خالی کنم، گفتم:
اون ها آشغال نبود، من می خواستمشون!
نگاه عصبانی اش چنان ترسناک شده بود که مثل کارد تا مغز استخوانم نفوذکرد و من باز از ترس خفه شدم و به بیرون خیره شدم. احساس می کردم دارم محمد را ازدست می دهم و این برایم دیوانه کننده بود. در ورطه ای از رنج و غصه و حیرانی ودرماندگی دست و پا می زدم و نمی دانستم باید چه کنم؟! فقط اگر یکخورده عاقل بودم یا لااقل او این قدر بد خلقی نمی کرد تا من راه برگشت و تغییر رفتار را سد نبینم،چقدر اوضاع فرق می کرد. سیر وقایع طوری شده بود که دیگر نمی توانستم معذرت بخواهم و همین بود که دو روز و دو شب بعدی جان کندم و برایم مثل یک قرن گذشت. طعم تلخ بی اعتنایی او را جلوی دیگران چشیدم و نتوانستم هیچ کاری انجام دهم جز این که مدام برای تمام شدن آن مدت در دلم لحظه شماری کنم.
#پارت_154
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃رمان بهشت🍂
#پارت_155
هنوز هم بعد از سال ها وقتی به آن دو روز فکر می کنم جز تصاویرغبارآلود و گنگ چیزی به یاد نمی آورم. از آن همه زیبایی طبیعت و مناظر زیبا وجاهای مختلف انگار هیچ چیز ندیدم. فقط عذاب کشیدم و دقیقه شماری کردم تا موقعبرگشتن برسد.
بالاخره پنچشنبه شب برگشتیم.
آن قدر توی آن دو روز محمد از من دوری کرده بود و مرا ندیده گرفته بود که عاجزانه و بی تاب آرزو می کردم به خانه برسم و ازهمه عجیب تر این بود که با تمام رنجی که می کشیدم، التهابم برای آشتی و تنها شدن با او بی نهایت بود. کار برعکس شده بود، حالا که به من اعتنا نمی کرد، بیشتر ازمواقعی که نازم را می کشید برای آشتی بی قرار بودم. مسخره بود ولی واقعیت داشت،قبلا که او برای آشتی پا پیش می گذاشت و حس می کردم بی قرار است، انگار دلم قرص بود، عجله ای که برای آشتی نداشتم هیچ، خودم را بیش تر هم لوس می کردم. ولی حالاکه هیچ قدمی برنمی داشت و نادیده می گرفت، حتی دیگر حوصله لجبازی هم نداشتم. تمام فکر و ذکرم رسیدن بود و این که چطور توجهش را جلب کنم و سر حرف را باز.
از احساس این که دارم از شر وجود دیگران راحت می شوم و اطمینان از اینکه در تنهایی، به هر حال راهی برای نرم کردن دوباره دلش پیدا می کنم، وجودم از آرامش و شوق پر می شد.
آخرین جایی که برای خداحافظی ایستادیم، جواد و ثریا برای تشکر از آقارضا، همه را برای ناهار فردا دعوت کردند. هر چه آقا رضا و فاطمه خانم طفره رفتند،موفق نشدند از زیر دعوت شانه خالی کنند و به هر حال همه قبول کردند. از همه بیشتر، امیر با رضا و رغبت پذیرفت، اما محمد حرفی نزد.
وقتی فاطمه خانم اصرار می کرد که ما هم به خانه حاج آقا برویم، نفسم داشت بند می آمد که نکند محمد قبول کند. می دانستیم که حاج آقا و محترم خانم همراه پدر و مادرم و علی برای دو روز به کاشان رفته اند. برای همین فاطمه خانم به امیرهم اصرار می کرد که او هم بیایید که خدا را شکر محمد قبول نکرد و من از آن جا که فکر می کردم محمد هم برای این که زودتر به خانه برسیم و آشتی کنیم قبول نکرده،خوشحال و امیدوار از فاطمه خانم و آقا رضا خداحافظی کردم و به طرف ماشین خودمان راه افتادم.
ثریا و جواد و خسرو هم همراه امیر رفتند. در آخرین لحظه جواد گفت:
محمد، شب منتظر امیر نباش. خونه ما می مونه، شما هم صبح زود بیاین.
در حالی که امیر تعارف می کرد، اما حس کردم حتما او هم مثل من ته دلش خوشحال است و از خدا می خواهد که شب همان جا بماند. ولی تمام این شادی و ذوق باحرفی که محمد به امیر زد چنان یکدفعه توی وجودم یخ زد که احساس کردم خون توی رگ هایم منجمد شد و دوباره دیو خشم و حرص و لج توی وجودم با شدتی چندین برابربیدار شد.
امیر که آمده بود تا هم کلید خانه را بدهد و هم خداحافظی کند گفت:
بچه ها، با من کاری ندارین؟ فردا اون جا می بینمتون.
محمد گفت: کار داشتم، ولی دیگه حالا نه، برو.
در جواب اصرار امیر که می پرسید: حالا کارت چی بود؟
گفت: هیچی، اگه تو می رفتی خونه، منم شب می رفتم خونه خودمون فاطمه اینها تنهان.
امیر به طعنه گفت: حالا که دارم می رم هیچی.اگه نمی رفتم هم بنده،پاسبان زن جنابعالی نمی شدم! این یک، بعد از اونم، فاطمه خانم ، آقا رضا را داره،تو از کی پاسبان زن مردم شدی که من خبر ندارم؟!
بالاخره امیر رفت. راه افتادیم در حالی که نمی توانم حالم را توصیف کنم. من که برای رسیدن لحظه شماری می کردم حالا دلم می خواست یا خودم یا او را ازماشین به بیرون پرت کنم. بعد از آن دو روز جهنمی این آخرین کارش دیگر غیر قابل گذشت و بخشش بود. با این که امیر برادرم بود، حس می کردم با این کار محمد جلوی او له شدم. دلم را کینه ای تلخ گرفت و انگار کسی توی ذهنم خط و نشان کشید – باشه محمدآقا، به هم می رسیم.
#پارت_155
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از 🌸 رمان بهشت 🌸
🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
چون تو دارمـ همه دارمـ
دگرمـ هیچ نباید 😍♥️
- سعدی
🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
#wall 😍🥺
🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
چون صدف، جمعی که گوهر میفشاندند از دهن
حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند
📗|صائب تبریزی
🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c