eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 ‌ 🍃رمان بهشت🍂 هنوز هم بعد از سال ها وقتی به آن دو روز فکر می کنم جز تصاویرغبارآلود و گنگ چیزی به یاد نمی آورم. از آن همه زیبایی طبیعت و مناظر زیبا وجاهای مختلف انگار هیچ چیز ندیدم. فقط عذاب کشیدم و دقیقه شماری کردم تا موقعبرگشتن برسد. بالاخره پنچشنبه شب برگشتیم. آن قدر توی آن دو روز محمد از من دوری کرده بود و مرا ندیده گرفته بود که عاجزانه و بی تاب آرزو می کردم به خانه برسم و ازهمه عجیب تر این بود که با تمام رنجی که می کشیدم، التهابم برای آشتی و تنها شدن با او بی نهایت بود. کار برعکس شده بود، حالا که به من اعتنا نمی کرد، بیشتر ازمواقعی که نازم را می کشید برای آشتی بی قرار بودم. مسخره بود ولی واقعیت داشت،قبلا که او برای آشتی پا پیش می گذاشت و حس می کردم بی قرار است، انگار دلم قرص بود، عجله ای که برای آشتی نداشتم هیچ، خودم را بیش تر هم لوس می کردم. ولی حالاکه هیچ قدمی برنمی داشت و نادیده می گرفت، حتی دیگر حوصله لجبازی هم نداشتم. تمام فکر و ذکرم رسیدن بود و این که چطور توجهش را جلب کنم و سر حرف را باز. از احساس این که دارم از شر وجود دیگران راحت می شوم و اطمینان از اینکه در تنهایی، به هر حال راهی برای نرم کردن دوباره دلش پیدا می کنم، وجودم از آرامش و شوق پر می شد. آخرین جایی که برای خداحافظی ایستادیم، جواد و ثریا برای تشکر از آقارضا، همه را برای ناهار فردا دعوت کردند. هر چه آقا رضا و فاطمه خانم طفره رفتند،موفق نشدند از زیر دعوت شانه خالی کنند و به هر حال همه قبول کردند. از همه بیشتر، امیر با رضا و رغبت پذیرفت، اما محمد حرفی نزد. وقتی فاطمه خانم اصرار می کرد که ما هم به خانه حاج آقا برویم، نفسم داشت بند می آمد که نکند محمد قبول کند. می دانستیم که حاج آقا و محترم خانم همراه پدر و مادرم و علی برای دو روز به کاشان رفته اند. برای همین فاطمه خانم به امیرهم اصرار می کرد که او هم بیایید که خدا را شکر محمد قبول نکرد و من از آن جا که فکر می کردم محمد هم برای این که زودتر به خانه برسیم و آشتی کنیم قبول نکرده،خوشحال و امیدوار از فاطمه خانم و آقا رضا خداحافظی کردم و به طرف ماشین خودمان راه افتادم. ثریا و جواد و خسرو هم همراه امیر رفتند. در آخرین لحظه جواد گفت: محمد، شب منتظر امیر نباش. خونه ما می مونه، شما هم صبح زود بیاین. در حالی که امیر تعارف می کرد، اما حس کردم حتما او هم مثل من ته دلش خوشحال است و از خدا می خواهد که شب همان جا بماند. ولی تمام این شادی و ذوق باحرفی که محمد به امیر زد چنان یکدفعه توی وجودم یخ زد که احساس کردم خون توی رگ هایم منجمد شد و دوباره دیو خشم و حرص و لج توی وجودم با شدتی چندین برابربیدار شد. امیر که آمده بود تا هم کلید خانه را بدهد و هم خداحافظی کند گفت: بچه ها، با من کاری ندارین؟ فردا اون جا می بینمتون. محمد گفت: کار داشتم، ولی دیگه حالا نه، برو. در جواب اصرار امیر که می پرسید: حالا کارت چی بود؟ گفت: هیچی، اگه تو می رفتی خونه، منم شب می رفتم خونه خودمون فاطمه اینها تنهان. امیر به طعنه گفت: حالا که دارم می رم هیچی.اگه نمی رفتم هم بنده،پاسبان زن جنابعالی نمی شدم! این یک، بعد از اونم، فاطمه خانم ، آقا رضا را داره،تو از کی پاسبان زن مردم شدی که من خبر ندارم؟! بالاخره امیر رفت. راه افتادیم در حالی که نمی توانم حالم را توصیف کنم. من که برای رسیدن لحظه شماری می کردم حالا دلم می خواست یا خودم یا او را ازماشین به بیرون پرت کنم. بعد از آن دو روز جهنمی این آخرین کارش دیگر غیر قابل گذشت و بخشش بود. با این که امیر برادرم بود، حس می کردم با این کار محمد جلوی او له شدم. دلم را کینه ای تلخ گرفت و انگار کسی توی ذهنم خط و نشان کشید – باشه محمدآقا، به هم می رسیم. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_154 'چکاوک' کف هردو دستم
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 چشمانش را در کاسه چرخاند و لبانش تکان میخورد، اصلا مهم نیست، فعلا تنها چیزی که برایم اهمیت دارد رسیدن به خانه است. با خشم جعبه را به سمتم هل داد و به سمت دیگری اشاره کرد برای پرداخت. داشتم از در خارج میشدم که پرت شدم به جلو، حتما ناله و نفرین های ان مرد زیادی کار ساز بوده اما زمین نخوردم و تعادلم را حفظ کردم. به لحاظ علمی ثابت شده که قلب دارای یک مغز منحصر به خودشه و اطلاعات و خاطرات رو مثل مغز دریافت میکنه. بهش میگن‏«مغز قلب»که قلب رو قادر میکنه تا تصمیم گیری و یاد آوری رو جدا از مغز انجام بده. و جالب ترش اینه که قلب اطلاعات رو زودتر از مغز دریافت میکنه.بخاطر همینه که میگن تصمیمایی که با قلبت می گیری درست تر از تصمیم های عقلیه! اما این با اصول من جور در نمیاد، میاد؟ الان قراره برم و از محبوبه چی بشنوم؟ یا حتی ممکنه خودش رو ببینم... من زندگی کردم. همه چیو... معادلات پیچیده ی عقل راجب هر موضوع و مسئله ای فقط زندگی و سخت تر و دشوار تر میکنه، شاید گاهی باید قبول کرد یه چیزهایی هست که با عقل نمیشه فهمیدشون بلکه با قلب باید حسشون کرد... اما با همه اینا باید به خودم قول بدم اگر دیدمش دست و پامو گم نکنم و خودمو نگه دارم! نباید احساساتم رو لو بدم، شاید هیچ چیز اونجوری که فکر می کنم نباشه برای همین باید عادی باشم. از خیابان گذشتم، هوا دلبرانه شده بود. هوای دلبرانه برای من یعنی هوایی که بوی ابر و بارون میده و سقف اسمونش نقره ای و نور بی رغم می تابه. تو این هوا یا خیلی دلت میگیره یا خیلی خوشحالی. در هر دوحالت میشینم و چایی میخورم. این هوا بدجور دلبرانه است. "چکاوک؟؟!" صدای اشنایی که تنم رو مور مور کرد... حالا بهتر می شناسمش، بهتر از همیشه. "سلام اقای مظفری؟ بفرمایید؟" دست کشید پشت گردنش و خندید "خوبی؟" "بله خداروشکر، اتفاقی افتاده؟" "خداروشکر.. منم خوبم!.. اتفاق که نه، استاد گفت اینو بدم بهتون" "دایی جان خوبن؟" چشمانش درشت شد و سریع گفت "چی؟؟" "هیچی، این نامه برای چیه؟ بازشدن شرکت؟ چرا شما اوردینش؟" چند قدم عقب رفت و دست به سینه شد. "کی بهت خبر داده بود؟" "هیچکس!" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
صدای سیستم رو کمی بلندتر کردم. دیگه شاید ترافیک شب مهم نبود. ذهن من دیگه درگیر هیچ چیزی نبود جز یک کلمه! خیلی کوتاه و ساده زده شد اما اونقدر برای من عجیب و بزرگ بود که تمام خستگی هام برطرف بشه! "تا دیر نشده جلوی رامو بگیر نذار برم، نذار برم، نذار برم من عاشقتم دستامو بگیر نذار برم، نذار برم، نذار برم هرجا بری اسمم روته دیوونه خودت هیچی دلت چطور میتونه یکی دوتا نیست که خاطراتمون یه روز میای سراغم اینو بدون منو از دست نده دلمو پس نده به خدا اگه برم واسه دوتاییمون بده من و دیوونه نکن بی کس و بی خونه نکن دنیایی که با تو ساختمو دیگه ویروونه نکن (نذار برم | علی عبدلمالکی)" ریتم آهنگش خیلی جالب بود. گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو به خیابون دوختم که با نور ماشین ها روشن مونده بود. یعنی من... ونوس... مگه می شد؟ بچه ها لینک پارت اول رمان جدیدمه 😘👇 همین الان برید چند تا پارتشو بخونید حتما معتادش میشید ❤️👇 https://eitaa.com/hasti_novel/2235 ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 با توجه به اینکه این مدت آرون اصلا قاعدگیش شروع نشده بود، گفتم: - نه. - یکم بیشتر مراقب همسرتون باشید! - اتفاق بدی افتاده؟ - خب مسلماً ایشون در آینده باردار می‌شن، با این ضعفی که دارن به هیچ عنوان توانایی نگه‌داری بچه رو نخواهند داشت و به احتمال قوی با مرگ مادر مواجه می‌شید. تنم لرزید! کلافه دستی لای موهام کشیدم. اصلاً قرار نبود من با آرون کاری داشته باشم. اون همیشه باید سالم می‌موند! سرم‌اش رو به اتمام بود که چشماش و باز کرد. دستش و گرفتم، اصلاً توانی براش نمونده بود که حتی بتونه دستش و تکون بده. داشتم دیوونه می‌شدم! - چرا مراقب خودت نیستی آخه؟ بی‌حال لب زد: - تیام الان حالم خوب نیست! - خیلی خب... آروم باش! ┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅