eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 ‌ 🍃رمان بهشت🍂 #پارت_160 ولی لب هایم انگار مهر شده بود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 ‌ 🍃رمان بهشت🍂 این کجاس؟! شماها نتونستین ، من آدمش می کنم! برو کنار مادر! فریاد می کشید و به سمت بالا می آمد و من خشکیده و رنجور بدون هیچ عکس العملی منتظر ماندم. دیگر بدتر از آنچه برسر من آمده بود مگر چیز دیگری امکان داشت که پیش بیاید؟ در اتاق با شدت باز شد. امیر خروشان و غران در حالی که مادر و علی سعی داشتند جلویش را بگیرند به سمت من می آمد. از کوره در رفته بود. مثل سیلی پر جوش و خروش به طرفم می آمد. مادر و علی هراسان و وحشت زده و گیج بودند، برعکس من که مات و خونسرد نگاه می کردم. این تنها باری بود که توی خانه ما صدای فریاد و بگو و مگو به گوش رسید و برای اولین و آخرین بار، صدای امیربر سر من بلند شد و شاید اگر مادر و علی مانع نشده بودند، دستش هم بلند می شد. وتنها باری هم که امیر را آن طور اختیار از کف داده و بی قرار و از خشم کف بر لب آورده دیدم، همان روز بود. حقیقت این بود که از دست دادن محمد برای خانواده من وخصوصا امیر به همان اندازه خود من، مصبیت بود و غیر قابل تحمل. فریاد هایش انگار شیشه ها را می لرزاند، در جواب خواهش ها و پرسش های مادر به جای جواب می غرید: آن روز که هی به شما گفتم حواستون به رفتار این باشه، برای همچین وقتی بود. هی من گفتم و شما نشنیدین. حالا خوب شد؟! مادر هاج و واج و درمانده مرتب می پرسید: مگه چی شده؟! چرا درست حرف نمی زنی؟! امیر دوباره فریاد زنان گفت: انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز چرا من بگم؟! از خودش بپرسین، از این که این قدر ما رو آدم حساب نمیکنه که سرشو تکون بده. از این که انگار اصلا ما رو نمی بینه؟! مادر پرسان و درمانده به سمت من برگشت و من در حالی که تمام وجودم درد بود، باز ساکت و صامت برجا ماندم. امیر سکوتم را پای بی حرمتی می گذاشت، در صورتیکه من حرفی برای زدن نداشتم. چه می گفتم؟! که او مرا نخواست؟! حس می کردم که محمدامیر را دیده و از او خداحافظی کرده و لابد گفته که من او را نخواسته ام که امیراین طور جوش آورده است. من که راه پس و پیش نداشتم، جز سکوت چه کار می توانستم بکنم؟ امیر همچنان فریاد می زد. امیر خوش اخلاق و مودب و خوشرو، چنان اختیار از دست داده بود که اگر هر زمانی غیر از آن موقع بود، پا به فرار می گذاشتم. ولی آن موقع انگار همه وجودم کرخ شده بود، هیچ حسی نداشتم، برای همین مثل مرده بی حس وحال و خونسرد نگاهشان می کردم و فریاد های امیر را گوش می کردم که می گفت: مادر من، این قدر نگو ساکت. این قدر نگو آروم باش. آخه این چه حقی داشت بدون مشورت، بدون اجازه شما، بگه نمی خواد زندگی کنه؟ بگه پشیمون شده؟ بگه اشتباه کرده؟! 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_160 نفس عمیقی کشیدم. انق
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 محبوبه تا ساعت دو خواب بود، با مامان و معصومه جون کلی اذیتش کردیم و خندیدیم اما همچنان خواب بود. زلزله هم میشد او تکان نمیخورد. روی میز، کنار چندتا عطر، رژ و کتاب ها چشمم به بسته ای افتاد که از مظفری گرفتم. هنوز بازش نکرده بودم. رفتم سراغ پنجره و پرده را کنار زدم، رگه های نور سرد از شیشه عبور می کرد. خیابان خلوت تر از همیشه بود، پنجره را کامل باز کردم و رفتم سراغ محبوبه. پتوی گرم و نرمش را کنار زدم و گذاشتمش پایین تخت. صدای غارغار کلاغ از نقطه ای دور و نامعلوم شنیده می شد. "اههه بزارید بخوابم! سردههه " "بلندشو تنبل چقدر می خوابی محمدعلی دو ساعته اومده اینجا نشسته بخاطر تو" دست و پاهایش را به هم نزدیک تر کرد و گوشه ی چشمش را باز کرد. "حداقل یه دروغِ قابل باور بگو. مامان من عمرا خاستگارمو راه بده این موقع روز بیاد خونه" راست می گفت، یادم نبود که هنوز نامزد نکردند... تنها قسمت دلنشین دنیای حقیقی این بود که مادرم اینجاست، با خانواده ام مشکلی ندارم و این خوشحالم می کند. "خب حالا بلند شو یه خبر خوش دارم بعدش هم بیا بریم خرید چون دوتامون هم لباس مناسب لازم داریم" "مناسب برا کجا؟" "برای محیط کار" "پنجره رو ببندددد یخ زدم!!" "به قول حسین پناهی که میگه: پنجره را باز کن و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر. خوشبختانه باران ارث پدر هیچکس نیست.... منم دارم لذت می برم تو پاشو" بلند شد، کف سرش را خاراند و بالشت را پرت کرد سمتم. "گشنمه، چی داریم؟" جوابش را ندادم و از اتاق خارج شدم. فکرکنم هنوز چندتا شیرینی از دیروز مانده باشد. دیشب در حد کشت شیرینی خوردم... لطیفه های عزیزم. وقتی استرس می گیرم خوردنی های شیرین بیشتر خوشمزه می شوند. ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_160 نازنین به زبون اومد و خواست حرفی بزنه که دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم و
چشماشو ریز کرد و گفت: _پر مهمونی های این پولدارا و دختر دم بخته که شوهر میخواد... داداش توام که همچین بدکی نیست.. مطمئن باش خودشون میان می چسبن بهش. نیشخندی روی لب هام نقش بست. راست می گفت! تازه اگر محمدحسین رو هم با خودم می بردم دیگه امیرحسین گیر نمی داد بهم. هوف؛ کاش همه چی زودتر تموم می شد! دیگه خسته شده بودم از این همه موش و گربه بازی. (یـــک ماه بعـــد) "ســـامـیـــار" با صدای زنگ گوشیم، سراسیمه از خواب پریدم. لعنتی! بازم خواب مونده بودم؟ همونطور که نفس نفس می زدم بدون اینکه به صاحب تماس نگاه کنم جواب دادم: _بله؟ با شنیدن صدای سام، تقریبا خواب از سرم پرید: _بیا درو باز کن الدنگ.. مردم از بس زنگ این خونه ی خراب شدتو زدم. هنگ کرده بعد از چند ثانیه گفتم: _مگه آزاد شدی؟ عصبانی داد کشید: _نه فرار کردم.. د خب حتما آزاد شدم که الان پشت در خونه ی توام. با پایان حرفش، و تجریه و تحلیل کردنش توی مغزم، از جام پریدم و بدو به طرف آیفون رفتم. دیدن چهره ی قرمز شده از خشمش فوق العاده لذت بخش بود برام. دکمه رو زدم و به طرف در ورودی رفتم. با لبخند زل زدم بهش که از همون اول شروع کرد به غر زدن: _انقد می خوابی از زندگی عقب می مونی سامیار.. خدا سرشاهده یه ربعه من دم در خونت زنگتو یکسره کردم. برو چک کن ببین چندبار زنگ زدم به اون ماسماسکت. قرص خواب می خوری احیانا؟ خندیدم و دستم رو به طرفش گرفتم: _زر نزن ببینم.. نه تنها دستش رو توی دستم نذاشت، بلکه خودش رو عقب کشید و گفت: _اول گمشو برو دست و صورتتو بشور.. بعد حمومتو آماده کن. یه دست لباس لاکچری برام بذار. برم این پشم مشمامو بزنم. خندیدم و باشه ای گفتم. می دونستم برای چی اول اومده اینجا.. برای اینکه خوشگل کنه بعد بره خونه! نفسم رو پر شدت بیرون دادم و وارد دستشویی شدم. جلوی روشویی ایستادم و آب رو باز کردم و مشتی ازش روی صورتم ریختم. بچه ها لینک پارت اول رمان جدیدمه 😘👇 همین الان برید چند تا پارتشو بخونید حتما معتادش میشید ❤️👇 https://eitaa.com/hasti_novel/2235 ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - بله عزیزم، شما بفرمایید. با لبخند پر از فحشی نگاهش کردم و به تدریس ادامه دادم. تقریباً یک ساعتی گذشته بود که یه لحظه یادم افتاد اگر من خسته نشم، آرون که خسته می‌شه... برگشتم به سمتش و گفتم: - خوبی آرون؟ یهو چشماش و بست و خوابش برد... بچه این‌قدر تحمل کرده بود دیگه طاقتش طاق شد. رفتم و روش پتو انداختم. - آروم بخوابی بچه. تقریباً ساعت گرفتم که فقط یک ساعت بخوابه. بعد از اینکه یک ساعت تموم شد، به سمتش رفتم و صداش زدم: - آرون بلند شو دیره. آروم چشماش و باز کرد که گفتم: - شب می‌ریم خونه‌ی مامان‌اینا. یهو به سرعت برق روی تخت نیم‌خیز شد. - چی؟ ┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅